صابره اعتبار، دانشجوی دکترای جامعه شناسی
این نکته را مدام باید به خود یادآوری کرد که در نسبت با مسایل جامعه ازنگاه صرفا ژورنالیستیک سوژهمحور میباید پرهیز کرد و به ساحت اندیشه در پیوند با عاملیت (فرد) و ساختار اهتمام ورزید. مسایل جامعهیمان را باید بهعنوان اجزایی از کلیت ساختاری بهنام افغانستان در نظر داشت، نه بهعنوان یک مسالهی جزء جدا افتاده از کلیت. در این میان، مسالهی زنان نیز میبایست در نسبت با سایر اجزای این کلیت (افغانستان ) فهمیده شود.
در غیاب فهم مبتنی بر این نسبتها نمیتوانیم به شاکله و عمق مسالهی زن در افغانستان دست یابیم. ما در مورد مسالهی زنان با فهم جزئی و زمان ـ مکان زدوده مواجه بودهایم؛ فقدان نظریهای که برآمده از واقعیت بسگانهی مسالهی زن در افغانستان باشد، همیشه احساس شده است. ما از درگیری جدی با تفکراتی که جهان کنونی ما زاده و پروردهی آن است، بهنحوی گریزان و مایل بودهایم. بهجای اندیشیدن و تامل در مورد مسالهی زن، موقعیت منفعل، سطحی و رسانهای را برگزینیم. در این رهگذار از فوکو بسیارمی توانیم بیاموزیم. فوکو متفکری است که به سوژههای گرفتار در چنبرهی سلطه و قدرت، بینش و بصیرتی درخور وضعیت اضطرار عرضه میکند. معنای «نقد» از مجموعه رهیافتهای مهم او است که میتوان از طریق آن به سنجش مداوم خود در مقام انسان معاصر، محصور در لایههای پیچیده در ساز و کار پنهان سلطه و قدرت دست یازید. او میگوید: «نقد هنر حکومت نشدن است.» از این منظر، وقتی به موضع و جایگاه خود در جامعه نگاه میکنیم، با سوژههای ساخته و پرداخته شدهی سلطه روبهرو هستیم: سلطهی عریان حکومت، سلطهی روایتهای تاریخی، سلطهی معرفت شناختی برآمده از نظم فقهی مسلط، سلطهی پنهان رسانه یا سلطهی نرم علم و نظریههایی که در روابط دانش ــ قدرت فوکویی میتوان آن را به دید آورد. اگر در این فهم، از «نقد» با فوکو هم دل باشیم، ما هنر سرکشی و توان تمرد از شکلهای مختلف سلطه را کمتر در خود پرورش دادهایم. وقتی میخواهیم مسالهای را به نظم گفتار و نوشتار بیاوریم به پیشنیازهای شناختی بسیاری نیازمندیم که عبارتند از زبان، فهم و کنش مشترک. اساسا زبان مشترک، (زبان نه به معنای صرفا مجموعهای از کلمات بلکه به معنای تمام سیمبولها و نشانههای برقراری فهم و ارتباط) به فهم مشترک و فهم مشترک به کنش مشترک چه در حوزهی نظر و چه در حوزهی عمل میانجامد. دلایل نداشتن این هنر (نقد) را دقیقا نمیدانیم به چه چیزهایی باید ارجاع داد. این خود، مسالهای است که باید به آن بیاندیشیم. جواب کلی که ولتر بنیامین به این وضعیت میدهد، این است که ما نسلی بینبوغ هستیم. نبوغ نه به معنای هوشی سرشار و حافظهی بسیار، بلکه «خود را به کار سپردن» و از پی مسالهی خود دویدن و با مسالهی خود زیستن، نفس کشیدن و مردن.
بررسی این وضعیت رخوتناک و گریز از مسالهی خود، نیاز به مطالعات جدی روانشناختی با ابعاد وسیع تاریخی ــ فرهنگی دارد که در این نوشته مجال پرداختن به آن نیست. اما یکی ازعلتهای رخوت فکری ما در نسبت با مسایل و در این نوشتار «مسالهی زنان»، فقر تئوریک است. ما دستگاه مفهومی و نظریای در اختیار نداریم که بتواند سنجهای برای شناخت واقعیت نیاندیشیدهی زن در افغانستان به دست دهد. نظریههای موجود و مسلط در تبیین بخشی از واقعیت مسالهی زنان میتواند یاریمان کند. اما وقتی میخواهیم وارد پیچیدهگیهای خاص مسالهی زن در افغانستان شویم، این نظریهها کارایی خود را از دست میدهند؛ زیرا این نظریهها برآمده از واقعیت بسگانهی زن بودهگی در جامعهی افغانستان نیستند و برای همین، این نظریهها، خود بدل به ابزار سلطه و سرکوب میشوند و یا از سوی ساختارهای قدرت و سلطهی جهانی ــ محلی به نفع ساختار مسلط مصادره میشوند. این تذکری است که در ابتد به خودم و در ادامه به همنسلهایم یادآور میشوم. ما باید از جایی بازی و تفنن با مسایل را کنار گذاشته و به جدیت و حساسیت روی بیاوریم و در این فرایند هم از خود سطحی خویش فراتر رفته و هم افق و میدانی از فهم و کنش مشترک فراروی فردایمان بگشاییم. با این توصیف از وضعیت مان که نامش را «وضعیت رخوت» میگذارم درپی صورت بندی مسالهی زنان از منظر نگرش نقادانهی پسااستعماری دراین نوشته هستم.
رویکرد پسااستعماری چیست و ما چه چیزی ازآن میتوانیم بیاموزیم؟
وقتی در ادبیات انتقادی علوم انسانی صحبت از استعمار میشود، احتمالا ذهن خوانندهی متوسطِ متون جدی، به ادبیات کلاسیک استعمار کشانده میشود و لشکرکشی نظامی در ذهن متبادر میشود و وقتی «پسا» به آن اضافه میشود، خوانندهی مبتدی، رویکردهای جدید در علوم انسانی به پشت سرگذاشتن آن دوره (استعمار) فکر میکند. مانند پسامدرن که تلقی عامش یعنی پشت سرنهادن دوران مدرن. اما نکتهی ظریفی که باید به آن توجه کرد در این عصر «پساها» این است که بر سر دامنهی کارکرد معنای پیشوند «پسا» اتفاق نظری متقن در میان نیست و براساس نظر اکثر متفکران این حوزه، «پسا» بههیچوجه به معنای پایان سلطه و استعمار نیست، بلکه به یک دلالت تاریخی اشاره دارد که پس از استعمار چه اتفاقی افتاده و لحظهی نخستین سلطه و استعمار را چگونه میشود در تاریخ فهم کرد و به روند آن در طول حیات سوژهی استعمارزده پرداخت.
پس درهمین ابتدای متن باید به پیشپنداشت مرسوم راجع به «پسااستعماری» و استعمار توجه کنیم که در معنای متعارف و معمول آن مد نظر نبوده و منظور از استعمار استراتیژی فکری ــ معرفتی و سیاسی است که گاهی توسط خود استعمارزدهگان اعمال میشود. این رویکرد از غنای فکری در حوزههای مختلف اندیشه بهره میبرد: از نقد ادبیات تا جامعه شناسی و دستگاههای فلسفی و از روانشناسی تا سیاست و اقتصاد. این دیدگاه و شیوهی تفکر، بیگمان تفسیر خوبی از تعریف فوکو از نقد که در بالا اشاره شد ارایه میدهد. در حقیقت میتوانیم بگوییم، رویکردی است که هنر حکومت نشدن را به ما در مقام انسان (زن) خاورمیانهای ــ افغانستانی میآموزد. وضعیت پسااستعماری، وضعیتی است که سوژهی تحت سلطه یا استعمارزده، شروع به خوداندیشی میکند و سعی میکند نظم استعماری و نظم ساختار سلطه را به نوشتار و گفتار بیاورد. سوژهی پسااستعماری، کنشگری و مبارزهاش را نه فقط در میدانهای شهر، بلکه در درگیری جدی با متون و ساختارهای متصلب شناختی ــ معرفتی سلطه نیز پی میگیرد. از این نظرگاه، در وضعیت پسااستعماری، ما با زن یا زنانی مواجه هستیم که میداند در درون یک ساختار سلطهی بازتولید شدهی به نظم درآمده، نفس میکشد. این ساختار هژمونیک در گذشته سعی میکرد زن را طوری بیافریند که فرمانبرداری خود را با نجابت به اثبات برساند و نظم مورد نظرسلطهگران دردورهی مدرن، رفتار زنان را با سبکسری، فروغلطیدن در گفتمان بدن و در بهترین شکلش فرمانبرداری از عقلگرایی مدرن و مسلط که جز به بازتولید دوگانگی مرد/زن نیانجامیده است، به اثبات برساند. این نظم مسلط، زنان معترض را نیز طبق میل خود به افرادی «چیغ چیغو»، فحاش و نمادی از خشونت و انتقام و موجوداتی بیچاک و دهن تبدیل کرده است. هر دوی این تیپها برآمده از خواست سلطهاند. نمونهی اول، گرفتار در نظم مسلط تئولوژیک و نمونه دوم اسیر ابتذال و سرگرمی برآمده از نظم سیاسیی ــ اقتصادی حاکم بر جهان امروز است که زنان در بهترین شکلش کالای مصرفی بازار صنعت فرهنگ را تامین میکنند یا «سلیبریتیگرایی»، سرگرمی، مد و آرایش، عشق به زیورآلات فلزی زرد رنگ و فوقش چیغ کشیدن در فیسبوک. آدورنو میگوید این فریادها رد پای انسانیت از دست رفتهی زنان است. چگونه میتوان برای مقابله با جامعهای انسان زدوده و به زاویهی دوگانگی زن/ مرد خزیده، به سرگرمیهای مبتذل رویآورد و موفق به تغییر وضعیت شد؟ از این جهت است که تفکر پسااستعماری لحظهی گریز از ابتذال است که میتواند زن را و انسان را به تفکر در مورد خودش نه در پیوستاری صرفا فردی و روانشناختی که در ارتباط با جامعه و تاریخ است، فرا بخواند. زن افغانستانی که در عطش تغییر وضعیت در تکاپو و تلاش است، از یک مواجههی مهم و جدی میگریزد و آن شناخت بنیادها و بنمایههای سلطه است. بنیادهایی که درمتن گفتمانهای معرفتی و تاریخی متصلب شدهاند و جز با کار سمج فکری و پرسشگری و پژوهش مدام نمیتوان در آن رخنه و از آن عبور کرد. از منظر نقد پسااستعماری، زنان در افغانستان با استعماری چندگانه مواجه هستند: یک بار از سوی نظام مردسالار با تمام خردهنظامهای سلطهاش از الهیات تا حقوق از شعر تا عواطف و از سیاست تا اقتصاد. بار دیگر از سوی فمینیسم سیاسی سازشکار با قدرت استعماری که سعی در بازنمایی زن افغانستانی از نگاه زن سفید پوست مرفه، تحصیل کرده و پرورده در آخور سرمایهداری دارد. بار سوم از سمت خود زنان، زنان همداستان با دلالان طبقهی کمپرادور در افغانستان.
در این سطوح مختلف استعمار و در این وضعیت اضطرار ما به نظریهای نیازمندیم که این لایهها را به ما نشان دهد و بتواند بازنمای واقعیت کامل زنان در افغانستان باشد. در کنار فوکو، آدورنو و سایر متفکرین، انتقادی که ازآموزگاران الهامبخش رویکرد پسااستعماری هستند، حضور پررنگ متفکرانی از جهان سوم را نیز میبینیم. از فلسفهی آفریقایی و متفکر شناخته شدهاش آشیل امبمبه تا اندیشمندانی ازمصر و هند مثل لیلا احمد، اسپیواک، گورمیندار بامبارا. این حضور به همافزایی اندیشهی انتقادی برخاسته از وضعیت پسااستعماری مشترک میتواند بیانجامد. زیرا ما صدای متفکر جهان سومی یا خاورمیانهای را نیز در این میدان میشنویم؛ میدانی که زنان افغانستان نیز بخشی از آن است. ماهیت این رویکرد، روش مطالعهای را به ما میآموزد که از توصیف وضعیت زنان به تفسیر و تبیین آن میرسیم. بنابراین، آموختن هنر حکومت نشدن، شیوههای آفرینشگری را به زن رها شده از زنجیرهای انقیاد پیشکش می کند. آفرینشگریای که از ذهن رها شده از سلطه بر میآید. آفرینشگریای که در پی معماری و ساخت جهانی انسانیتر، پرمهرتر وعادلانه تراست. جهانی که در آن زن دیگر جنسی فروکاست داده شده در بدن و تمنیات تنانه و زیستی نیست، بلکه هنرمندی است که میداند چگونه جهان را از سوی انتقام وخشونت فراگیر به سوی مهرورزی آگاهانه و مسولانه، سوق دهد. آن عده از زنان افغانستان که به این آگاهی، شناخت و نقد از خود رسیدهاند، میتوانند پیش آهنگان کاروانی باشند که کالاهایش برابری، آگاهی، رهایی، تعالی و عدالت باشد. به نقل از لوس ایریگاری، «خدای زن هنوز نیامده است.» خدای زن، خدایی است که بتواند به چندگانگی، تفاوت، صیرورت، موزونی و شکوه بدن نه بهعنوان یک ابژهی جنسی و مصرفی در محدودهی تجربهی مردانه، تئولوژیکی و مرد سالارانه، بلکه هر چیزی که در تصور مردانه قابلیت شدن نداشته باشد را شکل دهد.