اجمل بهروز
صدای رانندههای موتر بلند بود. دستفروشان کنار سرک فریاد میزدند: «ده ده روپه… ده ده روپه… هله لیلام شد!»
مقابل برچیسنتر مثل همیشه شلوغ بود. رخشانه همراه دوستانش از برچیسنتر بیرون شده و در کنار خیابان، منتظر موتر کوتهسنگی ایستاده بود. موترهای تونس و کاستر یکی پشت دیگری میآمدند و کمکرانندهها صدا میزدند: «دخترا کوته سنگی میرین؟ بالا شوین، چوکییای خالی!»
اما آنها چون چهار نفر بودند، منتظر بودند تا به موتری سوار شوند که چوکیهای خالیاش زیادتر باشد. اندکی که گذشت، یک موتر رنجر با سرعت زیاد آمد و در پیشروی برچیسنتر توقف کرد.
رخشانه و دوستانش بدون توجه به رنجر با یکدیگر میگفتند و میخندیدند. دروازهی موتر رنجر باز شد و دو نفر با موهای ژولیده و ریش دراز در حالیکه تفنگ در دست داشتند، از موتر پیاده شدند. هردو مانند کفتارهایی به نظر میرسیدند که درمیان گلهی آهو به دنبال شکار بگردند. با دقت به جمعیت زیاد مردم که از پیش برچیسنتر میگذشتند، خیره شده بودند و هر یک را از نظر میگذراندند.
صدای خندهی رخشانه آنها را متوجه حضور شان ساخت. هردو به طرف رخشانه و دوستانش رفتند. رخشانه تا دید که آن دو به سمت شان میآیند، آهسته به دوستانش گفت: «به نظرم سگا به طرف ما میایه، خدا خیر کنه.»
همگی چادرهای شان را منظم کردند، موتری با چوکیهای خالی آمد و پیش روی شان توقف کرد. همینکه میخواستند به موتر بالا شوند، صدای یکی از آنها بلند شد: «دخترا صبر کنین، کجا میرین؟»
دختران بدون توجه به سخنان طالب، با عجله به موتر سوار شدند. رانندهی موتر تا میخواست حرکت کند، آنها از پشت موتر دویده و همگام باهم فریاد زدند: «ودریگه! ودریگه!» رانندهی موتر دستوپاچه شد و موترش را ایستاد کرد. رنگ از رخ رخشانه پرید، به سختی حالت خود را عادی نشان میداد. پیرمردی که در پهلوی راننده نشسته بود، با کنجکاوی پرسید: «چه گپ شده؟» اما کسی چیزی نگفت. همه آرام نشسته بودند، شاید هر یک از سرنشینان موتر پیش خود دعا میکردند که کاش با من کاری نداشته باشند.
آن دو با تفنگهای شان به موتر نزدیک شدند. چشمهای شان مثل جغد کلان و ترسناک به نظر میرسید. فکر میکردی مردمکهای چشم شان در میان خون شناوراند.
یکی از آنها که رویش را پوشانده بود، سرش را داخل موتر کرد، یکبار به طرف پیشروی موتر نظر انداخت، بعد رویش را برگرداند و به طرف چوکیهای پشت سر که رخشانه و دوستانش در آنجا نشسته بودند، نگاه خشمگینی انداخته و گفت: «دخترا پیاده شوین! »
رخشانه با صدایی لرزان گفت: «چرا، چه گپ شده؟»
– «گپ نزن، پکت پیاده شو! وکتی صدایتان کدیم، چرا ایستاد نشدین که با عجله ده موتر بالا شدین، هه؟»
– «بگو چه گپ شده، هموتو بیکدام جرم و دلیل حق نداری کسی ره پیاد کنی؟»
او تفنگاش را بلند کرد، با دست محکم به پشت موتر کوبید و گفت: «مستی نکو دختر فاحشه! زود پیاد شو! دلیل شه باز حوزه که بردیم، اونجه میگوییم.»
– «گپته بفام! چرا دَو میزنی؟ حوزه دیگه برای چه؟»
– «برای آدم شدن تان.»
با نوک تفنگش به طرف لباس و چادر آنها اشاره کرد و ادامه داد: «ایی چیزا از پوشیدن است؟»
– «ها چرا نیست، کجایش مشکل داره.»
او همانطور که با دقت به طرف آنها میدید، سرش را تکان داد و زیر لب آهسته گفت: «استغفرالله … استغفرالله… کونیانه دیر مه غهگیگه، کتهسی.»
رخشانه دیگر چیزی نگفت، با رنگ پریده همراه دوستانش از چوکی بلند شده و همهی شان پیاده شدند. همهی مردم حیران و متحیر در حالی که آن دو رخشانه و دوستانش را به طرف رنجر میبردند، آنها را به تماشا نشسته بودند. یک عده آرام میگفتند: «خدا ایی سگا ره گم کُنه، ایی چه وضعیت اس، ایی دخترای بیچاره ره دیگه زندگی کدن هم نمیمانه.»
یک عدهی دیگر هم خوشحال به نظر میرسیدند و باهمدیگر میگفتند: «حق شان اس، باید یک چند شَو د حوزه برده شوه تا بفامه که چهقسمی لباس بپوشه و دیگه د یک کشور کاملا اسلامی، ایتو بیحجاب برای گمراهی و به گناه انداختن مسلمین بیرون نیاین و د کوچه و بازار خوده به نمایش نگذارن.»
در داخل موتری که رخشانه و دوستانش از آن پیاده شدند، پیرمردی با صورت استخوانی و پشت برآمده در چوکی وسطی نشسته بود. درحالیکه لنگی در سر داشت و با دستان لرزان مهرههای تسبیح را میگرداند، چشماش به رنجری بود که رخشانه و دوستانش را در آن سوار کردند.
همانطور که چشماش به رنجر بود، سرش را تکان داد و به مرد جوانی که در پهلویش نشسته بود، آهسته گفت: «خوب مونه، طالب هم حق دیره، خدایش همی لباسی که اینا پوشیده دگه لباس یک دختر مُسُلمو یا یک دختر شیعه بود. فِدای زهرا شوم، حتا روی او ره دوستا یا اصحاب نزدیک پیغمبر ندیده بودند، پیش آدم کور روی خوره موپوشند؛ اما ایی دخترای امروزی ره سیل کو، چره خدا عذاب خو سر ازمو نازل نکنه. آستیای ازینا ره بوگی، تمبونشی بوگی، پتلون پوشیدونشی بوگی.»
پیرمرد به حرفهایش ادامه داد: «کالایی که ایی دخترو موپشه بلندی ره بلند و چُقری ره چُقرتر نیشو میدیه. لاحول ولا… طالب به خدا بد نموگیه، موگیه حجاب اسلامی ره رعایت کنین. مو اگه مسلمانیم و د یک جامعهی اسلامی زندگی مونیم، خو باید حجاب اسلامی ره رعایت کنیم. ولی افسوس که ایی دخترون ازمو مردم آدم نموشه، خوب شد همو جمهوریت سقوط کد، اگنه تا حالی اینا همگی لُچ لُچ د سرکا میگشتند.»
شخصی که در پهلویش نشسته بود، سرش را به نشانهی افسوس تکان داد و گفت: «کاکا جان ما ناق از طالب گله میکنیم که چنین است و چنان است.
مه میگم چرا طالب هرکاری که دلش میشه میکنه و کسی گپ هم نمیزنه، خوب مالومدار اس که همگی ما از پیر گرفته تا جوان به نحوی طالب هستیم. ایدیولوژی طالب ایدیولوژی حاکم بر تمام جامعهی ماست؛ اما افسوس و صد افسوس آخر ما با ایی حال و ایی طرز فکر به کجا خواهیم رسید، شاید اگه همی وضعیت ادامه یابه، بیخی مردم دخترای شانه زنده به گور کنند. کاش زنده به گور میکردند، لاقل ایقه زجر و بدبختی ره به نام دختر بودن و زن بودن نمیکشیدند.»
پیرمرد رویش را چرخاند، درحالیکه دست و سرش میلرزید با عصبانیت گفت: «شومو واوری آدمایی بیغیرت و بیخبر از مسایل دینی، همی رقم دختر تربیه مونین.»
– «بیغیرت تنا مه نیستم، همگی ما بیغیرت استیم، خودت خو بیخی بیغیرتتر از همه استی، ناموسته پیش چشمت یک عده وحشی و بیهمهچیز میبره، به جای اییکه بیخیزی و نمانی که کسی به اونا کاری داشته باشه، از طالب حمایت هم میکنی که خوب کده. باید انیتو میکد، اونتو میکد. خدا گمت کنه بیغیرت باز گپ ناق هم میزنی.»
پیرمرد تا میخواست سخن بگوید، صدای راننده بلند شد: «بس کنین دگه جنجال نکنین، اینجه جای جنجال نیس! اگه دل تان ده جنگ اس، پایین شوین.»
هردو سخن و عقدههایشان را قورت داده دیگر چیزی نگفتند و موتر حرکت کرد.
*یادداشت: به دلیل مسایل امنیتی نام نویسنده این مطلب وارده، مستعار انتخاب شده است.