نویسنده: عبدالحمید وفا
از بخش قبلی دریافتیم که خدای اسلام ذات مطلق است. دسترسی به چنین خدا برای انسان ناممکن بوده و شناخت انسان از چنین خدایی متفاوت است. مسلمانها مفهوم خدا را از فرهنگ عرب، قرآن و فلسفهی یونانی بدست آورده بودند.
عربهای قبل از اسلام با خدایان سروکار داشتند که در دسترس بودند و در امور روزانه از او کمک میجستند. اما قرآن از خدای یگانه، با وجود ذاتی و بیهمتا سخن گفت که همهی امور در دست او است. با اینحال امت اسلامی بعد از محمد در برداشت از مفهوم خدا به دنبال این سوال برآمدند که خدا را چگونه میشود فهمید؟
اشاعره میگفتند خدا ذات مطلق است و در عالم هرچه اراده کند همان میشود، معتزله بر این باور بودند که خداوند باید چنان کند که لازم است، بر خداست که خیر گزیند و عدل را گسترش داده و پاداش اعمال را بدهد. این دو گروه از متکلمان اسلامی نه از چگونگی خودِ خدا، بلکه از چگونگی رفتار بحث و جدل داشتند.
اما در این میان فیلسوفان هم بودند که در مورد شناخت خدا راه خودشان را گزیده بودند. این فیلیسوفان که از فارابی شروع تا به ابنرشد و ابنعربی و اخلافش میرسند، به خدایی باورمند بودند که کار به کار این جهان ندارند، حتا در مواردی دست او را در از اختیار داشتن به مخلوقاتش کوتاه میکردند.
یکی آن موارد مسئلهی «ذات» و «عرض» است. میگویند: اگر خدا ماهیات آفریده است، به این معناست که خدا ماهیات را با یک لوازم ذاتی آفریده است؛ اگر گوییم خدا ماهیات را با لوازم ذاتی آفریده است، به این معناست که خودِ او هم نمیتواند این لوازم ذاتی را عوض نماید؛ اگر این را گوییم ما دست خدا را بستیم و خدا در خلقت خودش، به دلخواه خودش نمیتواند تصرف کند.
اینها در مورد «علیت» میگفتند که هر علت، یک معلول را میطلبد و هر معلولی هم از یک علت سرزده است. با این استدلال میگفتند خدا فقط توانسته یک معلول داشته باشد، که همان خلقت است، دیگر کاری به این جهان ندارد… . مسلمانان در باورمندی به خدا، بیشتر اشعری شدند، تا معتزلی و فلسفی. این نوع خدا، خدای دخالتگر در امور انسانهاست و گاهی غضبناک میشود و گاهی هم مهربان. اما در این بخش میپردازیم به «روشنگری» و زمینههای پیدایش آن در غرب.
روشنگری
قرون وسطی را جدال عقل و دین دانستهاند. دو دین بزرگ غربی (یهودیت و مسیحیت) «شریعتمداری» را در غرب تأکید میکرد، در حالیکه فیلسوفان یونانی «عقلمدار» بودند.
تقابل این دو گرایش باعث آن شد که غرب تا قرن چهاردهم میلادی بین «عقل» و «ایمان» در نوسان باشد. این دوران زمانی به پایان رسید که اسقف کلیسای پاریس بر مخاطبانش نوشت، این حرف فیلیسوفان که گفتهاند «هر علت یک معلول دارد، کفرِ کفر است».
از این بعد مسیر عقل و ایمان جدا شدند. عقل از دایرهی دین، و دین از سنجیش عقل جدا و هرکدام به راه خودشان ادامه دادند. این شروع یک انقلاب بود.
علم مستقلانه مسیر خودش را پیمود و غرب را بر تمام جهان مسلط نمود. در واقع قرون وسطی با مشخص شدن مرز عقل و ایمان به پایان رسید. علم، فلسفه و صنعت به شکل تصاعدی رشد نمود و باعث آن شد که دیگر کشورهای جهان همپای غرب نرسیده و مستعمرهی غرب شوند.
دانشمندان و فلیسوفان غربی در مقابل دیانت مسیحی ایستادند و نهایتا دین را از امور جمعی بیرون راندند.
اولین کسی که عملا قوانین را بر شریعت مسیحی مقدم شمرد، پاسکال (۱۶۲۳-۱۶۶۲م) دانشمند فرانسوی بود. اما در پایان عمرش به الهیات روی آورد. چنانکه نویسنده از قول خودش آورده است:
«خدای ابراهیم، خدای یعقوب، نه خدای فیلسوفان و دانشمندان.
یقیق، یقین، احساس شادی، صلح
خدای عیسا مسیح
خدای عیسا مسیح
خدای من و خدای شما
جهان و همهی چیزها گو فراموش شوند، جز خدا.
او را تنها و تنها بدان ره که انجیلها آموخته اند میتوان دریافت.» (همان، ص۳۴۱)
این جملات را ششسال قبل از مرگش نوشته بود. او وجود خدا را انکار نمیکرد؛ اما پذیرفته بود که اعتقاد به خدا در این جهان به خودِ شخص بستگی دارد. این طرز تفکر او بنیاد اندیشهی مدرن شد.
پاسکال انسان را در این جهان تنهاتر از آن میدید که تا آن زمان تعریف میشد: «حال و روز کور و رقتبار انسان را که میبینم، کل جهان هستی و بیزبانیاش را که مینگرم و انسان را که بیهیچ نوری به خود واگذار شده، انگار که در این گوشه کیهان گم شده باشد، بی آنکه بداند چه کسی او را در آنجا گذاشته، برای چه کاری آمده، پس از مرگ چه برسرش خواهد آمد، ناتوان از فهم اینهمه، دچار وحشت میشوم …» (همان، ص۳۴۲).
این تفکر پاسکال نگاه شکاکانهای به ماهیت دین مسیحی و یهودیی بود. اما اثبات خدا توسط عقل را شبیه به این میدانست که سکهی را پرتاب کنی و روی «شیر» یا «خط» شرط ببندی. اما او یکسره در شرطبندی جانب خدا را میگیرد.
در امور این جهانی به شریعت بیباور است. اساسا در شریعتباوری تمام اعمال انسان را خداوند تعیین میکند و در این میان انسان اختیاری بر هیچچیزی ندارد؛ این خداوند است که خیر مطلق است همواره خوبیها را شامل سرنوشت انسان میکند. در واقع عصر روشنگری با رد این مطلب آغاز شد و اختیار از خدا به انسان منتقل گردید. مکتبهای اومانیستی شکل گرفت و به انسان قدرت خداگونه داد.
رنه دکارت (۱۵۵۰-۱۵۹۶م) دیگر دانشمند و فیلسوف فرانسوی قرن هفدهم، باورمند است که انسان در رسیدن به خدا و رازهای نهفتهی آن میتواند با عقل برسد.
او شرطبندی پاسکال را نمیپذیرد، زیرا در آن یقین وجود ندارد. خداشناسی نزد دکارت از «شک» آغاز می شود. شک دکارت وجودی است. همه چیز به عنوان موجود در نزد دکارت با شک اثبات میشود. شک در مورد خود؛ شک در مورد جهان محسوس و شک در مورد خدا.
در مورد خود مینویسد: «میاندیشم، پس هستم.» اندیشهگی او را در حالت وجودی خودمختار قرار میدهد از اینرو به یقین میرسد که من به عنوان یک موجود (به تعبیر فلسفی آن) هستم؛ در مورد جهان محسوس باورمند است که چیزهای هستند که وجود آن احساس میشوند، مانند اخلاق، زشتی و پلیدی، چنین صفاتی با عقل ادراک میشوند، به همان اندازه بدیهیاند که من وجود دارم، پس این امور نیز یقینی استند؛ از این دو گذاره نتیجه میگیرد که در شناخت امری متافیزیکی عقل کافی است و واقعیت را که بیرون از «من» است را نیز یقینی بدانیم. به این صورت دکارت راه را برشک باز میکند تا از این طریق به یقین برسد.
آیزاک نیوتن (۱۶۴۲-۱۷۲۷م) فیزیکدان و فیلسوف انگلیسی خداباوری را به قوانین مکانیکی تنزیل میدهد. او در سال ۱۶۸۶م قوانین را کشف و ادموندهالی آن را انتشار داد که در آن همه اجرام آسمانی طبق قوانین خاص در گردش استند. در اندیشهی نیوتن خدا جایش را به قوانین میدهد، نیوتن باورمند است که آن جرقهی اولیه برای حرکتهای اجسام و آن قوههای که اجسام را نمیگذارند برهم سقوط کنند، کار خداوند است.
این نوع خداباوری بسیار زود مورد انتقاد قرار گرفت، زیرا ماهیت خدا (کنشگر ذاتی طبیعت) در قوانین طبیعی یافت شد. این نوع بیخدایی را در فیزیکدانان معاصر میبینیم.
باروخ اسپینوزا (۱۶۲۳-۱۶۷۷م) فیلسوف و الاهیدان هالندی در خانوادهی یهودی به دنیا آمد. پدرش که میخواست او «خاخام» شود، به مدرسهی یهودی فرستاد. او تا سن شانزده سالگی شاگرد ممتاز علوم دینی و مسلط بر چندین زبان بود.
اما درسهای مدرسه پاسخگویی ذهن پرماجراجوی او نبود، او به مطالعهای فلسفه پرداخت. تا اینکه او تردید بر کتاب مقدس یهودیان، دخالت خدای شخصی در امور انسانی و برگزیدن قوم یهود از جانب خداوند پیدا شد.
پرسشهای او در مورد دین یهود و خدای یهودی کار را به آنجا رساند که او را در بیستوچهار سالگی از کنسیهی آمستردام بیرون کردند. همه بر او نفرین سردادند: «نفرین روز و شب بروی. نفرین بر وی به هنگام شب و به هنگام بیداری، به وقت بیرون رفتن و درون آمدن. خدایش هرگز نبخشاید!» (همان، ص۳۵۶).
بعد از این اسپینوزا راهش را از خدای یهودیت جدا نمود و بر خویش چنان خدای آفرید که بعد از خودش اندیشمندانی چون آلبرت انشتین را مجذوب نمود. «همهخدایی» مفهومیست که اسپینوزا در مقابل «دوگانهانگاری» دکارت برگزید و «جسم»، «روح» و «خدا» را در یکجا معنا نمود. سرانجام این فیلسوف بزرگ در سن ۵۴ سالگی با جهان پر از رمز و راز پدروت حیات گفت.
ولتر (۱۶۹۴-۱۷۷۸م) یکی از اندیشمندان برجستهی عصر روشنگری است. او در پاریس به دنیا آمد و با جامعهی مسیحی و خدای مسیحیت مخالفت نموده و بر جدای دین از سیاست پیکار کرد. این نگاه او باعث آن شد، تا او را از کشورش تبعید نماید.
او در تمام عمرش نوشت و تدریس نمود. تأثیرات او روی مردم اروپا چنان عمیق بود که کمتر از یک قرن -زمانیکه لاپلاس داشت حرکات اجرام آسمانی را توضیح میداد- جامعههای علمی اروپا پذیرای جریان شده بود که بعدها -بنابه قول نیچه- به «مرگ خدا» انجامید.
امانوئل کانت (۱۷۲۴-۱۸۰۴م) یکی از بزرگترین فیلسوفان تاریخ فلسفه است. او در آلمان شرقی در خانوادهی مسیحی به دنیا آمد، در اول زندگیاش به علم رو آورده بود. اما –به قولی از خودش_ وقتی توسط هیوم از خواب «جزم اندیش» بیدار میشود، تجربهگرایی و عقلگرایی را بههم پیوند میزند و در بزرگترین اثرش (نقد عقل محض) از امکانهای رهیافت عقل به متافیزیک سخن میگوید؛ در کتاب «دین در محدودهی عقل تنها» قدسیت دین را در فهم بشری از امور متافیزیکی تقلیل میدهد. کانت توانست راه را بر فیلسوفان بعد از خود هموار نماید.
دینهای تکخدایی، هستی خدا را از میان دیگر هستیها بیرون نموده بودند. وجود او دیگر مثل وجودهای دیگر که تجربه میشدند، نبود. شاید هم این خدا داشت جای برای دانشمندان میداد.
دیده رو، هولباخ و لاپلاس از جملهی کسانی بودند که خدای دخالتگر نیوتن را از دایره قانون طبیعت بیرون کردند. آنها میگفتند که آن بالاها هیچ خبری نیست. این جرقهای بود برای مرگ خدا و ختم عصری روشنگری.
ادامه دارد…