سینا (مستعار)
چند روز پس از ۱۵ آگست۲۰۲۱ و پس از اشغال کشور توسط طالبان، با یکی از همکلاسیهایم که هردو در یکی از تلویزیونهای محلی هرات کارآموز بودیم، به سمت دفتر کار تلویزیون رفتیم تا برگههای ارزیابی خود را امضا کرده و با همکاران خود خداحافظی کنیم. همهجای هرات را وحشت فرا گرفته بود. در آن روزها کمتر دختری را در سطح کوچه و خیابان میدیدی و کمتر مردی را که شلوار و یخنقاق پوشیده باشد. همه چیز به یکباره تغییر کرده بود، سیمای قشنگ شهر و سیمای آدمهایش. ریشهای مردان در آن چند روز رفته رفته انبوه شده بودند. پوشش آدمها تغییر کرده بود و به نظرم حتا منارههای هرات نیز تغییر کرده بود، انگار قامت شان خم شده بود. همین که از کنار منارههای هرات به سمت چهارراهی تانک مولوی پیچیدیم. دلم به لرزش آمد، ولی به خودم امید میدادم که چیزی نیست. طالبان به تو کاری ندارند. تو دانشجو هستی. کار اشتباهی هم از تو سر نزده است که نگران باشی.
از چهارراه که گذشتیم، چشمانم به چند طالب تفنگ بهدست خورد که با مویهای دراز و پیراهنتنبان چرکآلود شان در کنار خیابان، روبهروی ایستگاه موترهای شرکتهای ترانسپورتی کابل- هرات ایستادهاند و تردد موترها و آدمها را زیر نظر گرفتهاند. آن روز همهجا متفاوت بود. راه طولانی شده بود. دل شهر نیز همچون دل آدمهایش گرفته بود. روزهای قبل از آمدن طالبان و تصرف شهر هرات، من و همکلاسیام مسیر بین شهرک جبرئیل تا دفتر تلویزیون را با هم حرف میزدیم و میرفتیم. آن روز اما هیچ حرفی بین ما رد و بدل نشد. انگار زبانهای ما را بریده باشند و یا هم اینکه لال شده باشیم. همین که یکی از طالبان در کنار خیابان دست خود را به نشانهی توقف موترسایکل بلند کرد، تپش قلب من نیز سرعت گرفت. صورتم سرخ شد و آب دهانم خشکید. آن دم که از موترسایکل پیاده شدم و طالب بازرسیام کرد و تذکرهام را خواست، به ناگاه پیش چشمانم تصویر خبرنگاران روزنامهی اطلاعات روز چرخید که چند روز پیش در کابل توسط طالبان لتوکوب شده بودند. در آن زمان، تصویر سروصورت خونآلود خبرنگاران برایم یادآور این حرف بود که آیا با آمدن طالبان، خبرنگاری جرم پنداشته میشود؟ چرا؟ و هزار و یک پرسش دیگر که تا هنوز به پاسخ شان نرسیدهام. در آن لحظه میترسیدم که نکند من و همکلاسیام را نیز به جرم دانشجو بودن در رشتهی خبرنگاری دستگیر و یا لتوکوب کنند؛ اما برای اینکه خودم را آرام نگه دارم و بیشتر رنگ از رخ نبازم، به خودم یادآوری میکردم که تو مجرم نیستی، دانشجوی خبرنگاری هستی و بس. به ناحق نگران نباش، تو نه سر پیازی و نه ته پیاز.
طالب تفنگ بهدست من و همکلاسیام را بازرسی بدنی کرده و بعد از دیدن اسناد موترسایکل میگوید که حرکت کنید. هردو سوار موترسایکل شده و حرکت میکنیم. بعد از چند دقیقه به دروازهی دفتر تلویزیون میرسیم. کنار زنگ دروازه، اولین کاغذ با لوگو و اسم امارت اسلامی را میبینیم که روی آن نوشته است: «این دفتر تلویزیون توسط نیروهای امارت اسلامی تفتیش شده و هیچ سربازی بدون اجازه حق تفتیش دوباره را ندارد.» و در پایین کاغذ، روی اسم مولوی، امضا و مهر شده بود.
زنگ دروازه را میزنیم، نگهبان پس از شنیدن صدای زنگ دروازه، از سوراخ کوچک دروازه به ما نگاه کرده و میگوید: «شما باز هم آمدید؟» و دروازه را باز میکند. ساختمان چندمنزلهی تلویزیون و دفتری که در آنجا موقعیت داشت، خالی از کارمند و مراجعهکننده به نظر میرسید. به دفتر کار تلویزیون رسیدیم. آن روز دستگاههای فرستندهی تلویزیون خاموش بودند. تقریبا همهی همکاران در دفتر حضور داشتند و هرکس مصروف تلفن خود بود. همین که مدیر خبر چشمش به من و همکلاسیام افتاد، رو به دیگران کرده، خندید و گفت: «این دو را ببینید، باز هم آمدهاند.» در ادامه اضافه کرد: «شما دو نفر کابل نرفتید تا سوار هواپیما شده و از وطن خارج شوید؟»
در پاسخ به حرفهای مدیر خبر، چیزی نگفتیم. هردو رفتیم و پشت کمپیوتر، سر جاهای خود نشستیم. جای دو همکار خانم خالی بود. سراغ آن دو را گرفتم، مدیر خبر گفت که طالبان دیروز به دفتر آمدند و گفتند که دختران تا اطلاع بعدی اجازهی کار در تلویزیون را ندارند. میز مدیر مسوول نیز خالی بود. مدیر مسوول تلویزیون و یکی دیگر از همکاران ما به کابل رفته بودند تا از پروازهای تخلیه جا نمانند. آن روز در دفتر به جز همین چند حرف، چیز دیگری در بین ما رد و بدل نشد. البته چندباری حرف از ایمیل زدن در بین یکی از گزارشگران و مدیر خبر شد، آن هم به صورت بسیار گنگ و نامفهوم. آن روز در جمع همکاران ما در تلویزیون، کسی به ما دو نفر کارآموز توجهی نداشت. ما را در حرفهای شان دخیل نمیکردند و … همه مصروف ایمیل نوشتن و ایمیل ارسال کردن به سازمانهای خارجیای بودند که خبرنگاران را شامل پروسه تخلیه میکردند. فضای حاکم آن روز در دفتر هیچگاه از یادم نمیرود، بهطور عجیبی فضا وهمناک شده بود.
باورش برایم سخت بود. نمیدانستم چگونه فضای دوستانهی روزهای قبل از آمدن طالبان به یکباره تغییر کرده است. همانطور که پوشش همکاران ما تغییر کرده بود، رفتار شان نیز تغییر کرده بود. این تغییر رفتار یکصدوهشتاد درجهای همکارانم را نمیتوانستم باور کنم. تحمل آن وضعیت برای من و همکلاسیام سخت بود، هردو بدون اینکه حرف از امضا و تایید کردن برگههای خود پیش آوریم، از دفتر خارج شدیم و دوباره در سکوت به طرف شهرک به راه افتادیم. هرات آن روز وهمناک بود. خیابانها وحشتزده بودند. آدمها وهمناک بودند و وهمناکتر از آن، رفتارهایی بود که به یکباره تغییر کرده بودند.
نمیدانم این دو سال سیاه را چگونه تحمل کردیم؛ اما هرگز یادم نمیرود که با آمدن طالبان نه تنها که نظام از هم فروپاشید، بلکه رابطهها نیز از هم گسست. دوست برای دوست بیگانه شد و دوستیها نیز رفته رفته نابود شدند. با آمدن طالبان و سقوط نظام، سقوط به معنی واقعی کلمه اتفاق افتاد. در همه جا و در همه چیز میشد سقوط را دید. با همهی اینها اما؛ آدمی به امید زنده است و ما نیز هنوز به رهایی امید داریم. به رسیدن صبحی که حضرت حافظ نویدش را در شعر خود میدهد: ای دل صبور باش و مخور غم که عاقبت/ این شام صبح گردد و این شب سحر شود.
به امید آن سحر.