آزاده تران
برای دیدن سالمه و شنیدن قصهی تلخ زندگیاش ساعت سه بعدازظهر هماهنگی کردم. برای رسیدن به خانهاش باید دامنهی تپهی بلند چندوال را بالا میرفتم. جایی که اکثر ساکنان آن به سختی نان شب و روز برای خوردن دارند.
خانهای که در آن، سالمه (مستعار) با چهار کودکاش زندگی میکند، دارای یک اتاق نسبتا کوچک و تاریک است که از شدت نم دیوارهایش به رنگ سیاه درآمده است. سالمه با شوهر و چهار فرزندش که همهی آنها دختر هستند در این خانه زندگی میکنند.
این روایت، قصهی زنی است که به قول خودش، فقر، ناداری و بیکاری کارد به استخواناش رسانده است و نمیداند که با آمدن فصل زمستان، خود و چهار دختر قد و نیم قدش را چطور از سرما نجات بدهد.
شوهر سالمه کراچی دستی دارد و روزانه برای باربری به مندوی کابل میرود که بیشتر از ۵۰ افغانی درآمد ندارد. با درآمد اندکی که دارد، باید برای دو خانوادهاش مواد غذایی و دیگر نیازهایشان را تهیه نماید. سالمه زن دوم شوهرش است که تا نزدیکی مراسم ازدواجاش از اینکه شوهرش زن دیگری دارد، بیخبر بود.
سالمه، در روز مراسم عروسیاش در خزان یازده سال قبل، فهمید که شوهرش قبلا ازدواج کرده و از زن اولش سه فرزند پسر دارد و به دلیل بیمار بودن زن اولش با او ازدواج میکند. از این ماجرا فقط سالمه بیخبر بود. خانوادهاش او را در مقابل عمل انجام شده قرار دادند. هنوز به یاد دارد که پدرش به او گفت، باید حالا بپذیرد که همین در تقدیر و سرنوشتاش از قبل نوشته شده و قابل تغییر نیست.
سالمه با آمدن به خانهی شوهرش از روزهای اول زندگی تا حالا با فقر و ناداری مبارزه میکند. خشونت خانواده نیز گاهی امان او را میبرد. نشانههای لتوکوب شوهرش را روی بدن خود نشان میدهد. اما میگوید، به خاطر دختراناش این زندگی را تحمل میکند.
با سرد شدن هوا و نزدیک شدن فصل زمستان در خانهی سالمه هیچ مواد خوراکی و گرمایشی یافت نمیشود. سالمه حتا گفت، بیشتر اوقات با کمک همسایهها شکم خود و کودکانش را سیر میکند.
سالمه با سه دخترش برای این که از سرمای زمستان سخت کابل آسیب نبینند، بادام را فقط در بدل پوست آن میشکنند. از پوست بادام گاهی میتواند بخاری خانهاش را روشن کند. سالمه در حالی که با ناامیدی چکش را بر خستههای بادام میکوبید میگفت، همیشه به طور کیلویی آرد خریداری میکند، اما در این اواخر گاهی حتا توان خرید همان مقدار آرد را هم ندارد.
شدت سرما و نداشتن غذای کافی باعث شده تا دختران سالمه مریض شوند. وقتی او از فقر و سختیهایی که بر سر زندگیاش آمده قصه میکند، دچار لکنت زبان میشود. با دستان لرزان و اشک در چشمانش به طرف دخترانش اشاره میکند و میگوید، کاش دخترانش پسر بود، حداقل چند سال بعد بزرگ میشدند و سر پای خودشان میایستادند؛ نه مثل خودش که تقدیر و سرنوشتاش را دیگران نوشته و این او است که باید همیشه بار خشونت و فقر را تا دم مرگ بر دوش بکشد.
او قسم خورد تنها مواد خوراکی که در خانهاش وجود داشته تکه نان خشکی بود که برای دختر کوچک یک سالهاش نگهداشته بود. اما دختران دیگرش تا آمدن پدرشان باید تا شب گرسنگی را تحمل میکردند.
در مورد این ماجرا نمیتوان چیز زیادی گفت. این یک نمونه از فقر استخوانسوز حاکم بر خانوادهها در افغانستان است. چه امیدی میتوان داشت؟ امیدی از طالبان در جایگاه حاکمیت که مسوولیت فقرزدایی از جامعه را دارد، نیست. این گروه غمی جز ستم بیشتر بر زنان و اقلیتهای قومی و مذهبی ندارند. کمکهای نهادها نیز به دلیل فساد، کمتر به دست نیازمندان واقعی میرسد. اما چشم امید را میتوان به دستان خیرین جامعه بست و کسانی که دستشان به دهانشان میرسد، در چنین زمانهی سخت، چه نیکوست که خانوادههای فقیر را در گوشهی نان خود شریک کنیم.