رضا محبوب
حدود ١٨ ماه است که با سرطان مغز (Brain cancer) دست و پنجه نرم میکنم. پانزده ماه پیش در شفاخانه شوکتخانم پاکستان جراحی شدم و در ادامه، شعاع درمانی و مراقبتهای ویژه را سپری کردم. پس از آن متخصصان برای دو و نیم ماه رخصتی دادند. برای رخصی به افغانستان برگشتم. بعد از ختم رخصتی مهلت ویزایم تمام شد.
بار اول با مکتوب وزارت صحت عامه و مدارک پزشکی شفاخانهی شوکت خانم به طرف گذرگاه تورخم حرکت کردم تا مراحل بعدی تداوی را دنبال نمایم. اما در مرز تورخم با بهانههای مختلف و برخوردهای غیرانسانی و غیرقابل وصف روبرو شدم. آخرالامر این شد که برگردم جلالآباد و از صحتعامه مکتوب بیاورم. برگشتم، با تلاش زیاد و تحمل تحقیر و توهینهای فراوان طی سه شبانه روز موفق شدم مکتوب را به دست بیاورم.
در صحت عامه جلالآباد مشکل اصلی بی نظمی، پارتیبازی، مجاهدسالاری و زبان سالاری بود. تسلط بر زبان پشتو، سابقه حضور در صف طالبان و داشتن دوستی با افراد طالبان امتیازهایی بودند که باعث سرعت در کار میشد.
خلاصه با هزار تحقیر و توهین، نامه اداره صحت عامه طالبان در جلالآباد را گرفته و به گذرگاه تورخم برگشتم. طالبان اینبار نامهها را پس از یک شبانه روز جمعآوری کردند تا مسوول بخش استخبارات طالبان امضا کند. نامهها بعد از سه شبانه روز برگشت خورد، چون ازدحام زیاد شده بود. پشت نامهها به درخواست مردم شماره زده شد؛ من نفر اول بودم. با خوشحالی تمام اجازهنامهام را گرفتم و منتظر دستور ماندم. شب را در مسجدی که بعدا در موردش توضیح خواهم داد سپری کردیم. فردای آن روز طبق وعده، ما را از بند رها کردند و یکی یکی به طرف پاکستان فرستادند.
نوبت که به من رسید، مثل دیگران اجازه نامهی من را طالب موظف گرفت و گفت: «برو.» از خط مرزی نگذشته بودم که از پشت سرم همان شخص مسوول صدا زد که برگرد؛ گفتم: «چرا؟» گفت: «پشتو وایه، زه پارسی نپوهیژم.» کمی بگومگو کردم و آخر سر گفت: «اسناد تو کاپی است. حق نداری بروی. برگرد.» با سرخوردگی تمام و روحیهی خراب برگشتم سر جای اول.
نمیدانستم که دوباره باید چه کار کنم. از جمع دوستان خبر دادند که روزانه ١٠٠ نفر سرطانی را پاکستانیها بدون بهانه به خاک خود راه میدهند و طالبان هم گفتهاند: «سرطانیها عکس، تذکره و اسناد مریضی خود را بیاورند. برای شان کارت صادر میکنیم.»
دوباره جلالآباد رفتم. مریضان باید به شفاخانه معتادین مراجعه میکردند. آنجا رفتم. باز هم طی دو سه روز موفق نشدم کارت بگیرم. آخر سر مجبور شدم، یک طالب را واسطه کنم تا برایم کارت بگیرد؛ کارت ویژه افراد دارای سرطان گرفتم.
چند روز بعد، با خیال آسوده ساعت ۴ صبح به طرف گذرگاه تورخم راه افتادم. ساعت یک بعد از ظهر به مرز رسیدم و از ایستهای بازرسی گذشتم برای امضا کارت و درج نامم در لیست سرطانیها وارد مسجد شدم.
مسجد یا محل اخاذی طالبان؟
چسپیده به خط مرزی، مسجدی است که برای اقامت مریضان در نظرگرفته شده است. کارهای اداری طالبان که شامل امضا نامههای مریضان، پایوازها و لیستدهی میشود، داخل این مسجد صورت میگیرد. مسجد نام خاص ندارد. ملا امام دارد که بعضی اوقات، امامت نمازهای پنجگانه را به عهده دارد. ملا امام در کارهای واسطه بازی و قاچاق بعضی اشیا نیز نقش بازی میکند. در مسجد از نظافت، آداب معاشرت و امکانات خبری نیست؛ حتی مسجد توالت و وضوخانه ندارد.
آب که برای وضوی اقامتکنندگان نل کشی شده است، توسط ملا امام باز و بسته میشود. مردم باید برای رفع حاجت به مکانهای اطراف مسجد بروند. البته ناگفته نماند که در دورهای قبلی که آمده بودم توالتهای مسجد فعال بودند و آب بهصورت منظم در دسترس قرار داشت. اما اینبار توالتها قفل انداخته شده بود و خیلی وقتها آبی وجود نداشت.
صحن مسجد به دو بخش زنانه و مردانه تقسیم شده است. روی صحن در بخش مردانه ریگ انداخته شده، اما حویلی زنانه خاکی است. زنان بدون هیچ زیر اندازی باید روی خاکها بنشینند. ساختمان مسجد، نیز دو بخش دارد که دفعات قبل هر دو بخش فرش بود اما اینبار فقط بخش محراب و جایگاه ملا امام فرش داشت و بخش دوم هیچ فرشی نداشت. مسافرین، شب در روی صحن و داخل مسجد میخوابند. شبها، کمپلهای کثیف کرایی پیدا میشود که توسط کودکان قاچاقبر به کرایه داده میشود.
اینبار نیز طبق معمول همان روند حاکم شامل واسطهبازی، خویشخوری، رشوهگیری تعیین کننده بود که چه کسی از مرز بگذرد و چه کسی روزها سرگردان شود. قرار نبود از جهنمی که طالبان ساختهاند زود خلاص شوم. اینبار، با وصفی که کارت ویژه داشتم، سه شبانه روز در مسجد ماندم و آخرسر توسط سوار بر یک کراچی دستی کرایی وارد فقس شدم.
قفس چیست؟
طالبان برای جلوگیری از هرج و مرج و برقراری نظم، یک طرف جاده را با جالیهایی با بلندای ٣ متر احاطه کرده اند. کسانی را که اسناد شان طی مراحل میشوند، داخل این محوطه میکنند. دروازههای خروجی و دخولی آن را قفل میزنند. رسیدن به این قفس کار آسانی نیست. شرایط سختی دارد. مثلا داشتن اسناد صحی از اداره صحت عامه طالبان در جلال آباد، اسنادی که باید توسط مسوول استخبارات طالبان امضا شده باشد. این که چرا این کار واگذار شده به بخش استخبارات، من به درستی نمیدانم، اما حدس میزنم این کار به خاطر گیرانداختن افراد مورد نظر طالبان باشد.
با این که رسیدن به قفس یک گام مهمی برای گذر از مرز است، اما به معنای عبور حتمی نیست. داخل قفس هم فساد و خویشخوری حرف اول و آخر را میزند. حق اولویت با افراد ویژه است که از قبل با مسوولان مرزی هماهنگی کرده اند، یا از جمله اقوام، دوستان و سفارش شدگان مقامات هستند. یا کسانی که رشوه داده اند و آمبولانس گرفته اند. هرچه بود با هزار سختی از جهنم طالبان خلاص شدم.
از گذرگاه تورخم روزانه ٢٠٠ مریض همراه با پایوازهای خود طبق توافق طالبان با دولت پاکستان حق دارند، عبور کنند. اما در طرف افغانستان نه اسنادسازی میشود نه لیست و یادداشت درست وجود دارد و نه مریض و غیرمریض مشخص است. اما به محض ورود افراد به خاک پاکستان، همه لیست گرفته میشوند، دیتابیس میشوند و بایومتریک میگردند.
دفعه قبل که آمدم، مسوول استخبارات طالبان شخصی به نام «قاری حمزه» بود که دیگران زیر دست او کار میکردند. اما اینبار آدم سرخ چهرهای به نام «ملا عزت» رهبری گروه بزن و ببند، تحقیر و توهین، گروگانگیری افراد اسناددار و رها سازی افراد سفارش شده را به عهده داشت. به چشم خود دیدم که قاری حمزه شبانه به مسجد میآمد از ویلچرداران که مریضان را انتقال میدادند، پول میگرفت.
استفاده مریضان از ویلچر به دستور قاری حمزه اجباری بود. صاحبان ویلچرها از مریضان 200 افغانی میگیرند که آنها میگفتند ۱۰۰ افغانی را به قاری حمزه میدهند. قاری حمزه از کسانی که کمپل کرایی داشتند، حق گرفت، از دستفروشان هم سهم گرفت.
برخورد طالبان با مریضان چگونه است؟
برخورد طالبان با مریضان به معنای واقعی کلمه غیرانسانی است. بیماران بارها ضعف میکنند. از شدت درد به خود میپیچند. گریه و زاری میکنند. داد و فریاد سر میدهند. اما با تحقیر و توهین، پیپ و کیبل آرام میشوند. مرگ کسی مهم نیست. درد کسی مساله نیست. جان انسان ارزشی ندارد.
در مدت سه روز دو بار به شدت تشنج کردم. طوری که هربار ۴ تا ۵ دقیقه بیهوش روی زمین افتادم و لب و زبانم را تکه و پاره کردم. مردم هر چه پیش مسوولان طالبان عذر و زاری کردند که به من اجازه عبور دهند، اما دریغ از دل سنگ طالبان.
پیر مردی را که از درد به خود میپیچید و صدای نالههایش همه را به گریه انداخته بود، دیدم که توسط فحش و ناسزای طالب به زنش آرام شد. زنی را دیدم که بیشتر از یک ساعت تب و لرز داشت. فک و چانه اش یک طرفه شد. پایوازش داد و فریاد کرد، او هم با کیبل و ناسزای طالب خاموش شد.