زینب محمدی
معلم عزیزم سلام!
امیدوارم سختیهای زندگی، اذیتهای کودکانهی من، لبخند و شادمانی را از لبان شما نربوده باشد. در کنار زحمتهای بسیاری که روزانه در صنف برایت دادهام، اینبار نیز با این نوشته میخواهم کلافهات کنم. امیدوارم با حوصلهمندی نامهام را بخوانی و اگر برایت مقدور بود به پرسش بیحساب من جواب دهی.
معلم مهربانم!
من یک دخترم. من یک دانشآموزم و من یک زنم. وجود لطیف و نازک من شاهد تندبادها و طوفآنهای شدید زمانه بوده است. تنم از تیرهای بیرحم زندگی زخمها خورده است. وجود من تابلویی از زخمهای زندگیست. پیکر من صفحهی یادگار داغهای زندگی یک دختر در جایی مثل افغانستان است.
از نیش زبآنهای پسران خیابانی گرفته تا سوزاندن وجودم در شهرها و سنگسار کردنم در صحراها. گاهی بینیام را بریدند و گاهی گلویم را. گاهی زنده به گورم کردند و گاهی مکتبم را آتش زدند. من هستم و کولهباری از درد و رنج که روزگار برایم به ارمغان آورده است؛ اما هرچه فکر میکنم، دلیل آن را نمی دانم. واقعا نمی دانم، چرا من، چرا یک دختر؟
معلم خوبم! تو برایم تعریف کن واقعا چرا؟ تو خود شاهدی که من و دخترانی امثال من بیشتر از پسران درس میخوانیم. بهتر از آنها کارخانگیهای خود را انجام می دهیم، آرامتر از آنها در صنف مینشینم. منظمتر از آنها به مکتب حاضر می شویم. با انگیزهتر از آنها کتاب و قلم بر می داریم؛ ولی در هرجای، آنها پیشتر از ما هستند. دروازه مکتب زودتر از ما به روی آنها باز میشود. در خانه، بیشتر آنها تشویق میشوند. در مسیر راه، آنها جلوتر از ما هستند.
اما فقط به این باور دارم که در نزد تو ما برابر هستیم. باور دارم که تو همهگی ما را به یک چشم میبینی. من واقعا نسبت به پسران حسادت ندارم ولی این حقم است که سوال کنم چرا؟
معلم خوبم!
خوب بهخاطر دارم که در صنف چگونه تشویق مان میکنی و انگیزه میدهی؛ ولی باور کن سخت است روی این همه واقعیتهای روشنتر از خورشید چشم ببندم و به این خیال باشم که این روزهای سخت می گذرد. من یک دخترم، هر چند به ظاهر مقاوم و سختکوش به نظر می رسم؛ اما به سادگی میشکنم. آب می شوم و فرو میریزم.
اما گذشته از تمام این ناامیدیهایی که من و ما را احاطه کرده، تنها به این دلخوشم که حضور تو را در بخشی از زندگی خود دارم. به این دلخوشم که هستی و هنوز ادامه می دهی. این تسکینم میکند که تو ای معلم هنوز پای تخته میآیی و درس میدهی. این شاید تنها راهی باشد که تاریخ فردای ما روشنتر از امروز، عادلانه تر از امروز و آرام تر از امروز رقم بخورد.
ای معلم!
کار تو شاید تنها راهی باشد که در فردا خواهران ما با حسرتها و بی عدالتیهای امروز من زندگی نکنند. پس بیا ادامه بدهیم. نه تو خسته شو و نه من ناامید میشوم. هرچند هردو میدانیم که در چه سرزمینی تقلا و کوشش میکنیم. سر زمینی که تبعیض علیه من و تو از خانه شروع میشود و در بیرونی که حاکم آن طالبان است به اوج خود میرسد.