فاطمه زهرا نثار
اشاره: ۲۵ نوامبر از طرف سازمان ملل بهعنوان روز جهانی محو خشونت علیه زنان نام گذاری شده است. اما در افغانستان خشونت بر زنان در حال بیشتر شدن است. حتا قبل از طالبان، این کشور بالاترین میزان خشونت علیه زنان را در سطح جهان داشت. پس از حاکمیت دوبارهی طالبان، وضعیت از این هم بدتر شده است. خشونت علیه زنان هم از نظر آمار بلند رفته و هم متنوع شده است. در ادامه، روایتهایی را میخوانید که از طرف زنان و دختران به مناسبت روز جهانی منع خشونت علیه زنان به رسانهی رخشانه رسیده است. روایتهایی که نشان میدهند، دیگر خشونت بر زنان در افغانستان فردی نه، بلکه کتلهوی است.
«روایت من از خشونت» (۹)
زهرا آن روز هم مثل همیشه با اَذان صبح بیدار شد؛ اما آن روز شبیه روزهای قبلی نبود. روز متفاوتی بود. او با هیجان و خوشحالی از جایش برخاست. با لبخند زیبایی کنج لبش دیده میشد، وضو گرفت و به نماز ایستاد. بعد از مناجات با خدا به طرف کلکین رفت. همانجا نشست و در مورد روز زیبایی که قرار بود پیشرو داشته باشد فکر کرد. زهرا بعد از ماهها دوری از مکتب، قرار بود آن روز دوباره به مکتب برگردد. این هیجان و خوشحالی در زندگیاش وصف ناپذیر بود.
خوشحالی زهرا یک دلیل اصلی داشت. او نه سال در جامعهای درس خوانده بود که هنوز باور دارد که جای زن در خانه است. این شعر را بارها شنیده بود که «گر بمیرد دختری بر قبر او روید گلی/ گر بمیرد دختران دنیا گلستان میشود» ماهها بود که این باور دیگر پشتوانهی قدرتمندی چون طالبان داشت. به همین خاطر، وقتی یادش میآمد که میتواند دوباره به مکتب برود، غرق در خوشحالی میشد.
زهرا میدانست که چقدر باید قوی باشد تا در چنین جامعه بتواند پیشرفت کند. او درک کرده بود که باید بسیار صبور باشد. پنجره را باز کرد و نفس عمیقی کشید. کتابچهی خاطراتش را برداشت و نگاهی به آن انداخت. روزهای خانهنشینی را به دلیل کرونا، یکبهیک نوشته بود. به یاد آورد که چگونه آن روزها برایش دلگیر کننده بوده است.
با مرور خاطرات، چهرههای همصنفیهایی را که ماهها ندیده بود، در ذهنش مجسم شد. با نگاه به کتابچهی خاطراتش، اتفاقهای خوب روزهای مکتباش در ذهنش رژه میرفت. به لباسهای مکتباش که روی کُتبند آویزان بود، نظری انداخت. به یادش آمد که در این لباسهای سیاه در روزهای آفتابی تابستان چقدر بدنش گرم میشد؛ اما خمی به ابرو نمیآورد. آن لباس سیاه و چادر سفید، جزئی از خودش شده بود. بکس پُشتیاش باوجودی که خیلی سنگین بود، در راه رفتن جزئی از وجودش شده بود. یعنی ناممکن بود که بدون آن بکس به مکتب برود. بسیار شده بود که زهرا بعد از آمدن از مکتب از فرط خستگی با همان لباس مکتب خوابش ببرد.
طالبان وعدهی بازگشایی مکتبهای دخترانه را داده بود. قرار بود زهرا آن روز به مکتب برود. اما یکباره ذهنش به روزهای نزدیک به سقوط افغانستان به دست طالبان رفت. زهرا در مورد دور اول حکومت طالبان چیزهای زیادی شنیده بود. تقریبا فهرست ممنوعیتهای طالبان علیه زنان را میدانست. میدانست که دختران حق مکتب رفتن را نداشتند. میدانست که دختران حق کار، آزادی و حتا حق انتخاب پوشش خود را نداشتند. به یاد ترسهای روزهای اول حاکمیت دوبارهی طالبان افتاد که آیا آنچه طالبان در دور اول بر سر زنان آوردند، این دور هم تکرار میشود؟
زهرا خیلی زود ترسها و خاطرات تلخ گذشتهاش را کنار گذاشت. او ماهها شده بود که مکتب نرفته بود. به امید نشستن دوباره روی چوکی مکتب، دلش گرم شد. لبخند ملیحی روی لبانش نقش بست. در آن لحظه وجودش مالامال از امید و آرزو شده بود. میخواست مانند عقابی به بلندای آسمانها پرواز کند و به همه بگوید که من میتوانم درس بخوانم، میتوانم نفس بکشم و میتوانم به اهدافم برسم.
غرق این خیالات بود که متوجه شد رسانهای درمورد مکاتب دخترانه خبری را پخش میکند. با خوشحالی به طرف تلویزیون دوید و صدای تلویزیون را بلندتر کرد تا موضوع را دقیقتر بفهمد. در پردهی تلویزیون، دختران مکتب را دید که هر کدام اشک میریزند. فکر کرد شاید اشک شادی است. اما متوجه شد که برای دختران اجازهی ورود به مکاتب داده نشده است. رنگش مثل گچ سفید شد. غم بزرگی روی سینهاش سنگینی کرد. پاهایش دیگر توان ایستادن را نداشت. به دیوار تکیه کرد و سرش گیج رفت. در آن لحظه، خود را معصومترین و بیپناه ترین موجود روی زمین میدید که چگونه سرنوشتش بازیچهی طالبان شده است. شاید او هرگز خشونتی به این تلخی را در زندگیاش تجربه نکرده بود. خشونتی بالاتر از سلب حق کسی، نیست. به جرم این که دختر است، حق تحصیل ندارد. چون جنسیتش فرق دارد ، مستحق هر خشونتی است؟