سوره رحمانی
اشاره: ۲۵ نوامبر از طرف سازمان ملل بهعنوان روز جهانی محو خشونت علیه زنان نام گذاری شده است. اما در افغانستان خشونت بر زنان در حال بیشتر شدن است. حتا قبل از طالبان، این کشور بالاترین میزان خشونت علیه زنان را در سطح جهان داشت. پس از حاکمیت دوبارهی طالبان، وضعیت از این هم بدتر شده است. خشونت علیه زنان هم از نظر آمار بلند رفته و هم متنوع شده است. در ادامه، روایتهایی را میخوانید که از طرف زنان و دختران به مناسبت روز جهانی منع خشونت علیه زنان به رسانهی رخشانه رسیده است. روایتهایی که نشان میدهند، دیگر خشونت بر زنان در افغانستان فردی نه، بلکه کتلهوی است.
«روایت من از خشونت» (۸)
سال ۱۴۰۰ را با تمام خوشحالی آن آغاز کردم. هرچند بهخاطری قرنطینهی ناشی از ویروس کرونا، مکتبها و دانشگاهها بسته بود، ولی باز هم خوشآیند بود. پرندهها آزاد بر فراز آسمان بدخشان پرواز میکردند. زندگی رنگ قشنگی داشت. همه اعضای خانواده جمع بودیم. هرکسی، هرچه پیدا میکرد با همه شریک میساخت. اما دیری نگذشت که زندگی رنگ خوشش را باخت. توافق صلح دوحه سرخط خبرهای جهان بود. رسانهها، خبر از آزادی ۵ هزار زندانی طالب میدادند. همزمان، هر روز از سقوط ولسوالیهای بیشتری به دست طالبان خبر میرسید. تا این که خبرها رسید به سقوط مرکز ولایتها.
واقعا حالت عجیبی بود. حالتی بود که سربازهای جوان، جانهایشان را از دست میدادند؛ اما نمیگذاشتند پرچم سه رنگ افغانستان به زمین بیفتد. سقوط ولایتها در کام طالبان برقآسا بود. تا این که دامن جنگ به بدخشان هم رسید. پس از دو شبانه روز جنگ نفسگیر، طالبان وارد شهر فیض آباد شدند.
با سقوط بدخشان به دست طالبان، امید من نیز به زمین خورد. تمام شب را بیدار ماندم. چیزی جز ناامیدی در وجودم نبود. فکر میکردم دنیا به آخر رسیده است. پدرم، من و سه خواهرم را برای یک هفته به یکی از ولسوالیهای دوردست بدخشان فرستاد. در یک هفته، هیچچیزی دلم را شاد نمیکرد. فکر میکردم دنیا برای نفسکشیدن اکسیجن کمآورده است.
یک هفته بعد، دوباره برگشتیم به مرکز شهر فیض آباد. چهرهی شهر با مهمانهای ناخواندهی جدیدش بدمنظر شده بود. آدم با دیدن شان به وحشت میافتاد. بعد از چند روز، خبر بدتری به گوشم رسید. گفتند که کابل نیز سقوط کرده است. اینبار صدای شکستن استخوانهای امیدم را بلند شنیدم.
از آن روز به بعد، فهرست سیاهروزی زنان در افغانستان تحت حاکمیت طالبان در حال بلندتر شدن بود. هر روز طالبان محدودیت تازهای را پیش پای زنان میگذارند. تا چند روز بعد از سقوط افغانستان به دست طالبان، مکتبهای دخترانه به حالت عادی ادامه داشت. وقت امتحانهای چهارونیم ماههی مکتبها بود. روزی خواهرم آشفته به خانه آمد. گروه طالبان دیگر او و صدها هزار دختر دیگر را اجازهی مکتب رفتن نداده بود. از طرفی هم، خبری از شروع دانشگاهها نیز نبود.
به این فکر بودم که چگونه از کشور بیرون شوم. پیهم در پی بورسهای تحصیلی میگشتم. واجد شرایط بودم. چون نمرات خوبی داشتم، ولی پاسپورت نداشتم تا خود را از این جهنم خلاص کنم. سر انجام تلاشهایم هرگز به نتیجه نرسید. برای اولینبار احساس کردم که در زندگی باختم. شاید بدترین باختن در عمر. زیرا من محکوم به زندگی کردن در سایهی ادارهای شده بودم که در زنستیزی در جهان نمونه ندارد.
پس از مدتی، دانشگاهها باز شد. روزهای دانشگاه به دخترانه و پسرانه تقسیم شده بود. ولی فکر کردم همین قدر هم غنیمت است. دانشگاه بهانهای شد برای دوری جستن از گوشهی عزلت. به دانشگاه میرفتم. اما دیگر خبری از آن محیط دلپذیر نبود. بیشتر استادان، افغانستان را ترک کرده بودند.
از آن روز به بعد، دانشگاه ما تقریبا هر روز مهمانهای ناخواندهای داشت: افراد امر به معروف و نهی از منکر طالبان. آدمهایی بالباسهای سفید و مغزهای سیاه. همهی دغدغهیشان حجاب و سیاهی بود. میگفتند ما روان مردم را درمان میکنیم؛ اما در حقیقت آنها آمده بودند که دل مردم را از زندگی سیاه کنند. در ۱۵ ماه گذشته، یکسره شکنجهی روحی شدهام. به نظر من خشونتی بدتر از شکنجهی روحی و روانی وجود ندارد. میلیونها زن یکو نیم سال است که در سایهی خشونت مطلق به سر میبرند.