نویسنده: راحله
زهرا دوست دوران دانشگاهم بود، دوران خوش دانشگاه را باهم گذراندیم. خاطرات قشنگی از آن دوران طلایی داریم. هردو دوسال شده که از دانشگاه فارغ شدهایم و بعد از فراغت من در یک شرکت خصوصی کار میکردم و زهرا در یک مکتب خصوصی آموزگار بود. برخلاف دیگر همصنفیها که همه بعد از دانشگاه همدیگر را فراموش کردند، ما هردو رابطه مان را حفظ کردیم. هر موقع میخواستیم خرید کنیم یا جایی به تفریح برویم، باهم میرفتیم. یا زمانی که برای یکی دیگر دلتنگ میشدیم به خانه همدیگر میرفتیم.
بعد از سقوط جمهوریت دفتری که من در آنجا کار میکردم به کلی جمع کرد و هرکدام از همکاران در پاکستان، ایران یا ولایات خودشان پراکنده شدند. من در کابل ماندم؛ اما بیکار شدم. از بیکاری و تنهایی خسته شده بودم و سنگ صبور این روزهای سخت من، زهرا بود. سرانجام زهرا برایم پیشنهاد کرد که در مکتبهای خصوصی آموزگاری کنم. برایم گفت، آسان نیست و معاش خوبی هم ندارد؛ اما حداقل بیکار نیستی. درس دادن هم شغلی خوبی در این دوران برای دختران است.
بعد از جستجوی بسیار در یک مکتب خصوصی به عنوان آموزگار کارم را شروع کردم. به راستی که خیلی مسوولیت بزرگی بود. در کنار صنفهای چهار، پنج و شش که بصورت رسمی تدریس میکردم، دختران صنف هفت، هشت و نُه را بصورت پنهانی در یک ساختمان که محل مسکونی یک خانواده بود، درس میدادم. هربار اعضای نظارت طالبان به مکتب میامدند، دروازه ساختمان که دختران آنجا بودند را میبستیم و خیلی عاجل روی لباسهای مان حجاب میکشیدیم و موهای مان را میپوشاندیم.
مسیر رفت و آمد من و زهرا تقریبا یکی بود؛ با این تفاوت که زهرا ده دقیقهی را بیشتر باید قدم میزد تا به مکتب میرسید. بعضی روزها که وقت بیشتری داشتیم زنگ میزد و میگفت باهم برویم. در طول راه کلی وقت داشتم در مورد روشهای تدریس یا تجربههای که زهرا در این دوسال بیشتر از من داشت از او بپرسم. تجربههای زهرا برایم خیلی کمک میکرد.
یک روز زهرا زنگ زد، گفت: «زود آماده شو و باهم برویم.» ساعت دوازده ظهر بود. باید ساعت یک بعد از ظهر مکتب حاضر میبودیم. پس عجله کردم و همان لباسهای معمولی؛ یک شلوار گشاد و مانتو پوشیدم. بدون هیچ آرایشی و حتی درست غذا نخوردم تا زودتر برسم. طبق معمول سر چهارراه زهرا با چتر گل گلیاش و همان لباس معمولی رسمی؛ یک شلوار و مانتوی سرمهای رنگ ساده منتظرم بود. باهم راه افتادیم و قصههای تمام نشدنی ما شروع شد.
وقتی زهرا گفت امروز را از مسیری که من میگویم برویم، کمی تردید کردم. من هیچوقت دوست نداشتم از آن مسیر بروم. چون رفتو آمد مردم کمتر بود و جاده خاکی بود؛ اما زهرا اصرار کرد که امروز ناوقت شده و از این مسیر زودتر میرسیم. قبول کردم و جادهی خاکی را پیش گرفتیم. در مسیر راه سر گرم حرف زدن باهمدیگر بودیم. یک طالب که لباس دراز به تن داشت، پاچههای شلوارش را بالا کشیده بود و موهای دراز و پرچیناش از زیر کلاهش روی شانههایش افتاده بود کمی پیش تر از ما ایستاده بود. پشتش به جاده و مشغول کشیدن سیگار بود.
هیچ کدام ما به طالب توجهی نکردیم و همینطور که باهم میگفتیم و میخندیدیم از کنارش رد شدیم. طالب انگار که زیر لبش حرف بزند ولی واضح بود که مخاطبش ما دو نفر هستیم. گفت: «بشرمین، یک ذره شرم خوب چیز است. این چه لباس است که شما بیحیاها میپوشید؟»
شنیدن چنین زخم زبانهای طالب دستکم برای من دردی آشنایی بود. قبلا هم شنیده بودم. از دیگران هم بسیار شنیده بودم که طالبان این روزها دختران را بخاطر لباس شان ایستاد میکنند و حتا با شلاق به پاهای شان میزنند. فکر نمیکردم برای زهرا هم چیزی جدیدی باشد. اما یکبار زهرا سرجایش ایستاد و رو کرد به طرف طالب و برایش گفت: «مثل شما خوده جور کنیم؟ سرو وضع ته سیل کو چی حال استی باز ماره میگی» پاهایم سست شد. با این که میدانستم زهرا دختر نترسی هست؛ اما فکر نمیکردم بخواهد با یک طالب مسلح سرشاخ شود. دستش را گرفتم و گفتم: «زهرا چی میکنی بیا برویم.»
حرکت کردیم؛ اما طالب خیلی سریع جواب زهرا را داد. همین که زبان باز کرد کلماتی زشتی را بکار برد که از گفتناش خجالت میکشم. با شنیدن آن کلمات بسیارعصبانی شدم؛ اما ترس به سکوت وادارم کرد. ترجیح دادیم که برویم. در حال رفتن بودیم یک طالب که کراچیدستی داشت و شاهد مشاجره ما بود از روبهروی ما در حال آمدن بود. همین که نزدیک رسید، کراچی را محکم به پای زهرا کوبید. گفت: «چی میگی هزارهگَی؟ »
از شنیدن این جمله به شدت عصبی شدم. قبل از این که چیزی بگویم، زهرا پاسخاش را داد. زهرا با چتری که در دست داشت چنان محکم به صورت طالب زد که کلاهش دور افتاد. طالب کراچی را کنار گذاشت و به سمت ما حملهور شد؛ اما طالب اولی اشاره کرد که بگذار بروند. کمی که دور شدیم پشت سرم را نگاه کردم که نکند از پشت سر با تفنگ شلیک کند؛ اما دیدم باهم پوزخند میزدند. از ترس زیاد نمیفهمیدم به کجا میرویم. زهرا هم با سرو وضع ناجور و وحشت زده در کنارم بود. هردو نفهمیدیم که چطور به دوراهی رسیدیم. بدون حتی یک کلمه حرف جدا شدیم و هرکدام به طرف مکتب خود رفتیم. مسیر آنقدر برایم طولانی شده بود که فکر کردم راه را گم کردم. اما با دیدن دانشآموزانم در نزدیکی مکتب خون در رگهایم دوید و سر انجام خود را به اداره رساندم. خود را روی مبل انداختم. عرق از سر و رویم سرازیر شده بود. یکی از همکاران که متوجه وضعیتم شده بود، پرسید چه شده؟ ماجرا را برایش گفتم. با نگرانی پرسید: «توره خو تعقیب نکرد؟»
تقریبا یک هفته شد که از زهرا خبری نداشتم. از دستش عصبانی هم بودم. به خاطر شجاعتِ بیجایش. از نظر من ایستادگی در برابر طالب تفنگ به دست که به آدم کشتن عادت کرده و در کوچه خلوت که میتوانست مثل آب خوردن ما دو تا را هم بکشد، کار عاقلانهای نبود. سر انجام تماس زهرا آمد. گفت: «کجایی؟ میتوانی بیایی امشب خانه ما کمی حرف بزنیم؟» شب را رفتم خانه زهرا.»
به شدت نگران بود. فهمیدم اتفاقی افتاده است. اما فکر کردم شاید با برادرش حرفش شده است. اما گفت: «نه. کاشکی گپ به این سادگی بود. سه روز قبل وقتی میرفتم طرف مکتب، طالبها میخواستند مرا باخود به حوزه ببرند.» گفتم: «شوخی نکن.» دیدم حرفش جدی است. زهرا گفت: «وقتی طرف مکتب میرفتم، یک رنجر طالب سر راهم توقف کرد. پنج نفر با چوبهای کلان پایین شدند و چهار طرفم ایستادند. مبایلم را گرفتند و چک کردند. بعد یکی از آنها گفت بالایش کنین به موتر. گفتم، برای چی حوزه بروم؟ گفتند، تو سرِ طالب بدماشی میکنی؟ گفتم اگر میکشید همینجا بکشید من از جایم تکان هم نمیخورم.»
آن روز زهرا با مقاومت و تجمع مردم خودش را از مهلکه نجات داد. از کارش استعفا داد. چون هردو شنیده بودیم که طالبان دختران زیادی را به بهانهی کوچک میبرند و کسی خبر ندارد که چه به روز گار شان میآورند. حالا دو ماه است که زهرا مهاجر شده. من ماندهام و یک کابل زیر چکمههای طالب. همیشه با خود میگویم، چه سهل و ساده طالب آمد و همه چیز را گرفت حتا دوستیهای ما را.