سحر نیکزاد
روزی بود که با تمام وجود حس بیارزشی را تجربه کردم. بیارزشی به خاطر جنسیت، همان ویژگی که انتخاباش در اختیار ما نبود؛ چیزی که از آن لذت میبردم، اما در میان مردمانی که پیرامون ما بودند به تلخی تجربهاش کردم.
همیشه به زبان انگلیسی علاقهای خاص داشتم. تنها درسی بود که ساعتها با شوق و ذوق برایش وقت میگذاشتم. در یکی از بهترین کورسهای کابل درس میخواندم؛ عاشق کتابهای انگلیسیام بودم و از خواندن آنها در فضای سبز آموزشگاه لذت میبردم. اما محدودیتها دست از سر ما برنمیداشت. حق نداشتیم بیش از ده دقیقه زودتر به مرکز آموزشی برویم، چرا که پیش از دختران، نوبت کلاس پسران بود و طالبان اجازه نمیدادند دختران و پسران حتی بهطور تصادفی همدیگر را ببینند.
بعد از سقوط افغانستان به دست طالبان، انگلیسی خواندن برای من مثل مرهمی بود بر زخمهای روحم؛ اما همان مرهم را هم از ما گرفتند. چند روزی میشد که خبر دستگیری دختران در محلههای اطراف پیچیده بود. مادرم هم دیده بود که دختری را به زور سوار ماشینهای طالبان کرده و بردهاند. این اخبار، ترس را در دلهایمان بیشتر میکرد. اما با وجود این ترسها، من همچنان به مرکز آموزشی میرفتم. شوق درس خواندن، قدم زدن در مسیر راه، تماشای بازار زیبای کابل و مهمتر از همه یادگیری انگلیسی، دلیلی بود برای مقابله با این ترسها.
صبح با خوشحالی همراه دوستم به آموزشگاه رفتم. گاردهای محافظ و خدمهی آموزشگاه، با ما بسیار صمیمی بودند. اما آن روز، کاکای همیشهخندان محافظ، دیگر لبخندی بر لب نداشت و خالهای که با خوشآمدگوییهایش روزمان را روشن میکرد، مهر سکوت بر لب زده بود. حس عجیبی داشتم. ترس آرامآرام در وجودم ریشه میدواند.
وارد حیاط مرکز که شدیم، دیدیم همه چیز فرق کرده است. دیگر از آن نظم و آرامش همیشگی خبری نبود. دختران در گروههای کوچک مشغول صحبت بودند و چهرههایشان نگران به نظر میرسید. استادان هم روی صندلیها نشسته بودند، غمگین و ساکت. آن روز قرار بود امتحان آخر زبان انگلیسی را بدهیم. درسهایم را خوب خوانده بودم و آماده بودم نمرهی عالی بگیرم.
چشمانم به دنبال استاد صنف خودم میگشت. او را دیدم؛ همان کسی که همیشه با شوخیهایش ما را میخنداند، حالا کفشهایش را درآورده و با چهرهای غمزده کنار دیگر استادان نشسته بود. کمکم متوجه شدیم که قرار است کورس تعطیل شود. دلم شکست، اما هنوز امیدوار بودم.
آموزگاران پذیرفتند که امتحان آخر را بگیرند. همهی همکلاسیها در کلاس جمع شدیم و منتظر پارچههای امتحان ماندیم. امتحان شروع شد. با تمام وجود روی پاسخهایم تمرکز کرده بودم که ناگهان استاد بعد از ده دقیقه اعلام کرد وقت تمام است و باید پارچهها را تحویل دهیم. ابتدا توجهی نکردم و همچنان مینوشتم، اما خیلی زود فهمیدم که این آخرین امتحان ماست؛ امتحانی که هیچوقت کامل نشد.
با اشک و التماس از استاد خواستیم اجازه دهد آخرین امتحان را تمام کنیم. اما او با صدایی بغضآلود گفت: «اگر دست من بود، روی چشمانم… اما این تصمیم اداره است. دروازههای کورس بسته میشود.» حتا امتحان آخر ما نیمهکاره ماند و تا امروز دیگر هیچگاه فرصتی برای بازگشت پیدا نکردم. زخم عمیق دیگری بر روح و روانم گذاشته شد که شاید هرگز التیامی برایش پیدا نشود.