رها
ساعت دوازده و سی دقیقه شب را نشان میداد. یکی از شبهای سرد زمستان ۱۴۰۲ بود. من مصروف خواندن یک گزارش از سایت یکی از رسانهها بودم. البته از طریق لینکی که در فیسبوک گذاشته بودند، وارد شدم. برای همین در فیسبوک آنلاین نشان داده میشدم و آنلاین بودن یک دختر در ناوقت شب نمیدانم چه مشکلی دارد که به آن، به گونهی دیگری مینگرند. گرچه در افغانستان یک رفتار عادی زنان ممکن است یک خطا پنداشته شود، روی همین حساب از نظر بسیاری، آنلاین بودن یک زن در ناوقت شب خطای کوچکی نیست.
سرگرم خواندن گزارش بودم که متوجه شدم کسی برایم در پیغامگیر فیسبوک پیام میفرستد. چون پیامها در قسمت بالای صفحه گوشیام نشان داده میشد. میتوانستم بدون رفتن به مسنجر، پیامها را ببینم.
سلام بانو خوبین؟
سلام؟
آنلاین هستید ولی پیامهای من را نمیبینید چرا؟
بسیار ببخشید بانوی گرامی چون در فیسبوک دوست بودیم میخواستم کمی بیشتر آشنا شویم.
هستید؟
من هیچگونه واکنشی به این پیامها ندادم، زیرا دیدم کسی را که پیام میگذارد نمیشناسم. برای همین بیخیال پیامها شدم و گفتم مهم نیست.
دوباره به خواندن گزارش ادامه دادم، تا اینکه بعد از دو یا سهدقیقه، اینبار تماس صوتی گرفت. من تماس را رد کردم. بعد از رد تماس دوباره تماس گرفت و این بار تماس تصویری گرفته بود. بازهم تماس را قطع کردم و چون که من از مزاحمت این شخص به زحمت افتادم؛ رفتم روی پیغامگیر فیسبوک و نوشتم:
-آقا مشکلی است؟
-چرا در این وقت شب مزاحمت میکنید؟
در جواب نوشت سلام چرا عصبانی هستید؟ من قصد مزاحمت ندارم فقط میخواهم بیشتر آشنا شویم. گفتم نمیخواهم آشنا شوم. مخصوصا با چنین کسی که در این ناوقت شب مکرر پیام میگذارد و تماس میگیرد.
همین که میخواستم بلاکاش کنم، پیامش آمد. نوشته بود: «دوازده بجهی شب آنلاین هستی، خدا میداند با چند نفر مستی داری و حالا که من پیام گذاشتم بینزاکت شدم؟ دختر بی سر و پا!»
این پیام آنقدر برایم بد و زشت بود که برای هزارمین بار از زن بودنم متنفر شدم. هنوز تیکتاک ساعت به گوشم میرسید و تنفرم نسبت به خودم و به اینآدمهای نفهم بیشتر و بیشتر میشد.
اسم آن مزاحم هنوزهم یادم است. ممکن است تا ابد فراموش نکنم. اما چه میتوان کرد. زندگی در افغانستان سخت است. بخصوص اگر تو دختری آزاده باشی، دختری که برای خودش راه دارد، آرزو دارد، هدف دارد، درس دارد، تلاش میکند و در نهایت میخواهد زنی قوی بماند.