مهرین راشیدی
باز هم دیر رسیده است. ساعت هفتوچهلوپنج دقیقهی صبح است. ما پانزده دقیقه درس خواندهایم. نمیدانم باز ایستادش کنم یا اجازه دهم وارد صنف شود. خسته شدم از بس هر صبح برایش گفتم که دیگر ناوقت نیاید.
فقط انگشتاش را بالا گرفته است. ایستاده است و چیزی نمیگوید. به نظر میرسد موهای سیخسیخیاش هر روز جوگندمیتر میشوند. چشمهایش که هر روز سرخ و آبزدهاند، بازوهایش افتاده و لباسهایش نامرتب. بماند اینکه حواسش نیز مثل موهای بادخوردهاش تیت و پراکنده است. بهسویش خیره میمانم و مثل خودش در سکوت، با سر اشاره میکنم که داخل صنف شود و بنشیند.
میخواهم ادامه دهم که یکی از همصنفانش میگوید: «استاد کار خانگی *رضا ره نمیبینی؟» حرفش را ناشنیده میگیرم و به قول خودشان «تیرِ خوده میآرم»؛ اما باز نمیمانند و دیگری میگوید: «استاد کار خانگی!» سمت رضا میبینم و باز از نگاه نمزده و حیرانش متوجه میشوم که کار خانگی نیاورده است. چیزی نمیگویم و با ناراحتی که نمیخواهم آنرا بروز دهم، تشریح درس را ادامه میدهم.
***
اول صبح است و آسمان دلش گرفته است. شووست باد و خاکریز امان شهر را بریده است. در این سالهای اخیر انگار مزار دیگر جزئی از سیارهی سبز و زیبای زمین نیست. بیشتر به جایی از مریخ میماند؛ سوخته و توفانی. حساب اینکه امسال چندبار توفان شده، از دستم رفته است. وقتها که میگفتند آسمان دلش گرفته است، در ذهن ما فورا میگشت که هوا بارانی است. در این سالهای پر آشوب اما، آسمان مزار هر وقت دلش میگیرد، تمام گرد و خاک عالم را میآورد و بر سر ما خالی میکند.
از سهراهی دور میزنم و گامهایم را تندتر میکنم. میخواهم زودتر به مکتب برسم تا پیش از شروع صنف، لباسهایم را خوب بتکانم و بینی و گلویم را با آب غرغره کنم. بایسکلی از کنارم رد میشود و آهسته سلامی میشنوم. چشمانم را تنگ میکنم، میبینم که رضا است، با آن موهای تیت و پراکندهی جوگندمی. خندهام میگیرد. با خود میگویم: «وای، امصبح رضا از مه زودتر میرسه؟»
***
«…من در نانوایی کار میکنم.» مقالهاش که دربارهی فعالیتهای روزمره بود را که خواند و تمام کرد، برایش محکم دست زدم. برای اینکه مطمئن شوم، دوباره ازش پرسیدم که واقعا در نانوایی کار میکند و او گفت: «ها استاد.» علت چشمهای نمزده و سرخشدهاش را تازه میفهمیدم. علت بازوهای افتاده و لباسهای نامرتباش را.
***
هنوز وقت بود. کنار سهراهی، در سایهی درختی پناه گرفتم و ایستاد شدم. نیمساعت بیشتر گذشت. رضا آمد. بایسکلاش را تند تند پایدل میزد. نزدیک که رسید، صدایش کردم. با لحن ملایماش سلام کرد. سلامش را که جواب دادم، منتظر بود که چیزی بگویم تا بایسکلاش را سوار شده حرکت کند. گفتم: «بیا با هم قصه کده برویم.» هرچند دل نا دل معلوم میشد؛ اما رد نکرد و با هم حرکت کردیم.
«در نانوایی با برادرم کار میکنم. مه خاکستر تنور ره میکشم. اگه کنده شده باشه، داخل تنور پایین میشوم و گِل میکنم. آتش میکنم و تنور ره آماده میکنم. بعد برادرم میآیه و نان میپزه.» کمکم حس میکردم که رضا راحتتر میتواند با من حرف بزند. از کودکی و خانوادهاش پرسیدم. او گفت: «سهساله بودم که پدرم فوت شده. مادرم میگفت مرض توبرکلوز داشته. چند سال بعد، مادرم با پدراندرم ازدواج کرد. تا همی سه سال پیش مه و برادرم با پدراندرم یکجا زندگی میکردیم.» از رضا میخواهم دربارهی ناپدری و زندگی با او برایم قصه کند. میگوید: «پدراندرم عملی (معتاد) بود. هرچه گیرش میآمد میکشید و میخورد. در آشپزخانه میرفت. دروازه ره بسته میکرد و مواد میکشید. کاش تنها خودش میبود. روزانه رفیقهایشه هم خانه میآورد و یکجا مواد میکشیدند.»
همچنان ادامه میدهد: «همیشه بدروز بودیم. همیشه در خانه اوقاتتلخی بود. یادم میآیه حتا سر بام خانه که کاگِل کدنی میشد، برادرم میرفت از مامایم پیسه قرض میگرفت. آرد تمام میشد، از مامایم قرض میگرفت. برادرم در یک نانوایی روزانه ۳۰۰ افغانی کار میکرد ولی ما هفت نفر نانخور بودیم. پدراندرم هم معتاد بود و هر چیز در گیرش میآمد سودا کرده دود میکرد.
سه سال پیش که هم قیمتی شده بود و هم بیکاری، پدراندرم هر روز رفیقهایشه خانه میآورد و در آشپزخانه مواد میکشیدند. بلاخره برادرم که بیخی به تنگ شده بود، برایش گفت که “دیگر کسی ره خانه نیار. روزانه زنم در خانه است و تو چند نفر بیگانه ره خانه میآری.” با هم جنگ و اوقاتتلخی کردند. چند وقت بعد، پدراندرم، مادرم و دو اولاد شه گرفت و درهصوف رفتند. بعد از آن مه و برادرم نانوایی جور کردیم. نانوایی ما کمکم راه افتاد و زندگی ما راحتتر شد.»
چشمانم مانند چشمهای خسته و آبزدهی رضا نمزدهاند. گلویم را عقده گرفته است. در زیر روبند، لبهایم را محکم گاز میگیرم. نمیدانم برایش چه بگویم. سمتش دیده نمیتوانم. تصویر او مدام جلو چشمهایم مجسم میشود: نگاه خیرهاش، چشمان نمزدهاش، شانههای افتادهاش، لباسهای نامرتباش و موهای جوگندمی تیت و پراکندهاش.
رضا ادامه میدهد: «صبح وقت میخیزم. تنور ره آماده میکنم. برادرم که به نانپختن شروع کرد، مه طرف مکتب میآیم. روزهایی که هوا خوب باشه و باد نباشه، تنور زود آماده میشه و مه سر وقت در صنف میرسم. اما زیادتر وقت هوا خراب است. تنور دیر آماده میشه و مه هم دیر مکتب میرسم.» با گفتن جملهی آخرش حس میکنم که رضا میخواهد دیرآمدنش را برایم توجیه کند. برایش میگویم: «نمیدانستم که صبحها از سر کار مکتب میآیی.» رضا ادامه میدهد: «ها استاد. بعدازچاشتی هم ساعت دو نانوایی میروم. تنور ره آماده میکنم و تا هر وقت که خمیر بود، با برادرم کار میکنم.»
از او میپرسم که چگونه هزینهی مکتب خصوصی را پرداخت میکند و رضا میگوید: «قبلا در مکتب دولتی بودم. از صنف شش در اینجا (مکتب خصوصی) آمدم. تا پارسال برادرم کوشش میکرد از نانوایی فیس مکتبم ره بپردازد. یک سال میشه که یک مؤسسهی دینی مرا در لیست یتیمان گرفته و هزینهی مکتبم ره میپردازد.»
جلو مکتب میرسیم. رضا خداحافظی کرده سر لین میرود و من از پلهها بالا میروم. پاهایم سنگین شدهاند و هیچ پیش نمیروند. به این فکر میکنم که کودکان افغانستان چهگونه در کوران سخت زندگی تقلا میکنند.
ساعت اول باز هم در صنف نهم درس دارم. وارد صنف که میشوم، رضا را میبینم که جایش را تغییر داده است و در چوکی پیش روی نشسته است. سمتش لبخند میزنم. او نیز به من لبخند میزند. حس میکنم چشمهایش دیگر سرخ نیستند. آبزدهاند اما نه مثل دیگر روزها. موهایش نیز خیلی تیت و پراکنده نیستند. شانههایش اندکی استوارتراند. به رضا نزدیکتر میشوم و از او کتاب میخواهم و جای درس را نیز از او میپرسم. رضا کتابش را فورا ورق میزند و مانند بچههایی که کار خانگیشان را انجام دادهاند، با اعتماد به نفس جای درس را برایم نشان میدهد.
*یادداشت: اسم دانشآموز مستعار است