علی رادمهر
سرگرم مطالعه در اتاق بودم. بیاعتنا به سر و صداهایی که طبق معمول از بیرون شنیده میشد. فکر کردم شاید باز هم زن و شوهری در همسایگی من جنگ لفظی کرده یا بچهها در حال بازی هستند. دروازهی اتاق من کوبیده شد. پشت دروازه بانو محدثه بود. خانمِ مهربان و دلسوزی که در همسایگی من زندگی میکند. از چشمانش ترس و نگرانی میبارید. بدون این که بپرسم چه شده، گفت سه پولیس در حال بازرسی ساختمان هستند. گفت برای دستگیری و بازداشتِ مهاجران. وقتی این را شنیدم، رنگ از رخم پرید. دیگر به حالت عادی نبودم. وجودم پر از ترس و وحشت شده بود.
زن همسایه گفت، دروازه را ببند و برق اتاق را هم خاموش کن. همینکار را کردم. چند لحظه نگذشته بود که ماموران نظامی از طبقه اول و دوم خلاص شدند و پشت در ما رسیدند. دروازه همسایهها تکتک شد. هردو همسایه از خانههایشان بیرون شدند. صداها گنگ و نامفهوم به گوش من میرسید. هنوز صحبت تمام نشده بود که دروازه اتاق من کوبیده شد. هربار که ضربهای به دروازه میخورد، انگار پتکی بود که روی شقیقهی من فرود میآمد. آنقدر ترسیده بودم که چشمانم از حدقه بیرون زده بود. برای این که بهلحاظ روحی فرونپاشم و کمی آرام باشم، به تشناب اتاق پناه بردم؛ با این که میدانستم اگر دروازه را بشکنند، اینجا هم خواهند آمد.
چند لحظه همانجا ماندم. کمکم متوجه شدم که دیگر صدایی نمیآید. از اتاق بیرون شدم. دیدم که هردو همسایهی طبقه سوم پیش اتاقهایشان نشسته و باهم حرف میزنند. جریان را از آنها پرسیدم. یکی از آنها گفت، دو نفر از طبقه پایین و یک نفر از طبقه ما را دستگیر و میخواستند با خود ببرند. اما در همین لحظه مرد همسایه که زبان اردو میدانست با وعده ۵۰ هزار کلدار برای آزادی هر فرد، آنها را موقتا از دست ماموران نظامی خلاص کردند.
از آزادی آن سه هموطن که هر کدامشان از ترس مرگ در افغانستان به اینجا پناه آوردهاند، خوشحال شدم؛ اما دلم به چنین بیپناهی مهاجران سوخت. نه در وطن جایی داریم و نه اینجا جایی برای زندگی مانده است. قدم که به داخل اتاق میگذارم، غربت را با تمام پوست و استخوانم لمس میکنم. وجودم لبریز درد و رنج میشود. از شدتِ درد به خود میپیچم و نالههای جانسوز سر میدهم. هیچچیز آرامم نمیکند. من در مرزِ فروپاشی قرار گرفته بودم.
به یاد حرفهای بانو محدثه میافتم که گفت، پولیس به همسایههای پایین گفته شب دوباره بر میگردند. وقتی این را شنیدم؛ دوباره حسِ بدی پیدا کردم. نگرانی من این بود که مبادا بازداشت شوم و در این سرمای استخوانسوز دوباره به افغانستان برگردم. من از افغانستان به اینجا فرار کردم که دیگر کسی مرا بازداشت نکند، تحقیر نکند، شکنجهام ندهد و آزادی من را سلب نکند، اما میبینم که اینجا هم شرایطی بهتر از آنجا ندارد. وحشتِ بیپناهی و تحقیرهای سازمانی جان آدمی را به لب میآورد و امید آدمی را به نقطهی صفر میرساند.
نیمه شب شده بود و هیچکس نخوابیده بود. حتا من که عادت داشتم ساعت نه بخوابم، بیدار بودم. زنگ دروازهی ساختمان به صدا درآمد. همه ترسیده بودند. من سریع کفش پوشیدم و خود را به بام ساختمان رساندم. از آنجا گپوگفتِ نامفهوم به گوشم میرسید. این لحظههای هولناک چندین دقیقه بهطول انجامید. با خود اندیشیدم که اینبار فکر نکنم جان به سلامت ببرم. نزدیک به ده دقیقه صدا از طبقه پایین به گوش میرسید. در نهایت بانو محدثه بالا آمد. تنها بود. گفتم که بود؟ گفت صاحب خانه پشت موترسایکل خودش آمده بود.
هفتسال در افغانستان به عنوان خبرنگار، فعال مدنی و آموزگار کار کردهام. در آنجا تبعیضهای سیستماتیک و رفتارهای نژادپرستانه را با گوشت و خون حس کردهام. حتا پیش از طالبان بارها به دلیل دیدگاههای متفاوتام تهدید و تحقیر شدم. باری با مرگ هم چشم در چشم شدم. شبی که سه مرد مسلح راهم را در کوچهای در غرب کابل سد کردند. گفتند، اگر به کفرگوییام ادامه دهم، به قیمت جان من تمام خواهد شد. انتقادهای من از دین، فرهنگ و جامعه از نظر سنتگراها معنای کفرگویی داشت.
طالبان که آمدند، شاید جز اولین کسانی بودم که به زندان رفتم. مرا به جرم حقیقتگویی، زندانی و شکنجهام کردند. در بازداشت طالبان ریش و بروتم را با دست کندند. با مشتهای آهنین و پاهایی چرکینشان به سر و صورت و پهلویم کوبیدند. بعد از اینکه به قید وثیقه آزاد شدم، به پاکستان فرار کردم.
این روزها دوباره خطر بیخ گوشم است. پاکستان موج جدیدی از اخراج پناهجویان و مهاجران را روی دست گرفته است. هرچند روشن نیست که دیر یا زود اردوگاههای بازداشتی و در نهایت اخراج به افغانستان در انتظار مهاجران در معرض تهدید باشد یا خیر؛ اما آنچه مسلم است، با رسیدن پایم به افغانستان، دوباره سر از زندان طالبان در میآورم و چه بسا مرگ به سراغم خواهد آمد. این روزها زندگی در پاکستان به مثابهی اسارت در برزخ بیسرنوشتی است که پشت سر مرگ، پیشرو بنبست و جایی برای ماندن نیست.
یادداشت: مسوولیت محتوایی روایتهای وارده به دوش نویسندههای آن است.