فاطمه کریمی ( مستعار)
در یک روز گرم تابستانی، در گوشهای از خوابگاه، روی تختام دراز کشیده بودم. نور ملایم خورشید از میان پردههای نیمهشفاف به داخل اتاق میتابید و سایه درختهای پشت پنجره، با نسیمی ملایم به آرامی تلو تلو میخوردند. در آن لحظه، حس شدیدی از تنهایی و بیسرنوشتی بر من چیره شده بود. اینکه چطور با آمدن طالبان همه چی به یک باره تغییر کرد و من نیز با کمال ناباوری و ناچاری مجبور شدم به مکانی که هرگز نمیخواستم برای تحصیل بیایم و عزم خود را جزم کنم تا هم بتوانم در مقطع بالاتری درس بخوانم و هم اینجا فرصتی باشد برای بیرون شدن از این منجلاب.
دور تا دور اتاق، کتابها و جزوهها به هم ریخته بودند و نشانههای ناامیدی و اضطراب را در خود داشتند. صدای خفیف ساعت دیواری، به تنهایی من در آن فضا افزوده بود. در حالی که به سقف خیره شده بودم و به برنامههایی که به هم ریختهاند فکر میکردم، ناگهان صدای پیامکی روی گوشیام توجهام را جلب کرد.
پیام از مردی بود که به نظر میرسید مانند فرشتهای آمده است تا مرا از این منجلاب نجات دهد. او با لحن فریبندهای نوشته بود که میتواند برای من هم برای بیرون شدن از ایران راهی پیدا کند و هم یک مبلغی از شهریه دانشگاهام را به عنوان همکاری بفرستد. در آن لحظه، امید و ترس به هم آمیختند. آیا او واقعاً میخواهد کمک کند یا تنها به دنبال سوءاستفاده از ضعف من است؟ این سؤال در ذهنم میچرخید و قلبم را پر از تردید کرده بود.
در حالی که دستانم بر روی گوشیام میلرزید، به پیامش پاسخ دادم. او خیلی زودتر از آنچه که انتظار داشتم، جواب داد و وعدههایی داد که قلبم را کمی آرام کرد. صحبتهایش پر از همدردی و دلسوزی بود. به نظر میرسید به وضعیت من واقف است و میخواهد مرا از این بحران نجات دهد.
اما با هر کلمهای که میخواندم، احساسات متناقضی در وجودم شکل میگرفت. در یک سو، امید به نجات و کمک مالی و راه بیرون رفت از این خفقان و تبعیدهای اجباری و در سوی دیگر، تردید و نگرانی از نیت واقعی او. آیا این مرد به حقیقت میخواهد به من کمک کند یا تنها به دنبال بازی با احساساتم است؟ تصاویر مردانی که در ذهنم به عنوان نمادهای تسلط و سوءاستفاده نقش بسته بودند، دوباره در ذهنم تداعی میشدند.
این بار، فضای اتاق بیشتر به زندان تنهاییام شبیه بود. کتابها به من یادآوری میکردند که هیچکس برای نجات من در این شرایط نیست. اما به هر حال، حرفهای او انگار پر بود از دغدغهی انسانی و صدایی در درونم میگفت که همه مردان را نباید به یک چشم بنگری و قضاوت کنی.
چند روزی گذشت و آن مرد به شدت اصرار میکرد که مبلغی پول برایم بفرستد. بالاخره بعد از مدتی تماس و صحبتهای احترامآمیزاش و پیامهای مکرر قبول کردم که واقعا انسان خوبی است و میخواهد مرا کمک کند. برایم یک مبلغی پول به حساب بانکیام فرستاد در فاصله یک روز درخواستهای عجیب و غریباش شروع شد. هر بار سعی میکردم با ادب و احترام پاسخ دهم، اما حس میکردم به دام افتادهام.
تا اینکه یک روز، پس از اینکه مبلغی را برایم فرستاده بود، به طور ناگهانی و بیپروا گفت: «حالا که پول را فرستادم، باید با من باشی.» از من خواسته بود که تن به خواستهای غیر انسانیاش بدهم و برایش عکسهای برهنه بفرستم و همچنین حرفهای عاشقانه و جنسی بزنم. در غیر این صورت، باید مبلغی که برایم فرستاده است را برگردانم. در آن لحظه، تمام دنیا بر سرم آوار شد. احساس میکردم که در یک دنیای تاریک و بیپناه گرفتار شدهام.
شبها در اتاقم به این فکر میکردم که چرا در این دنیایی که مردان به زن نگاه جنسی دارند، اعتماد کردم و اجازه دادم اینگونه با روح و روان من بازی کند.
چگونه میتوانستم به او بگویم که من بیش از اینها هستم؟ در این شرایط دشوار، به کجا میتوانستم پناه ببرم. غرق در احساسات متناقض، از یک سو به دنبال نجات و از سوی دیگر به دنبال حفظ هویت و احترام زنانهام بودم.
غرق در اندوه و ناامیدی، اشکهایم بر روی بالش میریخت. اما در دل این تاریکی، شعلهای از قدرت و اراده در وجودم زبانه میکشید. به یاد آوردم که زنان بیش از آنکه به عنوان اشیاء جنسی دیده شوند، نیرویی هستند که میتوانند تغییر ایجاد کنند. من نمیخواستم به مردانی که فقط با نگاه جنسی به من مینگریستند، اجازه دهم در زندگیام موفق شوند. نه، من برای خودم، برای هویتم، برای زنانگیام مبارزه میکنم.
با اشکهایم خداحافظی کردم و تصمیم گرفتم دوباره بایستم. مبلغی که آن مرد برایم فرستاده بود، را از دوستانم قرض گرفتم و با قلبی پر از خشم و نفرت برایش فرستادم. در دل من شعلهای از قدرت میسوخت. با کمال احترام به زن بودنام و اختیار بدنام با صدايی محکم با آن مرد تماس گرفتم و گفتم: «من آن زنی که تو فکر میکنی نیستم. نمیتوانی مرا با مبلغی پول خریداری کنی. هرگز این اشتباه را نکن، من برای خودم، برای هویتم، و برای تمام زنانی که روزانه با این چالشها روبرو میشوند، مقابل مردان چون شما میایستم.»
این جمله نه تنها یک پاسخ به او بود، بلکه فریادی بود از اعماق وجودم که نشان میداد من نمیخواهم به خواستههای جنسی آنها تن دهم و نگاه این چنین مردان به زن فقط نگاه جنسی باشد، من زنی هستم با قدرت، هویت مستقل و یک انسان بدون در نظر گرفتن زیباییهایی که یک مرد برای ارضای جنسیاش میخواهد.
حال میدانستم که نباید تسلیم شوم. با این اقدام، نه تنها خودم را از قید و بند نجات دادم، بلکه به همه زنانی که روزانه با این نابرابریها و تبعیضها روبرو میشوند، پیامی قوی فرستادم: «ما میتوانیم و باید برای خودمان بایستیم.»
با تمام چالشها و سختیهایی که آن روزها پشت سر گذاشتم و از اینکه اعتماد کرده بودم احساس کاملا بدی داشتم؛ همچنان آن قضیه یک تلنگری برای من بود که هرگز به مردانی که نگاه جنسی به یک زن دارند اعتماد و باور نکنم.
من به عنوان زنی که در یک جامعه مردسالار و زنستیز زندگی میکند، هر روز با این واقعیت مواجه میشوم که نگاههای جنسی مردان، نمیتواند هویت و ارزش من را تعریف کند. من فراتر از آنچه که دیگران از من میخواهند، هستم.
وقتی به عقب نگاه میکنم، به یاد میآورم که چگونه از تاریکی بیرون آمدم و با قدرت و ارادهای که در وجودم داشتم، توانستم نه تنها بر ترسهایم غلبه کنم، بلکه خودم را از قید و بندهایی که دیگران برایم ساخته بودند، آزاد کنم. امروز من یک زن مستقل هستم که به زندگیام شکل میدهم و به آرزوهایم نزدیکتر میشوم.
در سرزمینی که زنان افغانستان هر روز با چالشهای طاقتفرسا روبرو هستند، داستان من تنها یک نمونه از صدها داستان مشابه است. در جامعهای که مردان با نگاهی جنسی به ما مینگرند و در تلاشند تا هویت و قدرت ما را زیر سؤال ببرند، ما باید بایستیم و صدای خود را بلند کنیم.
ما زنان، نه تنها در برابر نابرابریها، بلکه در برابر تحقیرهایی که روزانه با آنها مواجهایم، قدرتی فراتر از تصور داریم. ما زنانی هستیم که از دل درد و رنج، قویتر و مستقلتر میشویم.
در پایان، به تمامی زنان افغانستان میگویم، ما با هم هستیم. داستان ما هنوز ادامه دارد و در این داستان، ما قهرمانان خواهیم بود. با هم سکوت را میشکنیم و به جهان نشان میدهیم که میتوانیم در برابر نگاه جنسی مردان به زنان بایستیم و مبارزه کنیم.
یادداشت: مسئولیت حقوقی محتوایی مطالب وارده به دوش نویسندگان آن است.