اشاره: پیام من؛ روایت بیواسطه و مستقیم زنان افغانستان به مناسبت ۸ مارچ است که از هر طیف و از همهجا پس از فراخوان عمومی رسانهی رخشانه به دسترس ما قرار گرفته است. ما به مناسبت «روزجهانی همبستگی زنان» و همچنان متعهد به تقویت صدای زنان؛ روایت، چشمدید و دیدگاههای آنان را در یک پوشش ویژه منتشر میکنیم.
طالبان پس از به قدرت رسیدن دوباره در افغانستان، سیاست رسمی و سیستماتیک حذف زنان را از تمام عرصهها روی دست گرفتهاند. این گروه بیشتر از ۳۰ فرمان رسمی و شفاهی برای محدود کردن زندگی زنان صادر کرده است. از نظر ناظران، تبعیض، خشونت و نابرابری علیه زنان در افغانستان چند برابر شده که نصف جمعیت این کشور از حقوق اساسی و ابتدایی خود محروم اند. به باور آگاهان، آنچه که زنان زیر حاکمیت طالبان تجربه میکنند، «آپارتاید جنسیتی» است.
ثریا قادری
در یک روز سرد زمستانی ابرهای خاکستری رنگ بر فراز کابل سایه افکنده بود. هوا از سردی بیش از حد طاقتفرسا شده بود. همهی استادان و دانشآموزان از شدت سرما شکایت داشتند. خاله قندی گل با بالونهای آبی، سرخ و بخاریهای نارنجی که به دست داشت، داخل اداره شد. با ورودش به همه تشویشهای مان نقطه پایان گذاشت.
تیکتاک ساعت رأس ساعت نهبجه روز را نشان میداد. ندای سرمعلم در فضا طنینانداز بود. از همه دانشآموزان میخواست سر صنف بروند. استادان یکی یکی رفتتند. هر کدام با تق تق دروازه دانشآموزان را متوجه آمدن خود کردند. فقط چند لحظه گذشته بود، پیش روی دانشآموزان سر صنف ایستاد شده بودم. نا گهان سراسیمه دروازهی صنف کوبیده شد.
استادی سراسیمه وارد صنف شد. گفت: «از حوزهی تعلیمی هئیت آمده. باید حجاب و ماسک داشته باشید و دانشآموزان پسر و دختر را از هم جدا بسازید.»
همینقدر کافی بود که ترس و وحشت همهجا فرا بگیرد. زیرا پای طالبان در میان بود. دانشآموزانی بود که مثل بید میلرزیدند. آموزگاران در تلاش بودند که وضعیت را کنترل کنند. دختران و پسران جدا شدند. تلاش کردیم تا دانشآموزان بزرگتر را از دید مستقیم طالبان دور نگهداریم، زیرا میترسیدیم که مبادا با واکنش خشن طالبان مواجه شوند.
کاکا نبی که مردی خوش اخلاق و مسوول نگهبانی دروازه بود، با گامهای سریع به سمت بالا آمد و با عجله حرفهایش را نیمه نیمه ادا کرد. گفت: «شاگردها را داخل دستشویی بسازید. قرار است همه جا را نظاره کنند.»
همان کار را کردیم. در واقع مجبور به کاری شدیم که هرگز از نظر ما انسانی نبود. چقدر تماشای این وضعیت برایم سخت بود.
از نگاه کودکان میشد فهیمد که هزاران سوال در ذهن شان وجود دارد. با چشمان خود ما را مخاطب قرار میدادند که به کدام جرم این وضعیت را تجربه میکنند؟ چرا باید با این سرنوشت مواجه شوند، چرا باید این دانشآموزان قربانی سیاستهای ننگین شوند و هزاران چرای دیگر.
در همین فکر بودم که صدای قدمهای شخصی که از رفتارش آشکار بود زمین را منتدار خود میداند، رشتهی افکارم را پاره کرد. مرد میان سال با قد متوسط و چشمهای برامده سیاه که با سُرمه سیاهتر شده بود، ابروهای بلند و چهرهای که با ریش انبوه پوشیده شده بود، روشن بود که ماهها سر و صورتش را اصلاح نکرده و با لباسی که رنگ خاکستری تاریک و لنگی که شف نسبتا طولانی داشت، وارد صنف شد. بیاختیار قبلم تند تند شروع به تپیدن کرد. ترس عحیبی همهی وجودم را فرا گرفت.
آن مرد، بیاحترام وارد صنف شد. دانشآموزان بدون هیچ حرفی به پا ایستادند. یکی به دیگری زل زده بودند. از نگاههای شان ترس و هراس میبارید. مرد طالب خودش را کارمند«حوزهی تعلیمی» معرفی کرد. با جبین گرهخورده یکی یکی دانشآموزان دختر را براندار کرد. هر کدام که قد بلندتری داشت، حتا اگر پایینتر از صنف ششم هم بود در گوشهی صنف فرا خواند.
به دخترانی که در گوشهی صنف جمع کرده بود، گفت: «شما حق ندارید تا امر ثانی به دروس خود ادامه دهید. مستقیم به خانههای خود بروید و منتظر اطلاعیه بعدی باشید.»
اشک از چشمهای دختران بیاختیار جاری شد. کسی نه حرفی برای گفتن داشت و نه جرات حرف زدن. سکوت همهی اتاق را فرا گرفته بود. صنف در نظرم مثل خط تولید انبوه اندوه بود.
در آن لحظه به یاد حرفهای عادل رستم کلایی افتادم که چنین میگفت:
«تاریخ از ما خواهد نوشت.
که تاریکی سرتاسرِ وجودشان را گرفته بود،
که مرگ سایه به سایه همراهیشان میکرد،
که دردِ بیپناهی امانِشان را بریده بود،
که حس غریبه بودن در وطنشان
استخوانهایشان را نرم کرده بود،
و تنهایی دمار از روزگارشان در آورده بود،
که شبها را گرسنه میخوابیدند،
که هیچ نداشتند و همچنان لبخند میزدند»
وقتی آن مرد طالب صنف را ترک کرد، رو به دانشآموزانی کردم که آرزوهای شان پرپر شده بود. با سخنانی از شمس تبریزی که یاد آن قوت قلبم میشود، خطاب به دانشآموزانم گفتم: «از سختیها و رنجها و تلخیها فرار نکنید. هر مادری میداند که تا دردی نباشد زایمان صورت نخواهد گرفت. برای این که از وجود تو یک «من» تازه متولد شود، باید خودت را برای مواجهه با هر درد و سختیای آماده کنی.»
گفتم از شما نونهالان عزیز میخواهم که هرگز تسلیم نشوید. به جستجو ادامه بدهید. به قول مولانا: «با گشتن پیدا نمیشود؛ اما اگر پیدا شود، فقط توسط جستجوگران یافت میشود.»
گفتم، حالا وقت اشک ریختن نیست. وقت مبارزه است. مبارزهی ما ادامه دارد. در سال پیشرو، روی طرح آنلاین کار میکنیم که دسترسی دختران را به آموزش سهل و ساده میسازد.