نویسنده: عبدالحمید وفا
در بخش دوم از پیامبران بنیاسرائیل، یهوه و چندخداباوری آنها گفتیم. در آنجا بررسی کردیم که پیامبران بنیاسرائیل چگونه بر یهوه شکل و هویت دادند. در اینجا بازهم متذکر میشوم که خدا در یهودیت ذات ثابت ندارد.
پیامبران اولیهی آنها مستقیم با خداوند روبهرو میشدند، در حالیکه پیامبران دوران پسین آن ذات خداوند را فهمناپذیر و تجلی خداوند در زمین را غیرممکن میدانستند. حتا گروهی از یهودیان که به چندخدا باور داشتند، میگفتند زمین پست است و جایی برای گناه.
این ممکن نیست که او را خدای آفریده باشد که سراسر نیکی است. در اسرائیل، خصوصا در بعد از حملهی اسکندر خداباوری چیزی بود برای اجرای مناسک و حفاظت از شهر، نه اینکه معنایی باشد برای زندگی.
انسانهایی که فراتر از باورها میاندیشید، ناچار برای یافتن معنای زندگی به فلسفه دست مییازید و معنای زندگی را از فلسفه میگرفت. این مفهوم از خدا، در مسیحیت قرنهای اولیه نیز مشاهده میشود.
با این مقدمه، در این بخش میپردازیم به تولد عیسا، کتب مقدس، مفهوم خدا در مسیحیت و تثلیث در مسیحیت.
تولد عیسا
یهودیها در زمان معبد دوم (معبد سلیمان) و حملهی رم به اسرائیل به دو دستهی فکری-اعتقادی تقسیم شده بودند. اولی، «فریسیان» بود.
این گروه فکری بیشتر تمایل در رومیشدن داشت و جهان را بزرگتر از تجربهی یهودیان میخواست، قوانین موسا و همه پیامبران را به دیدهی قدر می نگریست و باور داشت که انسان بعد از مرگ دوباره زنده میشود. اما، گروه دومی که «صدوقیان» بود، باورمند به معبد دوم بود و اجرای مناسک از جملهی شیوههای دینداری آنان بود و از دیگر آیینهای کهن فاصله داشت؛ از خردگرایی و فرهنگ رمیها خوشحال، دلگیر و یا باورمند به زندگی پس از مرگ نبود. این اختلافات گاهی به خشونت میانجامید و نظم اجتماعی را بههم میزد.
عیسا در ششم جنوری سال اول میلادی در ناصریه (شهری در شمال اسرائیل) در میان صدوقیان به دنیا آمد. عیسا همواره از یهوه حمایت میکرد و از اعمال یهودیان انتقاد میکرد. دوستان و نزدیکان او پنداشتند که او پیامبری است همانند موسا و یوشع.
چنانکه نویسنده آورده است: «مسیحیان اولیه او را موسای جدید، یوشع جدید و بنیانگذار جدید میدانستند» (همان، ۹۷). یوحنا، در یهودیه بود و سرسختانه از عیسا در برابر یهودیان دفاع میکرد. او از یهودیان میخواهد تا در رود اردن برود و غسل تعمید انجام دهد.
عیسا از ناصریه به معبد دوم میآید و در آنجا یوحنا او را تعمیدش میدهد. به نقل از مرقُس مینویسد: «و چون از آب برآمد درِ آسمان را شکافته و روحالقدس را که مانند کبوتر بر وی نازل میشود دید. و آوازی از آسمان در رسید که تو پسر محبوب من هستی از توخشنودم.» در این هنگام است که یوحنا میفهمد عیسا همان مسیح است.
این امر بر مسیحیان بعدی تأثیر زیاد گذاشت، زیرا در آن زمان خاخامها نیز آواهای به گوششان میرسید که به آنها «بَتآوا» یا «آوای دختری» میگفتند و این جزءِ الهامات سرراست پیامبری نبود. اما گروهی چنین باور کردند که خدا در عیسا تجسد یافته است.
این باور با چندخداباوری هماهنگی داشت. آنها میپنداشتند از آنجا که نمیشود خودِ خدا را درک کرد، پارهی از او برای نجات بشر در جسم عیسا حلول کرده و به زمین آمده است. این باور به نظر خردگرایان یهودی امری نامعقول بود و بیشترین انتقاد از جانب فریسیان صورت میگرفت.
تا اینکه این فریسیان به سبک رمی عیسا را مجازات و بر چوبهی دار آویختند. در این زمان عیسا ۳۳ سال داشت. عیسا خودش هیچگاه ادعا نکرد که او پارهی از خدا است. او به یاران خود گفته بود که آنان نیز اگر ایمان داشته باشند به این قدرت خواهد رسید.
اما این مسیحیان بودند که در خداباوری قائل به «ثنویت» و «تثلیث» شدند. مسیحیان او را تنها فرزند مریم میداند که بدون همخوابی با مرد به دنیا آمده است. اما نویسندهی کتاب به نقل از انجیل مرقُس آورده است: «عیسا مردی معمولی است شامل چند برادر و خواهر.» (همان، ص ۹۸) این باور که او خداگونه بوده است، بعد از قرن چهارم شکل نهایی بهخود گرفت.
کتب مقدس
عیسا دوازده یار برگزید که اینها به «حواریون» شهرت دارند. بعد از مرگ عیسا، چهار نفر از حواریون به نامهای مرقُس، یُوحنّا، متا و لوقا به کتابت و نشر دستورات عیسا دستزدند. این کتابها بهنام «انجیلهای چهارگانه» تا امروز در بین مسیحیان وجود دارد. کتب انجیل نیز مانند تورات، بعد از خود پیامبر نوشته شده است.
در واقع انجیلهای چهارگانه آن گفتاری نیست که عیسا با کشف و شهود بهدست آورده بود، بلکه فهم و برداشت یاران عیسا بعد از مرگ او است. این انجیلها تحت تأثیر فرهنگهای مختلف نوشته شده و درونمایهی آن نیز متفاوت است.
مسائل بنیادین که در انجیلها مشترک است خلقت زمین و آسمان در شش روز و ذاتِ خدای یگانه در تمام جهان است. البته یگانگی خدا در مسیحیت شبیه به دین بودایی است. حالا با شرح مختصر به هریک از انجیلها میپردازیم.
اول، انجیل مرقُس: این اولین انجیل و نیز کمحجمترین آنها بوده که در دههی شصت میلادی نوشته شده است. در اینجا مرقس از معجزات عیسا آورده و بیشتر از تجربیات عرفانی عیسا بهعنوان پسر خدا یاد کرده است.
رگههای از این انجیل، در انجیلهای متا و لوقا نیزیافت میشود. مرقس تحت تأثیر فضای یونانی نوشته شده است. در این انجیل تفکر عرفانی افلاطون بهچشم میخورد.
دوم، انجیل یوحنّا: این انجیل در حدود ۱۰۰ میلادی نوشته شده است. یوحنا در این کتاب برای مفهوم خدا از کلمهی «لوگوس» استفاده نموده است. لوگوس در دین یهودیتِ فلسطینی توسط فیلو نیز بهکار رفته بود. نویسندهی کتاب به نقل از یوحنا مینویسد: «همه چیز به واسطهی او آفریده شد و بی او چیزی از موجودات وجود نیافت.» (همان، ص ۱۰۸) کاربرد این معنا در مورد خدا بعدها مسألهی محوری در کلام مسیحی شد.
این انجیل نسبت به انجیلهای دیگر متفاوت بوده و بیشتر از حال و احوال شخصی انسان و عیسا بهعنوان تجسد خدا سخن گفته است. او در ابتدای کتابش مینویسد: «در آغاز کلام بود و کلام با خدا بود. همه در آغاز با خدا بود، همه چیز به واسطهی او پدید آمد و از هرآنچه پدید آمد، بی او هیچ چیزی پدیدار نگشت.» به باور یوحنا، عیسا ذات ازلی دارد و در سرنوشت خلقت با خدای یگانه شریک است.
سوم، انجیل لوقا: این کتاب برای «تئوفیلوس» امپراطور بیزانس در اول قرن سوم با ادبیات بسیار شیوا نوشته شده است. این انجیل با تأثیر از فرهنگ رمیها، نزدیک به آموزههای یهودیِ هلنی است.
چهارم، انجیل متا: این انجیل شرحی از زندهگی و دعوت عیسای ناصری را بیان میکند. این انجیل نژاد، زایش و دوران کودکی، دعوت، پندها و آموزههای عیسا را شرح داده و سرانجام به مصلوب شدن او میپردازد.
متا که خود مسیحیِ از یهودیان است، کتابش بیشتر به آموزههای یهودیت فلسطینی شباهت دارد، گرچند که در مورد کلام مسیحی از انجیلهای مرقس و یوحنا پیروی نموده است. امروزه انجیل از چهار کتاب بسی بیشتر است و هرکدام از این انجیلها تفسیری است به شرایط و زمانهی حکومتها و کلیساها.
مفهوم خدا در مسیحیت
نویسنده به نقل از سه انجیل متا، مرقس و لوقا مینویسد «عیسا، پطروس، یعقوب و یوحنا را برداشته و برفرازِ کوهِ طور در جلیله میبرد، در آنجا عیسا در پیش چشمان آنها چنین تغییر شکل میدهد: چهرهاش چون خورشید درخشنده و جامهاش چون نور سفید گردید. موسا و الیاس بهعنوان نمایندهگان شریعت و انبیاء بهناگاه پیش او ظاهر میشود و باهم گفتوگو میکنند… . ناگهان ابری درخشنده، مانند ابری که بر کوه سینا نزول کرده بود، قلهی کوه را فرا میگیرد و بَتقول آواز میدهد: این است پسر محبوب من، که از او خوشنودم، به او گوش دهید.»
مفهوم خدا از اینجا آغاز میشود. قبل از این، یهودیان با چندخداباوری آشنایی داشتند و تعدادی از یهودیان که چندخداباور بودند و انسان را تافتهی جدابافته از خدا نمیدانست. مسیحیان نیز بر این باور بودند که در آغاز لوگوس وجود داشت. بعد از اینکه جهان آفریده شد، لوگوس در تنِ عیسا درآمد تا بشر را برای رسیدن به خداوندِ که از عقلها دور است، کمک نماید.
اما، باور غالب در آن زمان، خصوصا بعد از ایمان آوردن کنیستانتین به مسیحیت، عرفان افلاطونی بود که از حلقهی عقلگرایان جوشید و پیروانی یافت. یوستینوس (۱۰۰-۱۶۵م) به دنبال این حرف بود که دین چه معنایی در زندگی انسان دارد؟ نقش خدا در سرنوشت انسان چگونه است؟
او به این پاسخ میرسد که لوگوس همان خردِ خدایی است که از ازل وجود داشته است و او بر انسان نازل شد تا راه رسیدن به خودِ خدا را به بشریت بیاموزاند. این باور نهایتا به دوگانگی رسید. خدای یگانه و دور از دسترس به انسان و بیرغبت به سرنوشت این جهان و بشریت، و پسرِخدا که ناجی بشریت است. گنوستیکها نیز باورمند به ثنویت بودند، چنانکه نویسنده کتاب مینویسد: «آفرینش جهان مادی کار خدا نیست، چه او با مادهی پست و خوار سروکار ندارد. جهان مادی کار یکی از آئونهاست، او بر خدا رشک میبرد و میخواهد کانون پلروما شود. پس هبوط میکند و با گردنکشی، در چشم برهمزدنی جهان مادی را میآفریند… . او به زمین میآید و جسم عیسا را بهخود میگیرد تا راهِ بازگشت به خدا را بیاموزاند» (همان، ۱۱۲).
در عقاید اولیهی مسیحیان خداوند «چیزی» نبود، «هستی» نیز نبود. او فراتر از توصیفات مادی بود. آنچه هستی خداوند بود، همان تجسد او در تن عیسا بود. این خداباوری، چنانکه در بالا ذکر شد، شبیه به ذاتباوری در بودیسم است. تا قرن چهارم میلادی تعریفهای جداگانه از خدای مسیحیت وجود داشت، اما بعد از آن دین در خدمت سیاست رمیها درآمد و «تثلیثباوری» شکل گرفت.
تثلیث در مسیحیت
یکی از مفاهیمی که در مسیحیت همواره مورد پرسش قرار گرفت، درگ ذاتِ یگانهی خدا در قالب وجود بود. در ابتدای قرن چهارم میلادی بحثهای پرشوری در مورد خدای پسر، خدای پدر و روحالقدس برپا شده بود.
آریوس و آثاناسیوس از پیشگامان این باور بودند. اینها به این باور دست یافته بودند که جهان را خداوند از هیچ آفریده است. این ادعایی بود که نه در کتاب مقدس بود و نه در یهودیت از آن حرفی در میان بود. این باور حتا خردگرایان افلاطونی را نیز غافلگیر نموده بود. اما این دو در مفهوم خدای پسر اختلاف نظر داشتند.
آریوس باور داشت که لوگوس در تن انسان دمیده شده است و از دایرهی خودِ خدا بیرون قرار دارد، او خود نیز مخلوقی از خدای پدر است. اما آثاناسیوس بر این باور بود که عیسا نیز در ذات با خدای پدر شریک است و در دایرهی خدایان جای میگیرد.
این بحث و جدل در میان عوام راه یافت، تا اینکه پای کنستانتین را در این ماجرا کشاند. او شورای کلیسایی را در نیکیه برگزار نمود. اما هیچکدام از اینها نمیتوانست به این پاسخ جواب سرراست بدهد که چگونه روح یگانه در سه خدا حلول نموده است، طوریکه در اصل یک خدای یگانه میشود.
اسقفهایی که در سال ۳۲۵ در نیکیه برای حل بحران گرد آمده بودند، باور آثاناسیوس را البته با فشار امپراطوری به تصویب همگی، به جز آریوس و دوشاگردش، رساندند. بعد از این بود که آفرینش از هیچ، آموزهای رسمی مسیحیت شد و مسیح دیگر یک مخلوق یا آئون نبود، خدای آفریدگار و خدای نجات بخش یکی شده بود؛ هردو دارای یک جوهر و یک روح واحد.
این باور در دین بعدی (اسلام) به شکل متفاوتتر مطرح شد: خداوند انسان را از گِل آفرید و از روحِ خود بر او دمید. در مسیحیت هیچگاه ادعا نشده است که این ذات و جوهر خداوندی دو، یا سه است. بلکه بر این باور بودند که پسر، پدر و روحالقدس یکی است. ولی مسیحیان هنوز گیج بودند.
اگر خدا یکیست، پس چگونه میتواند لوگوس هم خدا باشد؟ سرانجام سه نظریهپرداز برجستهی بیزانسی به راه حلی رسیدند که موجب آرامش کلیسای ارتدوکس شرقی شد. اینها بازیلیوس، گریگوری و گریگوری نازیانزوس بودند. اینها که از فلسفهی یونانی آگاهی کامل داشتند، راه شناخت خدا را عقلی نه، بلکه تنها راه شناخت را از طریق باورمندی قلبی و از راه مکاشفه میدانست.
این آموزه الهام بخش تصوفگرایان اسلامی نیز شد.
ادامه دارد…