این داستانها با مشارکت مرکز پولیتزر، مجله تایم و رسانهی رخشانه تهیه و منتشر شده است.
نویسنده: فرحناز فروتن
فورت مایرز، فلوریدا؛حسینه نجیبی و ریحانه رحیمی، پیلوتهای نیروی هوایی افغانستان، سال گذشته در دبی زمانی که در یک دوره آموزشی هوانوردی شرکت کرده بودند با همدیگر آشنا شدند. این دو زن، که هر دو ۲۵ ساله هستند، بلافاصله با هم دوست صمیمی شدند. آنها اشتیاق مشترکی به آسمان و آزادی داشتند که هنگام پرواز در خود احساس میکردند. وقتی بزرگ شدند، هر دو باید برای به دستآوردن این حق مبارزه میکردند. برای نجیبی، که یک پشتون است، بخاطر ترس از اینکه اقوام و همسایگاناش بفهمند او یک پیلوت است، با لباس مبدل و با عینکهای آفتابی بزرگ به سر کار میرفت. رحیمی اغلب با تبعیض در نیروهای امنیتی به دلیل تعلق به جامعه اقلیت هزاره مواجه بود.
این دو زن برای بازگشت به کابل از امارات متحده عربی آماده میشدند که طالبان کابل را تصرف کردند. آنها دیوانهوار به خانوادههای خود گفتند که یونیفورمها، شناسنامههای خلبان و مدارک تحصیلی شان را بسوزانند، زیرا میترسیدند که طالبان از خانوادههای شان انتقام بگیرند. نجیبی در یک تماس ویدیویی آتش زدن یونیفورماش را توسط مادرش تماشا کرد: «همه رویاهای من در آتش سوختند و من فقط تماشا میکردم».
بهرغم وعده طالبان مبنی بر «عفو عمومی» افراد مرتبط با دولت ناپدید شده و اعضای نیروهای امنیتی از قبل تهدید شده بودند.
اکنون، در گرمای شدید جنوب فلوریدا، این زنان در یک رستورانت، یونیفورم خود را با پیشبند عوض کردهاند و به عنوان گارسون کار میکنند و اما بازگشت به آسمان بزرگترین آرزوی آنها است.
س: دلتان برای چه در افغانستان تنگ شده است؟
ج: حسینه؛ دلم برای آرزوهایی که وقتی در افغانستان بودم، داشتم تنگ شده، دلم برای سربازی تنگ شده، روزی که از دانشکده نیروی هوایی فارغ التحصیل شدم را هرگز فراموش نمیکنم. احساس دوست داشتنی که در وقت پوشیدن یونیفورم داشتم و اینکه کشوری دارم برای من باقی مانده است.
ریحانه؛ دلم برای لباس نظامی تنگ شده. دلم برای وطن و صنفم و حس سرباز بودن تنگ شده. از تعلق داشتن به یک کشور، دلم برای مادرم تنگ شده.
س: چه چیزی شما را در مورد جایی که اکنون زندگی میکنید شگفتزده کرده است؟
ج: حسینه؛ خیابانها، مردم، غذاها، حتی درختان اینجا هیچ چیز آشنا نیست.
ریحانه؛ اینکه چقدر از خانه دوریم. روزهای اول، من و حسینه هر ازگاهی نقشه جهان را نگاه میکردیم. ما به امریکا و سپس افغانستان نگاه میکردیم و احساس ترسناکی از دور بودن از خانه مان میکردیم.
س: برای آرامش خود تان چکارمیکنید؟
ج: حسینه؛ ما دوست داریم به یاد بیاوریم که اوضاع چگونه بود، با همصنفانمان و معلمانمان خیلی خوش گذشت. اما حالا وقتی داستانهایمان را تعریف میکنیم، همه چیز بسیار عجیب به نظر میرسد، مثل یک رویا. هنگامی مصروف صحبت هستیم، ما متوجه گذر زمان نمیشویم و ناگهان میبینیم که ساعت دو یا سه بامداد است. گاهی نگران این هستیم که عقل خود را از دست دادهایم؛ اما بعد به آن میخندیم.
ریحانه؛ گاهی عصرها زیر درخت کنار آپارتمانمان فرش میگذاریم، چای مینوشیم و از زندگی خود در افغانستان صحبت میکنیم. ما در مورد آکادمی، هم صنفیهایمان و رویاهایمان برای پرواز، صحبت میکنیم.
س: وقتی به آینده افغانستان فکر میکنید، چه چیزی به ذهنتان میرسد؟
ج: حسینه؛هیچی. وقتی به افغانستان فکر میکنم، یک خلاء تاریک در ذهنم شکل میگیرد. مثل نگاه کردن به یک چاه تاریک و عمیق که هیولایی در پایین آن کمین کرده است. این روزها فقط به زنده ماندن فکر میکنم. در افغانستان همه به فکر زنده ماندن هستند، خانوادههای ما، دوستان ما.
ریحانه؛ من به زنان افغان فکر میکنم. آنها را نباید فراموش کرد. هر چه داشتند از دست دادند. زندگی، حقوق و رویاهای آنها اکنون به گروگان گرفته شده است. گاهی اوقات احساس میکنم این وضعیت دوام نمیآورد. من فکر میکنم روزی افغانستان آزاد خواهد شد و ما به کشور خود باز خواهیم گشت. ظلم و ستم هرگز دوام نمیآورد. رژیمی که نیمی از جامعه را نادیده میگیرد چگونه میتواند زنده بماند؟
س: بیشتر اوقات چه غذایی در خانه میخورید؟
ج: حسینه؛ دلم برای بولانی کچالو تنگ شده. غذای اینجا عجیب و غریب و ناآشنا است. چای سبز زیاد مینوشیم و میوههای خشک میخوریم.
ریحانه: من در افغانستان آشک کوفته پراز گیاه زیاد میخوردم. من عاشق آشک هستم. من به غذای اینجا عادت ندارم.
س: دارایی مورد علاقه خود را که با خود دارید توصیف کنید. چرا اینقدر برای شما خاص است؟
ج: حسینه؛ من نشان نیروی هوایی خود را دارم که برای من بسیار خاص است. روزی که از دبی به امریکا پرواز کردیم، به ما گفتند که فقط میتوانیم یک چمدان با خود ببریم. مجموعهای از یونیفرمهای نیروی هوایی، دفترچه پرواز و چند مورد کوچک دیگر از دوران سربازیام را بسته بندی کردم.
یک بار که دلم تنگ شده بود، چمدانم را باز کردم. خوشحال بودم که آن چیزها را با خودم آوردم. دیدن یونیفرم این امید را به من داد که شاید بتوانم دوباره اینجا درس بخوانم و پیلوت شوم. یونیفرمهایم به من قدرت میدهد تا هر کاری که میتوانم انجام دهم تا به دانشگاه برگردم و پیلوت شوم. میدانم سختیهای زیادی در پیش دارم. اما من تسلیم نمیشوم. هر بار که خسته میشوم به آن لباس فکر میکنم و احساس میکنم از پس هر کاری برمیآیم.
ریحانه؛ دفترچه پرواز و ست لباس پیلوتی را با خودم آوردم. فقط یک چمدان آوردم و جوانیام را، شادیها، غمها و وطنم را در یک چمدان جمع کردم. اما نمیتوانم به یونیفرمهایم نگاه کنم. من آنها را در چمدان پنهان کردهام. فکر نمیکنم قدرتش را داشته باشم و به سوی آن نگاه کنم. برای من فقط یک یونیفرم نیست. زمانی نقطه قوت من بود و امروز نقطه ضعف من. وقتی آن یونیفرم را پوشیدم، هرگز فکر نمیکردم روزی برسد که طاقت دیدن به آن را نداشته باشم. امروز به جای لباس نظامی پیش بند رستورانت میپوشم.
س: یک کلمه را برای توصیف خودتان انتخاب کنید.
ج: حسینه؛ در سقوط آزاد
ریحانه؛ گیج.
س: وقتی به طالبان فکر میکنید چه کلمهای به ذهنتان میرسد؟
ج: حسینه؛ دشمن.
رایحانه؛ هرگز طرف من نیست.
س: یک سال دیگر خودتان را کجا میبینید؟
ج: حسینه؛ تمام آرزوی من بازگشت به درس است. امیدوارم سال آینده در این زمان به هدفم نزدیکتر باشم.
ریحانه؛ من خیلی از وطنم دور هستم، اینجا همه چیز جدید است. جانم{ وطنم} را از دست دادم؛ اما امیدم را از دست نمیدهم. مصمم هستم راهی برای بازگشت به حرفهام پیدا کنم. این رویایی است که مرا زنده نگه میدارد. با وجود این که گاهی احساس خستگی میکنم، به خودم میگویم راهی پیدا خواهم کرد. در افغانستان خانوادهام و حتی معلمانم گاهی به من میگفتند پیلوت بودن برای من مناسب نیست. من همیشه این تبعیض را احساس میکردم. اما آنجا موفق شدم. من مطمئن هستم که میتوانم دوباره موفق شوم.