دستهای خالی؛ «درد من بیماریام نیست، سفرهی خالی و بیکاری شوهرم است»
پیش از بالاآمدن آفتاب از دشت مِهگرفتهی حیرتان، محمد* بایسکلاش را سوار میشد و به سمت سرای زغالسنگ در 20 کیلومتری خانهاش حرکت میکرد؛ تا به سرای میرسید و کاری برای خود دستوپا میکرد، گرمای ملایم آفتاب بر شانههای شهر مینشست. بیگم*، درحالیکه در گرمی...
بیشتر بخوانید