دخترم!
دقیقا یادم هست دو سال و چند ماه پیش قبل از آنکه کشور به دست گروه طالبان سقوط کند، در شهر لاهور پاکستان روی تخت شفاخانه بودم. با سرطان مغز مبارزه میکردم. در آن روزها، یگانه چیزی که مرا در میان سایر بیماران متمایز میساخت و روحیهی جنگندهام را جنگندهتر و در نهایت امیدم را به زندگی بیشتر میکرد، فکر کردن به آیندهی روشن شما بود.
هر چند، در همان روزها وضعیت سیاسی و امنیتی کشور هر روز بدتر از دیروز میشد، اما من به بازوان توانمند نیروهای مخلص امنیتی و دفاعی باور داشتم. هیچگاه فکر نمیکردم کشور به عقب برگردد و امید ۴۰ میلیون انسان یکشبه رنگ ناامیدی بگیرد. از همینرو، هر بار با شما تماس میگرفتم از امید میگفتم، از آیندهی که باهم و برای هم ترسیم کرده بودیم.
متاسفانه، در همان روزها مزدوران بیگانه، تبعیضپیشهگان تاریخ و فاشیستهای مادرزاد نتوانستند شکوفایی هر روز، رشد بیسابقه و تلاشهای خستگیناپذیر تو وهم نسلان تو را تحمل کنند. اینجا بود که سلطهگران تاریخ و سادیستهای خونآشام برای نابودی آیندهی یک نسل، پیشرفت و شکوفایی کشور و دستیابی شهروندان به یک زندگی انسانی نقشه کشیدند، متحد شدند و در نهایت سرنوشت و آیندهی شهروندان کشور را بر باد دادند و امید همه را به ناامیدی تبدیل کردند.
یادم هست، پانزدهم آگست ۲۰۲۱ روی تخت شفاخانه از این پهلو به آن پهلو میشدم و مجبور بودم با ترس و استرس اخبار را لحظه به لحظه دنبال کنم. به جرأت میتوانم بگویم بدترین لحظهی عمرم زمانی بود که یکی از دوستانم از کابل خبر داد و گفت: «طالبان وارد شهر شدهاند.»
در آن لحظه، تمام ذهنم از کار افتاد. حزن و اندوه با چاشنی یاس تمام وجودم را تسخیر کرد. من نتوانستم در آن وضعیت با شما تماس بگیرم. صبر کردم تا شما از سلامتی خود و وضعیت شهر خبر بدهید. بعد از اینکه از صحتمندی شما مطمئن شدم، فکرم به سمت گذشتهی حکومت طالبان رفت و آیندهی شما را در آینهی گذشته دیدم. نتوانستم جملهی آرامبخش برای ذهن آشفته و ناآرامم بیابم. به فرار و خروج شما از کشور فکر کردم، تصمیم گرفتم مراحل درمانی را نیمهتمام رها کرده افغانستان بیایم. اما راههای خروج از پاکستان همه بسته بودند، نشد که نشد. من درمانده و حیران، تحت فشار روانی وصف ناپذیر مجبور به ماندن شدم.
زیبایم!
در آن روزها یگانه چیزی که مرا سر پا نگه میداشت؛ امید دادنهای مداوم تو بود که از طریق تلفن ابراز میکردی. اگر میگفتم، وقتی مکاتب دخترانه بسته شوند آیندهی تو و همنسلانت چه خواهد شد؟ میگفتی: «تمام راههای موفقیت در زندگی از مسیر مکتب و دانشگاه نمیگذرد، خیلی از انسانهای موفق دنیا کمتر از صنف دوازده سواد دارند.»
وقتی میگفتم، آرزوهایت چه خواهند شد؟ تو میخواستی در یکی از دانشگاههای مطرح دنیا حقوق بخوانی، یک وکیل موفق بینالمللی و یک نویسندهی مشهور شوی. میگفتی: «راه رسیدن به آرزوهایم را پیدا میکنم. تو فقط قول بده خوب شوی و ما را تنها نگذاری.»
دخترم!
اعتراف میکنم، من در آن روزها با تمام اعتماد به نفس و غروری که در زندگی داشتهام، خود را باخته بودم. در برابر ناملایمات ناشی از چیره شدن سیاهی کم کم تسلیم میشدم، اما دلداریها و انگیزه بخشیدنهای تو بود که شعلههای کم فروغ امید را در ذهنم زنده نگه میداشت.
دخترم!
اگر یادت باشد گفتم، من از امیدهای واهی و توهمات ناشی از همت بلند، زیاد ضربه دیدهام. بنابراین، اگر میخواهی پدرت حرفهایت را باور کند عمل کن، شعار نده! تو به قولت عمل کردی. از همان روز قلمت را برداشتی و در دل تاریکی زدی. فردای آن روز بود که لینک اولین داستان کوتاه تو را سردبیر خبرگزاری «پیک آفتاب» برایم فرستاد. از خواندنش به وجد آمدم. به گفتههایت ایمان پیدا کردم و بلافاصله تلفن را برداشتم و برایت تبریک گفتم.
بعد از آن روایتها و داستانهای کوتاهت در روزنامهها و خبرگزاریهای دیگر را هر روز میدیدم و میخواندم. به همت، غیرت، شجاعت و اعتماد به نفست آفرین میگفتم. ایمان پیدا کرده بودم که تو نه تنها خودت که برای دختران دیگر نیز الگو و سرمشق میشوی تا تسلیم جبر زمان نشوند و در برابر شرایط تسلیم نگردند.
دخترم!
تو در آن روزها چراغ امید را با نور شجاعت و جسارت روشن کردی و در دل تاریکی زدی. رویاهای برباد رفتهی خود و همجنسهایت را برای جهانیان روایت کردی. به الگویی ایستادگی و مبارزه تبدیل شده بودی، من به داشتن دختری چون تو افتخار میکردم.
دخترم!
یادت هست تو در آن ایام پر از التهاب، تسلیم مشکلات و بحرانهای ناشی از تسلط تاریکاندیشان زمان نشدی. رویاهای خود را دفن نکردی، قهرمانانه کمر راست کردی و به جنگ پلیدی رفتی، اما به یکباره چه شد که قلمت را به زمین گذاشتی، به تشویقهای خانواده، دوستان، رفقا و استادانت گوش ندادی؟
دخترم!
در این روزها تو را چه شده است که نه دل و دماغ کتاب خواندن داری و نه انگیزهی نوشتن. چه شده است که دیگر تو آن الهام سابق نیستی. هر روز گل وجودت پژمردهتر از قبل میشود. دوست داری تنها باشی، با کسی سخن نگویی، گوشهی تنهایی را اختیار کنی.
بگذریم، دخترم! من قبول دارم که اوضاع خوب نیست، بحران فراگیر بر تمام زندگی شهروندان کشور به صورت کل و زندگی ما به صورت خاص سایه افکنده. چراغ امید در کشور نمیسوزد، برگهای درخت انگیزه، هر روز بیشتر از دیروز زرد و زردتر میشوند.
دخترم!
بازهم میدانم که زندگی در وطن برای شما (زنان و دختران) در تمام عرصهها هر روز تنگ و تنگتر میشود، تاریکاندیشان در این دو سال و چند ماه با وصف مبارزه، مقاومت و تسلیمناپذیری زنان و دختران قهرمان وطن هر روز حضور زنان را در جامعه دشوارتر میسازند و در پی حذف کامل آنان از اجتماع اند.
دخترم!
درست است که هر روز از گوشه و کنار کشور خبرهای بدی از خودکشی دختران، ازدواجهای اجباری، بگیر و ببندها، بازداشتها و دستگیریهای فعالان مدنی، فعالان حقوق زنان، حقوق بشر، خبرنگاران و قلم بدستان و… به گوش میرسد؛ شرایط زندگی هر روز دشوار و دشوارتر میشود، اما به یاد داشته باش که به قول شاعر عزیز کشور ما ابوطالب مظفری:
«لیلا گرفت دفتر خود را و مشق کرد
فردا از آن ماست، به این قصه خو مکن»
دخترم!
بازهم با تو موافقم که زندگی ما در این دو سال و اندی دچار تحول فراوان شده، زیانهای زیادی دیدهایم، بحرانهای زیادی را پشتسر گذاشتهایم، بیشتر از دو سال است که با ترس و هراس زندگی میکنیم و هر روز از جای به جای دیگر کوچیدهایم به عبارتی واضحتر؛ روی آرامش را ندیدهایم.
هنوز که هنوز است سرگردانیم، آوارهایم و جای برای زندگی دوامدار و اطمینانی برای شروع کار و شغل پایدار نداریم. اما من به تو قول میدهم که تسلیم این بدبیاریها نشوم. قول میدهم برای نجات خانواده و دست یافتن تو و برادرانت هر کاری از دستم بیاید انجام بدهم.
دخترم! مطمئن باش، برای اینکه تو به آرزوهایت برسی، تمام سختیهای دنیا را به جان میخرم و راهی برای رسیدن به اهدافت پیدا میکنم.
دختر عزیزتر از جانم!
بلند شو، قلمت را بردار، دوباره بر دل تاریکی بزن، چراغ امید را روشن کن. قلمت را بردار دختران این سرزمین، مادران این جغرافیا، پدران جیگر سوختهی این قطعهی از زمین نیازمند حرکت، جنبش و جهش نوجوانان آگاه، دردمند، بامدرک و با درد این سرزمین هستند.
دخترم!
قلمت را بردار، از دوستانت بخواه با تو همراه شوند، موج ایجاد کنند، طوفان به راه بیندازند، از رویاهای دفن شدهی خود پتکی بسازند و بر سر بدخواهان تان بکوبند.
دخترم!
تو میتوانی. بلند شو، قلمت را بردار، شور به پا کن، همهمه به راه بینداز، هلهله بر پا کن. تو تنها نیستی، نصفی از جامعه با تو سرنوشت مشترک دارند و در آستانهی غرق شدن هستند و نصف دیگر منتظر یک حرکت، یک پژواک بلند، یک آهنگ امیدبخش. بنابراین، دخترم دوباره بنویس، پژواک بلند آرزوهای خود و همسرنوشتانت را با بلندگوی قلم و به گوش جهانیان برسان.
دختر زیبایم!
من به تو، به تواناییهای تو و به آیندهی درخشانت که فقط خودت میتوانی آن را رقم بزنی باور دارم. پس حرکت کن و مانند یک ستارهی تابناک، بدرخش. این را بدان که ما همیشه در کنار تو هستیم و حامی تو خواهیم ماند.
با احترام
پدرت محمدرضا محبوب