خالد قادری
یادداشت: «خالد قادری» شاعر، نویسنده و خبرنگار، متولد ۱۳۷۳ در شهر هرات است. پیش از سقوط کشور، مجری برنامههای فرهنگی رادیو نوروز بود و برنامههای زیادی را با شاعران افغانستانی و ایرانی اجرا کرد. نخستین اثر شعری او «درختی در اواخر پاییز» است. در مارچ ۲۰۲۲، خالد قادری توسط استخبارات طالبان در هرات بازداشت و زندانی شد؛ اتهامات او نوشتن مقالات در روزنامهها و مجلات، فعالیتهای فرهنگی، و کار رسانهای بود. طالبان او را در دادگاه نظامی به یکسال حبس محکوم کردند. خالد قادری نخستین خبرنگاری است که توسط دادگاه نظامی در افغانستان محکوم به زندان شد. وی پس از سپری کردن یازده ماه حبس در زندان هرات، به دلیل تحت نظارت بودن خود و خانوادهاش توسط طالبان بعد از آزادی، به ایران رفت و سپس به کشور فرانسه مهاجر شد. قادری میگوید که مشغله و دغدغهی این روزهای او، بیان حقایق و واقعات در زندان طالبان است. خالد قادری این یادداشت را به مناسبت دو سالگی سقوط افغانستان بهدست گروه طالبان، برای رسانهی رخشانه نوشته است.
در جغرافیای ما، زن بودن معادل رنج کشیدن است. زن در هر قالبی، تار و پودش را با غم بافته است. مادر بودن اما، هر دردی را ضرب در خودش میکند. زنیکه مادر میشود، در کنار سایر غصههای زنانه، رنجِ مادرانگی را هم متحمل میشود.
مادرانگیهای بسیاری در این سرزمین مورد دستبرد قرار گرفته، فرزندان زیادی از سینهی مادران ربوده شدهاند. مادران کمی به میدان جنگ رفتهاند؛ اما تمام مادران پس از جنگ و قربانی دادن فرزندان شان، سینهی خونین و مجروح دارند. تاریخ زنان افغانستان، اسارت است و محرومیت و ممنوعیت.
در طول مدت حبس، مفاهیم برایم تعبیر جدیدی یافتهاند. بر اساس تجربهی زندان و زندگی با جمعی زندانی که هر یک قصه و روایت خود شان را داشتند، با زندگیهای متفاوتی آشنا شدم و قصهی رنجِ آمیخته با صبرِ زنان زیادی را شاهد بودم. زنانیکه مردی در زندان داشتند.
هر زنیکه عزیزی در بند دارد، خودش زندانیِ شب و روز است. در وطن و شهری که عرف بر این است که مرد نانآور خانواده باشند، زن به تنهایی دستش کوتاه میماند. زنان افغانستان، وقتی مردِ شان در زندان است، باید با دو دغدغهی جدی سر کنند: غمِ نان، غمِ نانآور.
در محبس هرات، ملاقات زنانه در روزهای پنجشنبه بود. مادران، همسران، دختران، خواهران، قبل از طلوع آفتاب پشت درِ زندان به صف میشدند؛ با بقچههای نان، ظرفهای غذا، پلاستیکهای میوه، یکدست لباس و… مادرِ من، یکسال در همین صف ایستاد، هربار چندتا کتاب هم در خریطهاش گذاشت و برایم آورد تا بیقصه نمانم، هرچند زندان پر بود از قصههای ناخوانده و ناگفته.
زن جوانی هر پنجشنبه در صف میایستاد. هر هفته، در ظرفی دو عدد تخم مرغ آبپز میآورد. مادرم حینِ بازرسی وسایل توسط زندانبان، کنار این زن قرار میگرفت. یک روز مادرم متوجه میشود که زن در عوض تخم مرغ آبپز شده، خاگینه آورده است. از او میپرسد: «چرا این هفته تخمها را نجوشاندی و خاگینه کردی؟»
زن گفته بود: «صبح تخم مرغ از دستم افتاد و شکست؛ نمیشد بجوشانم. توانم نمیکشید یکی دیگر بخرم، پول نبود. با دست خالی هم آمده نمیتوانستم. مجبور شدم تخم مرغ را بردارم، یک قاشق روغن داشتیم، تخم را انداختم در روغن.»
مادرم آن روز وقت ملاقات با من، قطرات اشک در چشمش نشسته بود و به من میگفت: «تخم مرغ شکسته را از روی خاک برداشته، پولِ یک تخم مرغ دیگر را نداشته زن بیچاره!»
زنان افغانستان همهی عمر در پشت مردان افغانستان قرار گرفتهاند، سخت است اما پذیرفتنی و قابل باور که تمام زندگی آنها در اختیار مرد است، در نبودِ مرد، خود را بیهوده و پوچ احساس میکنند. قصههای زندگی شان رنگ و رو میبازد و یاد شان میرود. در قالب خودشان، برای خود تعریفی نمییابند.
رفیقی داشتیم در زندان به اسم«زینالدین»، هر هفته یک ملاقاتی داشت. یک هفته مادرش، یک هفته همسرش. مادرش هر هفتهای که میآمد، سعی میکرد چیزی بیاورد؛ یک هفته یک کیلو میوه، هفتهی دیگر نیم کیلو، چند عدد… یکبار پنجتا سیب آورد و داد به دست پسرش. زینالدین تنها پسرش بود، با دلی پر از آرزو و آرمان بزرگش کرده بود. زینالدین نوجوان بود که مادرش او را به سربازی فرستاد تا شامل اردوی ملی شود. مادر زینالدین عمرش خاک شده بود و کمرش خم تا زینالدین افسر بزرگی شود و زندگی بسازد. زینالدین افسر بزرگی شد، زندگی ساخت؛ اما زندگی با او نساخت. رژیم که عوض شد، مادر زینالدین مجبور شد حبس فرزندش را تحمل کند، چون از پسرش در رژیم قبلی سربازی ساخته بود و در این رژیم باید غم زندانی بودن پسرش را میخورد. او باید راهی پیدا میکرد تا مواظب بچههای زینالدین هم باشد؛ بچههایی که در نبود زینالدین، بیسرپرست مانده بودند. مادری که در جوانی، غم یک فرزند را داشت، اکنون در پیری غم چند فرزند بر سینهاش سنگینی میکرد.
مادرانگی در این دیار سراسر قصههای غصهآمیز است. آب و خاک این قصهها و غصهها بیشتر از فرزند سرچشمه میگیرد؛ چه فرزند با طوفان مواجه شود، چه نسیم بوزد، غبار از چشم مادران شسته نمیشود.
بیبدیلترین قصههای این خاک، ریشه در دل زنان این سرزمین دارد، قصههایی که با وجود غصه، قهرمانیهایی را نیز نشان میدهند. قهرمان بودن، صرفاً سینه سپرکردن و تاختن در میدان جنگ نیست؛ قهرمانی زنان این دیار بیشتر با فداکاری نقش یافته است.
زنانگی در این دیار، با فعلیت معنا پیدا میکند. پروراندن یک فرزند، از زن، مادر میسازد. پذیرفتن هویت مستقل زنانه، از سوی خود زنان کار دشواری است. «زن» عادت کرده است که بهجای فرزند و همسر و والدین، رنج بکشد؛ اما رنج خودش را آشکار نکند. سینهی هر زن افغانستانی، زندان هزار آرزو و آرمان است؛ هزار قصه، هزار غصه.