تمنا تابان
در حال جارو زدن زینههای خانهی محقر خودش بود. صورتش را با چادر پیچیده بود و عرق بالای ابروهایش را تر کرده بود. از چشمان گود رفته و چادر رنگ و رو رفتهای که پوشیده بود، میشد فهمید که روزگارش سخت میگذرد و فقر در رگ و پوست زندگیاش ریشه دوانده است.
نامش زینت بیگم ( مستعار) و ۴۱ ساله است. زنی که به تنهایی دو کودکاش را در فقر مطلق بزرگ میکند و پنج سال است که شوهرش او را رها کرده است. قصهی زندگی بیگم از این نظر مهم است که این وضعیت، نمادی از زندگی زنان بیشماری است که در فقر مطلق در افغانستان برای زندگی میجنگند. به عبارت دیگر، روایت زندگی بیگم تنها یک نمونه از تقلای بیشمار زنان افغانستان در جنگ نابرابر زندگی است.
پس از ۱۵ سال زندگی مشترک درست در یکی از روزهای ماه دوم بهار شوهر زینت بیگم او و دو فرزند کوچکاش را بیسرنوشت رها کرد؛ نه خبر داد که کجا میرود و نه این که گفته چرا میرود. بیگم پس از دو ماه تقلا، تلاش و زندگی در ترس، فهمید که شوهرش ایران رفته است.
بیگم این دوماه را چنین توصیف میکند: «وقتی … سرِ سرگم شد دو ماه تمام نه روز آرام بودم و نه شب، با خود میگفتم که او ره موتر زد، خدا میدانه او ره کدام دزد به خاطر چهار قِران کشت، او ره چه شد؟ ولی هیچ خبر نه که او ایران رفته و جان خوده از ما بیغم کده.»
پس از یک سال تلاش، بیگم شماره شوهرش را پیدا کرد و با او تماس گرفت. گفتوگو فقط یک دقیقه طول کشید. او تا فهمید که آن طرف خط بیگم است، تماس را قطع کرد. حتا یک کلمه هم توضیح نداد که چرا رفته است و گناه بیگم چیست.
این را میتوان نوع دیگری از خشونت پنهان علیه زنان نامید که پوشیده مانده است و به نظر میرسد مواردش هم کم نیست. دستکم پیامدش برای زنان پر از خشونت و سختی است. زیرا زندگی برای یک زن در محیط فقر زده و مردسالار افغانستان آسان نیست. شرایط تحمیلی که با آمدن طالبان سختی آن مضاعف شده است.
بیگم خیلی زود فهمید که در جنگ نابرابر زندگی، تنها رها شده است. خودش میگوید، کمرش را بست و به جنگ زندگی رفت: «وقتی فهمیدم که … حتی نمیخواهد با ما حرف بزند، دیگر تصمیمم را گرفتم که باید نان اولادایم ره هر طور که شده خودم پیدا کنم.»
بیگم شروع به کار در خانههای مردم کرد. از طرف خزان هم روی زمینها، کچالو چینی کرد. اما با هیچ کدام از این کارها نتوانست نان سیر روی سفرهی فرزنداناش بگذارد. در نهایت با شراکت یک زن دیگر، نانوایی باز کرد. با این کار تا حدودی روزگارش بهتر شد.
اما این بهبودی هم موقتی بود. زیرا فصل جدیدی در افغانستان در حال رقم خوردن بود. طالبان یکی پس از دیگری در حال تسخیر شهرهای افغانستان بود. روزی که بامیان سقوط کرد، بیگم فهمید که جنگ زندگی برای زنانی مثل او چقدر سختتر خواهد شد.
او روایت میکند زمانی که طالبان برای بار دوم قدرت را به دست گرفتند، مردم بامیان همه از ترس طالبان شهر را رها کرده و به مناطق دوردستتر پناه بردند.
توصیفی که زینت بیگم میکند این است که آن روزها مثل روز قیامت هر کس به فکر خود بود: «وقتی کوچکشی مردم شروع شد، از سر شب تا اول صبح مردم کوچ میکردند، همسایههایم یکی یکی میرفتند و ترس و هراس هر لحظه زیادتر شده میرفت، به حدی که فکر میکردیم کسی از همسایههای ما نمانده. این وضعیت بدترین شرایط بود که د زندگی دیده بودم. نزد هر یک از همسایهها رفتم تا ما را هم با خود ببرند، گفتند که جای ندارند.»
زینت بیگم آن شب را مثل یک کابوس به صبح میرساند و صبح وقت دست فرزندانش را گرفته برای فرار از شهر خود را به سرک عمومی رساند. بازهم کسی بیپناهی او را ندید. خودش را پای پیاده از یکی از مناطق حاشیهای شهر بامیان به دره اژدر رساند، با دوکودکاش میخواست به درّه شهیدان برود، اما پای رفتن نداشتند. نه خودش و نه دو کودکش.
بیگم با برای مدتی در دره اژدر ماند. خبر رسید که طالبان به مردم عادی کاری ندارند. او فکر نمیکرد که این خبر راست باشد. زیرا خاطرهی دور اول طالبان هنوز در ذهن و ضمیر مردم بامیان زنده است: «راستش در اول باور نکردم، چون دور قبل، آنان هر جا که رسیده بودند، مردم را قتلعام کرده بودند؛ اما مردم همه میگفتند طالبان تا هنوز کسی را تیرباران نکرده، آرزو میکردم کاش اینطور باشد.»
قتلعام مردم بامیان در دور اول تسلط طالبان بر چهرهی سیاه طالبان تا ابد خودنمایی میکند. واقعهای که به تمام معنا قتلعام بود و توسط نهادهای حقوقبشری تا حدودی مستندسازی شده است.
زینت بیگم بعد از حدود ده روز از استیلای طالبان بر بامیان به محل زندگیاش برگشت. کارنانواییاش را دوباره از سر گرفت. اما هیچ چیزی مثل سابق نشد. محدودیتهای طالبان از نظر او فرصت اندک را هم از زنان گرفته است. او مجبور شد که در بهار امسال نانواییاش را به طور کامل ببندد. اکنون چند ماه است که دوباره زندگیاش برگشته سرجای اول. کار در خانههای مردم و سفره خالی در خانهی خودش: «وقتایی هم بوده که اولادایم تا صبح گشنه مانده و به خاطر گشنگی خواب نرفته، نصف شب با صدای لرزان میگفتند که مادر جان گشنه شدم برایم نان بده ولی مه یک توته نان خشک برایشان داده نمیتوانستم، فقط در جوابشان میگفتم که بچیم تا صبح صبر کو برایت نان پیدا میکنم.»
زندگی بیگم آینهای از زندگی زنان سرپرست خانواده در افغانستان است که با چالشهای عمیقی همراه است که شامل ابعاد اقتصادی، اجتماعی و روانی میشود. این زنان مجبورند بدون حمایت کسی و در فضای بینهایت زنستیزانه تقلا و تلاش کنند.