رضا ادیب*
پدر کارگری هستم که با زحمت زیاد، خانوادهی چهار نفری خود را نان میدهم. از وقتی که طالبان برگشته، رخ خوش زندگی رفته است. ناامیدی، بیکاری و سرخوردگی هر روز بیشتر روی سخت زندگیِ زیر حاکمیت طالبان را برملا میکند. از ازدواج من و همسرم سه سال گذشته است. حاصل این پیوند، یک پسر و یک دختر شش ماهه است.
در شروع سال ۱۴۰۱، از ادبیات دانشگاه بلخ فارغالتحصیل شدم؛ اما بهخاطر پیدا نکردن شغل مناسب، ناچار تن به سختترین کار دادم؛ کارگری در معدن ذغال سنگ درهی صوف سمنگان. اما همین کار نیز بهخاطر طالبان از روی من و دهها تن دیگری مثل من گرفته شد. طالبان شاهراه دره صوف ـ بلخ را به روی موترهای باربری بسته اند. این کار به رکود شدید استخراج معدن ذغال دامن زد و دوباره خانهنشین شدم. مدتها است که در خانهام در بلخ، بیکارم و غم میخورم.
روز سوم کاری من بود که از معدنکاری ذغال سنگ درهی صوف برگشته بودم؛ آن شب تا ساعت دوازده بیدار بودم. در صفحه فیسبوک اطلاعیه طالبان را دیدم که حکم بسته شدن دانشگاهها را بهروی دختران داده بودند. اعلامیهی طالبان را حتا سه بار خواندم، باز هم باور کردنش برایم سخت بود. اما آنقدر این خبر تلخ در شبکههای اجتماعی همرسانی شد که چارهای جز باورکردنش نبود. بسیار به سختی باور کردم.
با اینکه دیگر برایم روشن شده بود که به راستی، طالبان چنین کار غیرقابل باوری را کرده اند؛ اما خود را به بیخبری زدم. زیرا همسرم دانشجوی ترم هفتم دانشکده ژورنالیزم دانشگاه بلخ است. حداقل نمیخواستم او این خبر را از زبان من بشنود و در یک لحظه، تمام سالهای زحمتش دود شود.
در نهایت، همسرم این خبر را شنید. بیشتر از آنچه که تصورش را داشتم ناراحت شد. برایش تحمل این خبر بسیار سخت بود. چون ما با بدترین شرایط درس خواندیم. حتا روزهایی بود که پول کرایه موتر برای رفتن به دانشگاه را نداشتیم. گاهی همسرم حدود سه کیلومتر راه را پای پیاده طی میکرد تا در دانشگاه از درس نماند. برای خود لباس مناسب نمیخریدیم. برای پسرم میوه نمیخریدیم تا ۱۰۰ افغانی را برای خرج تحصیل و رفتن به دانشگاه ذخیره کنیم.
شب دوم بود که طالبان دستور بستن دانشگاهها را داده بودند. حدود ساعت یک شب، دخترم گرسنه شد. برای خوردن شیر بیدار شد و گریه کرد. همسرم همیشه میخواست در کنار تنها پسر ما دختر هم داشته باشیم. میخواست موهایش را ببافد و با شیطنتهای کودکانهاش عشق کند.
آن شب، انگار همسرم از داشتن دختر سیر آمده بود. دیدم که چگونه عشق و آرزوی او برایش درد شده بود. در حالی که دختر شش ماههام گریه میکرد، متوجه شدم که همسرم نیز با او یکجا گریه میکند. به جای آرامکردنش با او حرف میزند. برایش میگوید: «دخترم کاش به دنیا نیامده بودی. دخترم تو در جای اشتباه به دنیا آمدی. جایی که تو به دنیا آمدی، سرزمین جهالت است. اینجا دختر ارزش ندارد. دختر داشتن ننگ شده. کاش سقط میشدی.»
برای لحظهای فکر کردم که شاید حق با همسرم است. به رنج بزرگی که ممکن است سراسر زندگی فردای دخترم را دربر بگیرد، فکر کردم. وقتی یک دختر حق درس خواندن و کار نداشته باشد، چه فرقی با وضع دخترانی مانند دوران جاهلیت قبل از اسلام دارد؟
اگرچند هنوز به عنوان یک پدر، دخترم حکم یک فرشتهی کوچک را برایم دارد؛ اما فکر میکنم، اگر دخترم اشتباهی به دنیا نیامده، بهطور قطع در زمان و مکان اشتباه به دنیا آمده است.
*. نام نویسندهی این مطلب مستعار است.