رها آزاد
او را در یک بعدازظهر گرم کنار دکانهایی که لباس دستدوم میفروختند، دیدم. بر سر قیمت دودست لباس دست دوم برای دختراناش با فروشنده چانه میزد.
این روایت قصهی تلخ زندگی نیکبخت ۴۹ ساله است. مادر سرپرست خانواده بدخشانی که سالها قبل شوهرش را به خاطر بیماری از دست داده، فرزندش را که یک نظامی بود طالبان کشته و حالا خود از سه دخترش سرپرستی میکند.
روز ۲۶ اسد ساعت سه پس از چاشت بود. با نیکبخت تا چهاراهی میوندبانک حرف زده آمدیم. قرار شد در خانهی او پای قصهی زندگیاش بنشینم.
تنها چند روز بعد به آدرس خانه نیکبخت رفتم. خانهاش در منطقهای بهنام «زیرِ جرِ کبود» بود؛ جاییکه بیشتر ساکنان زندگی فقیرانهای دارد. بیشتر خانهها در این منطقه ویران و فروریخته است. دروازهی چوبی و شکسته خانهی نیکبخت را که زدم، دختر جواناش در را باز کرد و مثل هر زن بدخشانی دیگر، با خوشرویی به داخل خانهاش دعوت کرد.
ساکنان خانه یک مادر پیر و شکسته و سه دختر جوان با قصههای تلخ و دردناک بودند. نیکبخت شوهرش را ۸ سال قبل به خاطر بیماری سرطان از دست داد، اما این مصیبت نتوانست او را بشکند. به قول خودش: «در آنزمان بینایی داشتم و یخندوزی میکردم. من و شوهرم کار میکردیم. حتا بعد از مرگ شوهرم زندگی را خودم میچرخاندم، چون هر یخن را هفتهزار یا ششهزار افغانی میفروختم. هر ماه یک یا دو یخن میتوانستم آماده کنم. حالا چشمانم ضعیف شدهاست و نمیتوانم سفیددوزی کنم.»
دلخوشیاش تنها پسر جوان او بود که عضو نیروهای سابق افغانستان بودند. اما مرگ پسرش او را شکست و بیناییاش را هم گرفت. از پسرش به نام مطیعالله نام میبرد که عاشق این بوده که خلبان شود.
با وجود آرزوهایی که مطیعالله برای آینده خود داشت، اما واقعیتهای زندگی در افغانستان او را مجبور کرد که به صف نیروهای امنیتی در ولایت قندهار بپیوندد. سه سال در منطقهای که یکی از مهمترین و در عینحال خطرناکترین پایگاههای نظامی کشور محسوب میشد، وظیفه اجرا کرد. به گفتهی مادر، مطیعالله با ارادهای قوی، با تمام خطرات و چالشها هر روز به جبهه میرفت و با دشمنان داخلی و خارجی کشور میجنگید، اما بزرگترین نبرد او، تلاش برای زنده نگهداشتن خانوادهاش بود.
وقتی حرف به چگونکی کشته شدن مطیعالله میرسد، نیکبخت دیگر نمیتواند گریههایش را کنترل کند. او گفته است: «زمانیکه ولایت بدخشان سقوط کرد، روزهای نزدیک سقوط تمام کشور هر روز با مطیعالله صحبت میکردیم. او میگفت نمیتواند هر روز تماس بگیرد. به او گفتم بیا خانه، وضعیت خراب است ولی میگفت مادر نمیشود باید بجنگیم وگرنه وطن از دستمان میرود. برایش بسیار عذر میکردم که فرار کند، اما به حرفم گوش نمیکرد. آخرین باری که قبل از سقوط قندهار با او صحبت کردیم ۱۸ اسد ۱۴۰۰ بود.»
قندهار که سقوط کرد، نیکبخت ۱۱ روز از پسرش بیخبرماند. از ۲۳ اسد تا ۵سنبله. در ۶ سنبله مطیعالله از زندان طالبان تماس گرفت و گفت طالبان برایش وعده داده و گفته است که عفو عمومی است و فقط چند روز در زندان میماند. نیکبخت آخرین حرفی که از فرزندش شنید این بود: «مواظب خودت و خواهرهایم باش.»
یک ماه از این گفتوگو گذشت، اما در ۱۴ میزان ۱۴۰۰، جسد مطیعالله به دروازهخانهاش رسید. نیکبخت هرباری که نام پسرش را به زبان میآورد، اشک میریزد و برای هرچه طالب است نفرین میفرستد که چنین او را بدبخت کردند: «از آنروز بهبعد زندگی برای ما مثل جهنم شد، چون تنها تکیهگاه و دلخوشی زندگیام-مطیعالله- را از دست دادم.»
طالبان با تسلط بر افغانستان، عفوعمومی اعلام کردند. اما در عمل خبری از عفو نبود. نهادهای بینالمللی و رسانهها گزارشهای زیادی از انتقامجویی طالبان را مستند کردهاند. بویژه نظامیان هرگز امنیت جانی نداشتهاند. با گذشت سه سال هنوز کماکان نظامیان پیشین افغانستان از سوی طالبان بازداشت یا مرموزانه کشته میشوند.
نیکبخت میگوید، برایش روشن نیست که طالبان کجا و چگونه پسرش را کشتند: «با وجودیکه طالبان عفو عمومی اعلان کردند، اما بازهم پسرم را کشتند. آنها دروغگفتند. دعا میکنم خداوند نیست و نابودشان کند.»
نیکبخت و دخترانش با دوختن یخن که هر یخن را در بدل دوهزار یا سههزار افغانی میفروشند زندگیشان را میگذارنند و گاهیهم با کمک همسایه ها و بستگان شان.
حالا نزدیک به سهسال از مرگ مطیعالله میگذرد. مادرش میگوید، او و دختراناش روزگار تلخی را تجربه میکنند. در افغانستان زنان و خانوادههای بسیاری هستند که با نیکبخت همسرنوشت هستند و مجبور هستند خانوادههای شان را در شرایطی سرپرستی کنند که از یک طرف فقر کارد را به استخوان مردم رسانده و از سوی دیگر، محدودیت طالبان اجازه نفس کشیدن را هم از زنان گرفته است.