بهاره علیزاده
با مشکلات غیرقابل وصف از غزنی به دانشگاه بلخ میآمدم. به این امید که روزی بازوی پدر پیری باشم که دیگر توانایی کار را ندارد و مادرم که سالهاست با مشکلات روانی دستوپنجه نرم میکند. وقتی نتایج کانکور اعلام شد، در دانشکده ادبیات دانشگاه بلخ پذیرفته شده بودم.
آمدنم از غزنی به بلخ سخت و دشوار بود. نه به این خاطر که کسی در خانواده مخالف دانشگاه رفتنم باشد. به این دلیل که حتا مصرف رفتن تا بلخ را نداشتیم. پدرم روزمزدکاری میکرد. با پولی که روزانه بهدست میآورد، فقط میشد مصارف خانه را تامین کرد.
سرانجام خانوادهام را راضی کردم. پدرم پنج هزار افغانی را نمیدانم از کجا پیدا کرد و خرج راه من کرد. مطمئن هستم که از کسی قرض گرفته بود. این پول هزینه راه و یک سمستر درس دانشگاهم بود. در شهری غریب برای دختر تنها تصور نداشتن پول، سخت بود. به همین خاطر از پولی که داشتم به اندازهای مصرف میکردم که فقط زنده بمانم. حتا توان خرید چپترهای دانشگاه را نداشتم. منابع درسی را عکس میگرفتم و سافت آن را در مبایل خود میخواندم.
زمانی که افغانستان برای دومینبار به دست طالبان سقوط کرد، پدرم در راه ایران مهاجر شد. او برای کارگری رفته بود. اما از بخت بد روزگار، در مسیر سفر قاچاقی هردو پایش شکست. دیگر حتا توان کارکردن هم نداشت. از طرفی، مشکل روحی و روانی مادرم بدتر شده بود. تصمیم گرفتم دیگر به بلخ نروم. میخواستم کار کنم، چون فرزند بزرگ خانه من بودم و باید مصارف خانواده را تامین میکردم.
اما اینبار مادرم پشت من ایستاد. اجازه نداد دانشگاه را ترک کنم. کار مادرم شب و روز شد دستدوزی. با این که مریضاحوال بود؛ اما از راه سوزندوزی، خانواده را نان میداد. حتا مصارف دانشگاه مرا هم میداد. اینجا بود که بیشتر به قدرت یک زن ایمان آوردم. من نیز در مقابل این همه زحمات پدر و مادرم با خود عهد بستم که هرگز تسلیم نشوم. برای رسیدن به اهداف و آرزوهایم تلاش زیادی کنم. میخواستم روزی مادرم را درمان کنم و بازوی پدرم باشم.
تصمیم گرفتم که در کنار درسهای دانشگاه، کار پاره وقت هم پیدا کنم. حداقل میتوانستم مصارف خود را از روی دوش مادرم کم کنم. اما ماهها تلاش من بیهوده بود. برحسب اتفاق، یک هفته قبل از بسته شدن دانشگاه در یک مکتب خانگی کار پیدا کردم. باید دو ساعت در روز برای سه دانشآموز درس میدادم. اولین هفته بود که ۱۶۰ افغانی دستمزد میگرفتم. این نتیجهی کار یک هفتهی من بود.
هنوز خوشحالی اولین دستمزد خود را حتا با مادرم شریک نکرده بودم که خبر بسته شدن دانشگاهها و تمامی نهادهای آموزشی به روی دختران مثل بمب در شبکههای اجتماعی و رسانههای جمعی انفجار کرد. با شنیدن این خبر، اشکهایم بیاختیار میریخت. لحظهای دنیا برایم تاریک شد. شاید هیچکسی حال آن لحظه مرا درک نکند.
یک هفته از این تصمیم طالبان گذشته است. دیگر حتا بهانهای ندارم تا از ازدواج اجباری که در انتظارم است، فرار کنم. حتا مادرم دلیلی ندارد که پشت من ایستاد شود. با اینکه طالبان با بستن دانشگاهها پل رسیدن به هدفم را شکستند، هنوز نمیتوانم بپذیرم که مساله دانشگاه برای دختران در افغانستان تمام شده است. هنوز امید در دلم نمرده است. در واقع، منتظر دست غیب هستم. امیدوارم دروازه دانشگاهها باز شود و اجازه کار به زنان داده شود. ما زنها هم قلب داریم و هم آرزوهای بسیاری برای رسیدن.