سهیلا کریمی
سپیده دم صبح، سکوت مرگباری همه جا را فرا گرفته بود. گویا همه چیز سنگ شده بود. سرمای پاییزی تا مغز استخوانهایم رخنه کرده بود. لباس گرم بر تن نداشتم. تنها یک مانتوی سرخرنگ و پتلون سیاهرنگ پوشیده بودم. فکر میکردم وقتی آفتاب طلوع کند هوای داخل موتر گرم میشود. اما چادر کلانی به دور خود پیچیده بودم. صورتم را نیز با ماسک پوشانده بودم.
همانطوری که کف هر دو دستم را به هم میمالیدم، آهسته قدم میزدم. چراغهای موتری که انتظارش را میکشیدیم تمام کوچه را روشن کرد و سکوت حاکم بر فضا را شکست. موتر کنار ما ایستاد. من و ستاره با عجله داخل موتر شدیم. موتر، چند کوچه را پیچید و پیشروی یک بلندمنزل توقف کرد. لحظهی بعد، یک زن با کودکی حدود پنج ساله و مردی همراهش به ما پیوستند.
راننده آهنگ قدیمی به زبان پشتو گذاشته بود. آهنگهای قدیمی خصوصا به زبان پشتو را اصلا دوست ندارم. گاهی از آیینهی موتر به طرف راننده که تمام صورت خود را با پارچهی سفیدرنگی پوشانده بود، میدیدم. بهخاطر آن آهنگهای ملالآوری که پخش میکرد، زیر لب غر میزدم؛ اما هیچ چارهای نبود جز اینکه هرآنچه بود را میپذیرفتم. دستانم را دورهم حلقه کرده و چشمانم را بستم. خوابم برد.
با تکان خوردنهای موتر بیدار شدم. انگار موتر روی کلولههای سنگ راه میرفت. چشمهایم را باز و بسته کرده و از شیشهی موتر به بیرون نگاهی انداختم. چیزی ندیدم جز گرد و خاکی که به هوا بلند شده بود. خود را از چوکی موتر کندم و صاف نشستم. موتروان هنوز هم همان آهنگهای پشتو را اما با صدای پایینتری پشتسر هم پخش میکرد. اینبار بیتفاوت به خوب و بد بودن آهنگها نگاهم را به بیرون دوختم. زنی که پهلویم نشسته بود، تمام چهرهی خود را پوشانده، سر خود را به چوکی موتر چسپانده و خوابیده بود. ستاره هم که طرف راستم نشسته بود همچنان خوابیده بود.
گرد و خاک کمی کمتر شد. از لابهلای آن میشد عبور و مرور موترها، کوهها و دنیای بیرون از موتر را دید. دیری نگذشت که موتر توقف کرد. راننده پایین شد و با دست طرف ما هم اشاره کرد که پایین شویم. همینکه از موتر پایین شدیم، تعدادی از مردان به دور ما حلقه زدند. با تعجب به آن مردانی که با نگاههای خود آدم را میبلعیدند خود را به گوشهای کشیدم. راننده دنبال کسی بود که ما را راهنمایی کند تا ما پاسپورتهای خود را مهر خروجی پاکستان و ورودی افغانستان بزنیم. چون ویزهی ما یکساله بود، باید بعد از هر شصت روز سر مرز میرفتیم و مهر ورودی و خروجی میزدیم و دوباره به پاکستان بر میگشتیم.
راننده، پسری حدود دوازده سالهای را آورد و گفت که این آدم شما را راهنمایی میکند. دنبال همین پسر بروید. پسرک که لباسهای پاره و دمپاییهای کهنهای که از پاهایش کلانی میکرد، به راه افتاد. من و ستاره همراه با زنی که طفلش را محکم بغل کرده بود، از دنبالش به راه افتادیم.
در یک مسیر خاکی راه افتادم. دو طرف آن را سیم خاردار احاطه کرده بود. چند زنی با صورتهای پوشیده و انبوهی از مردها با نگاههای زنندهیشان در حال عبور و مرور بودند. بعضیهایشان به ما نزدیک میشدند و به زبان پشتو چیزی میگفتند و خندهکنان دور میشدند. من و ستاره با حالت ترسیده از آنها، دست در دست هم راه میرفتیم. با صدای آهسته به ستاره میگفتم که دعا میکنم این آخرین باری باشد که اینجا میآییم. ستاره لبخندی زد و گفت: «ترسیدی؟» گفتم که از نگاه این مردها میترسم. از نیشخندی که تا به بناگوششان باز میشود، میترسم. ستاره دلداریام داد و گفت: «نترس. چیزی نمیشود. امیدوارم دفعهی آخر ما باشد که سر مرز سپین بولدک آمدیم.»
به اولین ایست بازرسی رسیدیم. دستم را از دست ستاره رها کردم و کیفدستی کوچکی که به گردنم بود و داخل آن پاسپورت خود را گذاشته بودم، از گردنم کشیدم و روی ماشین تلاشی گذاشتم. منتظر ستاره بودم تا پلاستیکی را که داخلش کمی نان و آب بود، روی ماشین تلاشی بگذارد.
در همین زمان بود که دستی را روی باسنم حس کردم. باسنم را محکم فشرد. تمام بدنم بیحس شد. احساس کردم که در کدام کورهی گداخته از آتش پرت شدم. نگاهم به دست مردی قد بلند با یونیفورم نظامی چرخید که دستش را از روی باسنم کشید. من در دنیایی از شوک و ترس، چند مشت به دستهایش زدم؛ اما او انگار نه انگار که هیچ گپی نشده، لبخند موزیانهای زد و از کنارم گذشت.
با صدای ستاره به خود آمدم که گفت: «چرا ایستاد هستی؟ بیا که او بچه ما را صدا میکند.» با پاهایی که نای رفتن را نداشت به طرف ستاره رفتم. خودم را محکم به ستاره چسپاندم و اتفاقی که برای من افتاده بود را گفتم. ستاره از دستم محکم گرفت و گفت: «بیا که برویم. هنوز کار ما تمام نشده. ممکن است امروز بارها و بارها مورد آزار و اذیت قرار بگیریم.»
مسیر زیادی را طی نکرده بودیم که به دومین ایست بازرسی رسیدیم. غرفههای کوچک فلزی با پنجرههای کوچک شبیه سلولهای انفرادی زندانها که در فیلمها دیده بودم، در ردیف کنار هم قرار داشت. من و ستاره بیتوجه به آنها از کنار شان عبور کرده بودیم. چند قدم دور نرفته بودیم که مردی با صدای بلند و به زبان اردو فریاد زد. در جای خود میخکوب شدیم. سرم را برگرداندم که با اشارهی پولیسی که به طرف ما میآمد روبهرو شدم. قلبم تندتند به تپیدن شروع کرد. با خود گفتم که نکند کدام اتفاقی افتاده باشد. ستاره گفت: «وای از دست تو. فراموش کردیم که تلاشی بدهیم.»
دو باره برگشتیم. در غرفهای که پشت آن نوشته شده بود: «محل تلاشی زنانه» داخل شدیم. دو دختر جوان با یونیفورم نظامی به رنگ زرد روی چوکی لم داده بودند. در حالیکه هر دو ساجق میجویدند، نگاه سرسری به داخل کیفهای دستی ما انداختند.
وقتی که از آن غرفه بیرون شدیم به ستاره گفتم که دیدی چادر نپوشیده بودند؛ اما من که کلان چادر پوشیده بودم، آرایش که نکرده بودم هیچ، حتا روی خود را هم با ماسک پوشانده بودم، چرا امروز آن هم یک پولیس به من تعرض کرد؟ آیا به نظر تو به این دخترها کاری نمیگیرند؟ ستاره نگاهی به من انداخت و گفت: «ما چه میدانیم از این دخترها.»
با هر قدمی که میگذاشتم و هر مردی را که میدیدم از ترس به خود میلرزیدم. در سومین ایست بازرسی که باز از همان مدل غرفههای کوچک و فلزی بود، رسیدیم. پسرک ما را به غرفهای راهنمایی کرد که مهر خروجی پاکستان را میزد. وارد غرفه که شدیم، مرد میان سال، قدبلند و نسبتا سیاه چهره روی چوکی نشسته بود و با دکمههای صفحهکلید کمپیوتر که پیش رویش بود سر و کله میزد. با دیدن ما نگاهی عمیقی به من و ستاره انداخت و همانطوری که پاسپورتها را میدید، گفت: «از کویته آمدید؟»
نگاهم به طرف ستاره که به سمت چپام روی چوکی نشسته بود چرخید. ستاره با لبخند سردی که روی لبهایش نشسته بود گفت: «آری. از کویته آمدیم.» گفت: «از کدام قسمتاش؟» آن قدر ترسیده بودم که ترجیح دادم اصلا حرف نزنم. دو باره ستاره به طرف من نگاهی انداخت و با همان لبخند قبلیاش گفت: «بروری.» بروری شهرک هزارهنشین در کویته پاکستان است.
مرد چیزی دیگر نپرسید. با همان نگاه عمیقاش پاسپورتهای ما را داد و از غرفه بیرون شدیم. وارد راهی شدیم که با دیوارهای سمینتی بالابلندی احاطه شده بود. راه پرپیچ و خمی نسبتا طولانی را طی کردیم. داخل محوطهای شدیم که سر دروازهی آن بیرقی به رنگ سفید برافراشته شده بود. روی یک لوحهی کلان به زبان فارسی و پشتو نوشته شده بود: «به مرز افغانستان خوش آمدید.»
وقتی آن لوحه را خواندم، ناخودآگاه اشک به چشمهایم حلقه زد و حسی که نمیتوان آن را چه نامید به من دست داد. آه عمیقی از ته دلم کشیدم. به ستاره گفتم که ایکاش میشد به افغانستان بر میگشتیم. به کابل جان. به همان روزهای گذشته. به همان فضای شلوغ کوته سنگی .از چشمان اشکآلود ستاره فهمیدم که او هم مثل من طعم تلخ غربت را با گوشت و پوستاش چشیده است.
داخل دهلیز نسبتا تاریکی شدیم و به طرف دو مردی رفتیم که با ریشهای دراز و لُنگیهای سیاه بر دور سر، پشت کمپیوتر کهنهای نشسته بودند. پاسپورتهای خود را روی دیوار بلندی پیش رویشان گذاشتیم. بدون اینکه حرفی بزنیم منتظر ایستادیم. با نگاههای ترسیده به آنها زل زده بودیم. یکی از آن مردها گفت: «بروید آنجا سر چوکی بنشینید. باز به نوبت صدایتان میکنم.»
با قدمهای آهسته و با احتیاط کامل که انگار کسی خواب باشد و نکند با صدای پای ما از خواب بیدار شود، به طرف چوکیای که در گوشهای از اتاق گذاشته شده بود، رفتیم. سرانجام نوبت من رسید. یکی از آن دو نفر پاسپورتام را به دستاش گرفته در حالیکه به هوا تکان میداد، نامم را بلند خواند. از جایم بلند شده و با قدمهای آهسته و مملو از ترس و نگرانی به طرفش رفتم.
گفت: «چرا پس به پاکستان میروی؟» گفتم، مریضم. بدون اینکه به من نگاهی کند، با خشم گفت: «نسخههای خود را نشان بده.» با صدای تضرع گونهای گفتم که نسخههایم نیست. یعنی با خود نیاوردم. نگاه خشنی به من انداخت و محکم پاسپورتم را مهر زده پیش رویم گذاشت.
و در پایان:
میرسد آخر این جاده به تشویش و جنون/ بهتر آن است که در این راه قدم نگذاری