شیرین یوسفی
۱۵ آگست ۲۰۲۱ کابل سقوط کرد و به دست طالبان افتاد. یک سال از این اتفاق گذشته است. زندگی زنان در سایهی طالبان، تقریبا از این رو به آن رو شده است. طالبان محدودیتهای زیادی مثل دوره اول حاکمیت خود بر زنان وضع کردهاند.
در یک سال گذشته، طالبان به دختران بالاتر از صنف ششم اجازه مکتب رفتن را ندادهاند. منع سفرهای داخلی و خارجی زنان بدون محرم شرعی، خانهنشین کردن زنان کارمند دولتی، طرح تفکیک جنسیتی در دانشگاهها و مراکز تفریحی، منع زنان از ورزش، اجباری شدن حجاب از دیدگاه طالبان{برقع و حجاب سیاه عربی}، محروم شدن زنان از آموزش رانندگی، اجباری شدن حجاب برای مجریان زن در تلویزیونها و موارد بسیار دیگر فهرست ممنوعیت طالبان بر زندگی زنان در یک سال گذشته بوده است.
زنان افغانستان به این باور هستند که طالبان با وضع این ممنوعیتها، آشکارا حقوق فردی و اجتماعی زنان را زیرپا کردهاند. صدای اعتراضی زنان نیز در برابر این محدودیتها با خشونت و ارعاب سرکوب شده است. باری به صورت گسترده اقدام به دستگیری زنان معترض کرده و آنها را در زندانها شکنجه کردهاند. رسانهای کردن اعترافات اجباری زنان نیز در یک سال گذشته بخشی از استراتیژی طالبان برای سرکوب اعترضها بوده است. در تازهترین مورد، طالبان در آستانه یک سالگی تسلط شان در بر کابل، در برابر وزارت معارف، با شلیکهای هوایی و خشونت، حرکت دادخواهانهی زنان را سرکوب کردند.
طالبان یک سالگی پیروزی شان را چشن میگیرند. ۱۵ آگست به همین خاطر از سوی طالبان در افغانستان رخصتی عمومی اعلام شده است. اما این روز برای زنان افغانستان یادآور چه روزی است. در این گزارش نظر شماری از زنان پرسیده شده است.
برگشت به نقطه صفر
زهرا محمدی، دندان پزشک و فعال حقوق زن ۲۷ساله:
این روز برایم یادآور روزی برگشت به نقطه صفر است. پانزده آگست یعنی سقوط یک ملت، سقوط یک نظام و سقوط یک جامعه است. برای من پانزده آگست سیاه ترین روز زندگیام است، روزی که از نظامیهای ما سلاحهای شان را یک گروه تروریستی گرفتند. هر باری که من از پانزده آگست یاد میکنم گلویم بغض میکند. با هیچ واژهی نمیتوانم حس و حالم را بیان کنم.
روزهای که ولایتهای افغانستان پشت سرهم سقوط میکرد، همه امید به کابل بود و با سقوط کابل یک دنیا رویا وهدف ما نیز سقوط کرد. پانزده آگست روزی که مرا مجبور کرد به جادههای خاکی کابل صدا بلند کنم و فریاد بزنم که این حق من و ما زنان نیست، حق ما زنان خانهنشین شدن نیست، حق ما نیست که بعد از یک عمر مبارزه و تلاش به حاشیه برویم.
پانزده آگست یعنی بیچارگی و آوارگی خبرنگاری که از ولایت جوزجان به خانه ماه پناه برده بود که تنهایی و حشت را میشد ازترس چشمهایش فهمید.
پانزده آگست یعنی نُه روز بودن در زندان طالب و شکنجه. گروهی که از اسلام و قانون داد میزند؛ اما من و زنان مبارز دیگر را بدون محرم زندانی کردند و با مشت و لگد شکنجه کردند.
یک سال از پانزده آگست میگذرد، من و همنوعان من یک سال است عزاداریم و لباس سیاه بر تن داریم، یک سال از زندگی عقب ماندیم.
تکرار تاریخ سیاه
سیما سما، دانشجو ۲۴ ساله:
برای من پانزده آگست یعنی به واقعیت تبدیل شدن قصههای مادر و مادر بزرگم که از سالهای ظلمانی و تاریک طالبان در دور نخست حاکمیت این گروه برایم قصه میکردند. آن زمان من سه سال سن داشتم و به یاد ندارم چه روزگاری بود؛ اما هرگاه مادرم از ظلم طالبان قصه میکرد مو در بدنم راست میشد و به خودم میلرزیدم.
پانزده آگست روزی که کابل سقوط کرد همه قصههای که از این گروه شنیده بودم رنگ واقعیت به خود گرفت. این روز برای من یعنی اشکهای بیاختیاری که برای کابل ریختم، به حال خودم گریه کردم، به حال مادرم و به حال خواهرم که نمیتواند مکتب برود.
پانزده آگست یادآوری اولین شب زندگی خانوادگی ما است که بدون لبخند هرکسی در گوشهی نشسته بودیم و از فرط وحشت و نگرانی حرفی برای گفتن نداشتیم.
این روز یعنی خجل شدن پدرم در مقابل دخترانش؛ روزی که به صورتم بوسه زد و گفت امیدوارم این گروه تغییر کرده باشد و به شما دختران کاری نداشته باشد. چقدر این آرزوی پدرم از این گروه بیجا بود. آن روز به تمام معنا بغض و بیچارگی یک پدر را بخاطر بیسرنوشتی دخترانش حس کردم؛ پدری که سالها با مشکلات دستو پنجه نرم کرد و خم به ابرو نیاورد. اما در مقابل بیسرنوشتی دخترانش ناتوان بود. پانزده اگست برای من یادآور چهره غم زده پدرم و نگرانی مادرم است.
طالب، همان گروه قصههای مادر بزرگم است که حتا در خواب هم نمیخواستم ببینم. طالبان همان گروهی است که باعث شد مادرم بیسواد بماند، خواهر کوچکم را نمیگذارد مکتب برود و همان گروهی که سالها دوستانم را کشتند و امروز مرا خانهنشین کرده است.
پانزده آگست یعنی یکسال حسرت، یکسال استرس و یک سال بلاتکلیفی و معمای که هر روز با خودم میگویم آینده چه خواهد شد. پانزده آگست یعنی همین که فقط دارم نفس میکشم و امیدی برای فردا ندارم. پانزده آگست، روزی است که باعث شد من خود را عاجزترین انسان روی زمین حس کنم؛ روزی که دستم را از تمام شاخههای درخت آرزو و اهدافم قطع کرد .
برای من پانزده آگست نماد روز آرزوهای به فنا رفته خواهرانم و اشکهای بیاختیاری که ساعتها ریختند. روزی که مادرم آرام و قرار نداشت. با این که همه فرزندانش کنارش بود.
کابوس وحشتناک
گل بخت نیکزاد، آموزگار ۲۳ ساله:
۱۵ آگست برای من یادآور کابوس وحشتناک است که یک سال است درون آن دست و پا میزنم؛ اما هیچ راه امید و نجاتی از این منجلاب نمیبینم. پانزده آگست یعنی به واقعیت تبدیل شدن افسانههای افشار و دهمزنگ است که برایم مثل این بود که کتاب هزار خورشید تابان را به تصویر کشیده اند و من و تمام دختران سر زمینم قربانی این فیلم هستیم .
پانزده آگست، روزی که از دانشگاه بطرف خانه آمدم و تمام امیدم را باختم. با این که صدای فیر گلوله را میشنیدم؛ اما نمیخواستم باورکنم طالب دقیقا کنار گوشم ایستاده است. آنهایی که حتی اسم شان وحشت زدهام میکرد. همانهایی که بیست سال عزیزانم را کشتند، زنان کشورم را بیوه و فرزندان شان را از محبت و سایهی پدر محروم کردند. طالبان که هزاران مادر را به سوگ فرزندش نشاندند، حالا زحمات و سرمایه یک عمر تلاش دختران را نشانه گرفتهاند.
از نظر من، پانزده آگست به عنوان روزی که صدها دختر کتاب آرزوهای شان را بستند و تن به ازدواج اجباری دادند. روزی که یک سال سر درگمی و بلاتکلیفی زنان و دختران افغان را رقم زد و روزهای دشواری که حتی فکر کردن در باره اش آزار دهنده است. خلاصه، روز حذف زنان از عرصه عمومی، پایان هنر، پایان آزادی بیان و سرکوب نسل در حال رشد. برای من پانزده آگست تکرار تاریک ترین شب و روز تاریخ افغانستان است.
چه کسی مرگ آرزوهایش را یکشبه میپذیرد؟
راحله یوسفی، خبرنگار ۲۵ ساله:
پانزدهم آگست، برای من یادآور نهایت آوارگی است؛ آورگی از جنس بغض. برای چند روز برایم قابل باور نبود گروهی که سالها نزدیکترین ما را کشتند، اکنون حاکم سرزمین زیبا ما شدهاند. چی کسی مرگ آرزوها و رویاهایش را یکشبه میپذیرد؟
هر شب که میخوابیدم به این امید که فردا این کابوس پابان یابد، اما نیافت. یک سال طول کشید و این یک سال دشوار و طولانی بود. آرزوها، امیدها، آزادیها، انگیزهها و رویاهای ما را کشتند و صدای رسای زنان را خاموش کردند. دختران نوجوان را از رفتن به مکتب محروم کردند و شغل زنان و دختران را از آنان گرفتند. منزوی و خانهنشین شدیم. لقمه نان از دسترخوانهای ما گرفته شد. امنیت که طالبان آن را وعده سپرد، از آن خبری نیست. هنوز مثل گذشته قربانی جنگ هستیم. طالبان جنگ را متوقف نکرد و بدترین خشونتهای جنگی و جنایات را در پنچشیر، اندراب، بلخاب و سایر ولایتها انجام دادند. روزها و ماههای پس از ۱۵ آگست روزهای و ماههای عادی نبود، دردهای نگفته و نشنیده زیادی دارد.
پانزده آگست؛ یعنی خواب مکتب رفتن
ویانا، دانش آموز صنف دهم ۱۷ ساله:
۱۵ آگست برای من یادآور آغاز ناامیدی، افسردگی و بدبختیهایم است. از این تاریخ شوم که اکنون یک سال میگذرد، هنوز خودم را از میان آن همه درد و رنجی که متحمل شدم، پیدا نتوانستهام. با تمام روح و روانم در آن روز لعنتی در لا بهلای آرزوها و دستاوردهای از دست رفته جا ماندهام. آن منِ گم شده را حالا نمیتوانم از لا بهلای پارچههای سیاهی که بر تنم پیچانیده شده، دریابم.
این آدم نا امید وعصبی من نیستم. آن منِ گم شده زود نمیرنجید، در خفا برای آیندهی از دست رفتهی خود و زنان سرزمیناش نمیگریست و شبها از وحشت زندانی شدن، شکنجه و در آخر با گمنامی مردن تا سپیده دم با کابوسهای سیاه دست در گریبان نبود. بزرگترین آرزویش دیدن هم صنفانش نبود. پانزده اگست یعنی خواب مکتب رفتن از نظر من.
حمل کردن این دختر سیاهروز، روی شانههای تاریخ میهنش سنگینی میکند و سرزمیناش با حاکمان وحشی و فاشیست او را چون تفالهای تلخ در کنج خموش خانهاش بر دار بربریت آویخته است. در خلقت این من (زن) چه نهفته است که با به زنجیر کشیدن او دین، ایمان و جنت نرینههای منفور تضمین است و آزادی او آرامش این موجودات وحشت انگیز را بر باد میدهد.
پانزده آگست یعنی من که از خود رنجور و بیچاره متنفرم و از آیندهی نامعلوم او میهراسم. از آیندهای که در این سرزمین و با حاکمان ددمنش و زنستیز جز سنگسار و دره کشیدن بر تن او، تصور دیگری نیست.
۱۵ آگست، یعنی درد فراق فرزندانم
بیگم، خانم خانه ۳۵ ساله:
پانزده آگست برای من درد و دوری است از فراق فرزندان مهاجرم. روزی که کابل سقوط کرد، دو فرزندم مهاجر شد. دو دلبندم حالا که یک سال گذشت مرا دو برابر عمرم پیر کرده. پانزده آگست یعنی این که صورت فرزندانم را از کیلومترها دور از پشت صفحه شیشهی گوشی ببوسم و اشک بریزم.
روزی که طالبان کابل را گرفتند فرزندانم را نیز از من گرفتند. یک پسرم در اردوی ملی بود. کسی که سالها بخاطر آزادی وطن از مادرش دور بود و حالا دشمنان کاملا این وطن را گرفته. پسر دومم در یکی از موسسههای خارجی کار میکرد که هر دو از ترس جان شان از من و این خاک دور شدند.
یک سال است صدای خندههای فرزندانم را نشنیدم. یک سال از شوخیها و شیطنتهایشان دورم. پانزده آگست روزی که برایم شبیه کابوس بود و یاد آوریاش هم رنج آور است.