مهرین راشیدی
تجربه برای درک بهتر یک پدیده و مسأله بسیار ارزشمند است. از یکسو ما را در درک مسائل کمک میکند و از سوی دیگر، در فهماندن و اقناع دیگران نیز مؤثر واقع میشود. اگر تمام پدیدهها و مسائل پیرامون ما -حداقل تا اکنون- قابلیت تجربهپذیری را دارا میبودند، بدون شک اندیشه و تفکر ما حالا در این سطح نبود و درک بسیاری از مسائل متفاوت میبود. به همینسان، درک ماهیت زندگی، مستلزم تجربهی زیستن است. زیستن است که ما را با واقعیت زندگی روبهرو میکند. حال پرسش این است که زیستن صرفا به شیوهی طبیعی آن ممکن است یا راههایی دیگری نیز برای تجربه و درک آن وجود دارد؟
«وقتی پیش نَیچه آمدم نَو کشیده بود. چشمهایش به هوا مانده بود. دهنش مثل سیاهچاله نیمهباز بود و دستهایش مثل دو تکه چوب خشک به دو طرفش افتاده بود. مرا که دید، پاهایش را دراز کرد و مثل مرده نقش به زمین شد» (ص ۲۲).
این برشی از یک داستان است. توصیف مرد معتادی بهنام نَیچه که تازه دود کرده و خمار افتاده است. وقتی این جملات را در توصیف وضع و حال نیچه میخوانیم، بیآنکه او را دیده باشیم یا آن حالت خماریاش را تجربه کرده باشیم، به درکی از حال او میرسیم؛ درکی که اگر نگویم واقعی، بسیار نزدیک به واقعیت است.
ادبیات و بهویژه ژانر داستان یکی از پدیدههایی است که خوانش آن کمک میکند تا ما زیستن را به غیر از شیوهی طبیعی آن تجربه کنیم. خوانش هر داستانی در واقع تجربهی یک دنیا و زندگی دیگر است. دنیایی که توسط خالق آن داستان پدید آمده است.
در داستان «علی و دریا»، نوشتهی خالده حسنیار، ما با دنیایی مواجه هستیم که در محور اعتیاد میچرخد و محو میشود. علی که به علی زلفو معروف است، پسربچهای است که در خانوادهی معتادی در زیر پل سوخته در کابل متولد شده است. پدر و مادر علی معتاد هستند و در زیر سقفی که از پلاستیک ساختهاند زندگی میکنند.
مادرش در واقع تنهاترین زنی است که در زیر پل، در میان دهها معتاد مرد زندگی میکند. او در دنیای معتادان، که دغدغهی اصلی همگیشان یافتن و دود کردن مواد است نیز مورد آزار و اذیت جنسی قرار میگیرد. «او تنها زن زیر پل بود، مردهای پشمی و چرکین هرازگاهی که آبلهی وحشیگریشان مشتعل میگشت، به مادرم دست میانداختند. …ذهنم فراموش نخواهد کرد که همین نیچه، رفیق جانجانی پدرم چطور با دهن پر نصوارش مادرم را بوسید و با پاهای کجاش فرار کرد» (ص ۴۰).
درد این زن معتاد از آن نیز فراتر میرود و نمیتواند حتا کوچکترین آزار و اذیت مردان مشنگ معتاد را به تنهاترین فرد زندگیاش (شوهرش) که با او در زیر پل دود میکند و در زیر سقف پلاستیکی زندگی میکند، بگوید. «اصرار کردم که به پدرم بگویم اما مادرم گفت نگو. در یک قضیه هرقدر مردی مقصر باشد، وقتی پای زنی در میان بیاید فرقی نمیکند که چقدر گنهکار باشد، پلهی ترازوی زن همیشه سنگین است. زن تا لب گور ملامت است» (ص ۴۰).
گاهی چالشهای او فراتر از آزار و اذیت است. او باری از شدت درد، خودش را دم در ورودی شفاخانهای میرساند و آنجا طفل مردهای را به دنیا میآورد؛ طفلی که پدر علی از آن بیخبر است و زن برای پسرش گوشزد میکند که این قضیه را هرگز برای پدرش تعریف نکند.
ناگهان باران شدیدی سر میرسد و سیلاب، شماری از معتادان زیر پل، بهشمول پدر و مادر علی را با خود میبرد. علی زلفوی هشتساله تنها و سرگردان میماند. پدر و مادرش هرچند معتاد هم بودند ولی برای او خانواده و همه چیز بودند و سقف پلاستیکیشان، خانه.
تنهایی، از دست دادن پدر و مادر و زندگی در میان مردان معتاد در زیر پل، علی را با چالشهای فراوانی روبهرو میکند. چالشهایی که همیشه با یک پرسش آغاز میشود: شکمم را با چه پر کنم؟
علی، که در هشتسالگی پدر و مادر معتادش را از دست میدهد، تا نوجوانی در زیر پل با معتادان و سطلهای زبالهی هتلهای اطراف زندگی میکند. هوشیارتر که میشود، دنبال زندگی بهتر میگردد؛ منظور از زندگی بهتر در نزد علی مانند زندگی آدمهای معمولی نیست، بلکه زندگی بهتر علی، داشتن نانی برای خوردن و جایی برای خوابیدن است. او دنبال کاری میگردد و با مشکلات فراوان در یک نانوایی به شاگردی قبول میشود. این شغل را به آسانی بدست نمیآورد و همه چیز برایش مانند سایر آدمهای دوروبرش عادی نیست.
«قبلا هم کمکم دروغ میگفتم اما در نانوایی دروغ گفتن و داستان سرهم کردن را خیلی خوب آموختم، چون قبل از نانوایی در چند جای دیگر همین که حقیقت زندگیام را میگفتم، فورا از کار اخراج میشدم. بعدا فهمیدم که اینجا با حقیقت تا ابد سر سرک خواهم ماند. حقیقت چیز خوبی است البته اگر مثل حقیقت من تلخ نباشد که من چیزی جز این بلد نبودم؛ اما جامعه برایم یاد داد که چطور طبق اوضاع، حقیقت را پارچهپارچه کنم و داستانی سرهم کنم که بعضا به یادم نمیماند و باعث میشد سلسلهوار دروغ ببافم که حداقل چند وقتی جایی برای خوابیدن داشته باشم» (ص ۲۶).
روزی در نانوایی، یکی از کارکنان همان هتلی که علی همیشه زیر دریچهی آشپزخانهاش میایستاد تا هر وقت آشغالها و پسماندهها را بریزند، شکمش را با آنها سیر کند، در نانوایی پشت نان میآید و با نگاه تیز به علی، او را میشناسد و داد میزند که او همان علی زلفو است.
سرانجام حقیقت زندگیاش برای «خلیفه»ی نانوایی آشکار میشود و پی میبرد که او از زیر پل آمده و قبلا با پالیدن سطلهای زباله زندگیاش را میگذرانده و پدر و مادری ندارد، از نانوایی اخراجش میکند.
علی دو سه شبی در مسجدی میخوابد. سرانجام کاری در یک رستورانت پیدا میکند. برای رستورانتداران نیز خودش را از روستای دوردست معرفی میکند که در آنجا با خواهر بزرگش زندگی میکند و قبلا در جاهای مختلف، از جمله در نانوایی کار کرده است.
کار در رستورانت، هرچند یک شروع تازه برایش است و نانی برای خوردن و جایی برای خوابیدن پیدا میکند، اما او را دوباره در برابر اعتیاد قرار میدهد؛ پدیدهای که هرقدر میخواهد از آن دور شود و فرار کند اما باز به سراغش میآید. علی که تا اینجا به دام اعتیاد نیفتاده و از دام آن گریخته است، اسیر آن میشود و شبها دود میکند.
اعتیاد همانطور که پدر و مادرش را در زیر پل کشانده بود و سرانجام زندگیشان را گرفت، کار و آرامش نسبی علی را نیز از او میگیرد. او آنقدر در چالهی اعتیاد فرو میرود که سرانجام بدون کدام دستمزدی از رستورانت بیرون پرت میشود.
بیخانمانی، گرسنگی و از همه مهمتر، بیپولی برای تهیه مواد باعث میشود دست به دزدی بزند. دزدی در اوایل برای او صرفا یافتن نانی برای پر کردن شکم و پولی برای خریدن مواد است، اما بعدا به انگیزهای بدل میشود تا به جرم آن دستگیر شود و مدتی در زندان بیفتد و جایی برای خوابیدن و نانی برای خوردن داشته باشد.
باقی ماجرای زندگی او در بودنش در زندان و برنامهریزیاش برای ارتکاب جرم دیگر تا این بار دیرتر در زندان بماند، میگذرد. هیچ انگیزهای برای آزادی در او نیست. زندان بهترین و آخرین پناهگاه برای او است؛ جایی که سقفی بالای سر دارد و نانی برای خوردن.
«علی و دریا» ما را به زیر پل سوخته میبرد. به دنیای اعتیاد و پیامدهای خطرناک و دردناک آن. ما پابهپای علی زلفوی هشتساله، وارد رازها و دردهای پدر و مادر معتاد او میشویم. در زیر سقف پلاستیکی آنها زندگی میکنیم. بوی دهن پر نصوار نیچه را موقع بوسیدن مادر علی حس میکنیم و فرارش را با پاهای کجکجاش تماشا میکنیم. با علی، زبالهها را میگردیم و در مسجد میخوابیم و زیر کمپل به خدا حسودی میکنیم که به تنهایی در همه جا خانههای لوکس و قشنگ دارد ولی او حتا سقف پلاستیکیای را برای خوابیدن ندارد.