نویسند: عبدالحمید وفا
در بخش قبلی دانستیم که زمانی جدال برسر سازگاری «عقل» و «دین» توسط کلیسا پایان یافت و فلسفه کفریات تلقی شد، دوره قرون وسطی به پایان رسید. زمانیکه دین دامن فلسفه، و فلسفه ردپای دین را رها نمود و هرکدام به راه خودش شروع کرد، عصرروشنگری شروع شد.
به باور کانت، روشنگر و روشنفکر کسی است که جرئت به کارگیری فهم خویش را در امور خودش داشته باشد. در این عصر خدا از محوریت همهچیز بیرون و محصور به امور دینی شد. علم تجربی دیگر جای برای خدا و تاثیرگذاریهای او نگذاشته بود.
البته قابل ذکر است که خدای مسیحیت، خدای انسانوارهی هست که در امور انسانی دخالت همهجانبه دارد. اگر این خدا را با خدای عارفان اسلامی مقایسه نماییم، دیده میشود که خدایی عارفان پررمز و راز است و خدای مسیحیت، خدای کنشگر هستند که همواره در امور انسانی دخالت میکند.
با آمدن اندیشمندان عصر روشنگری فرصت آن پیدا شد تا در مورد خدا سوال طرح نماید و او را مورد پرسش قرار داده و دینها را مورد انتقاد قرار دهد. در این زمان خدا از نظر تجربهگراها دیگر لازم نبود و او را عملا «مرده» میدید. حالا در این بخش میپردازم به «مرگ خدا»، «بنیادگرایی» و نتیجهگیری این نوشتار.
مرگ خدا
از آغاز عصر روشنگری تا قرن هجدهم، جنبشهای اومانیستی در اروپا خدا را از محوریت امور این جهان بیرون رانده و نگاه انسانها علمی شده بودند. با پیشرفت علوم تجربی، تجربهگرایی روز به روز افزایش مییافت و کارهای که قبلا به خدا ربط داده میشد کمکم با علم توجیه و دست خدا از آن کوتا میشد. لاپلاس اندیشمندی بود که خدا را از عرصهی فیزیک خارج نمود؛ نه به این دلیل که واقعا خدا وجود ندارد، بلکه به این دلیل که برای تبیین کارکرد این جهان نیاز به خدا احساس نمیشد. با این کاری لاپلاس عصر مدرن آغاز میشود.
ویژگی این عصر نشستن انسان به جای خدا است، و خدا از معادلات این جهان خارج. تنها کسی که باورمند بود خدا با طبیعت و طبیعت با خدا است، اسپینوزا بود. اما، کارل مارکس، چالز داروین، فریدریش نیچه و زیگموند فروید عملا با خدا مبارزه نمودند و او را از صحنهی این جهان بیرون کردند. اگر این اندیشمندان نمیبود، شاید دوران مدرن به این شکل هرگز اتفاق نمیافتاد. مهمترین کار مبارزاتی اینها نفی دخالت خدا در امور انسانی بود. اینک مهمترین کارهای این اندیشمندان غربی نسبت به خدای مسیحیت و یهودیت را برسی میکنیم:
کارل مارکس (۱۸۱۸-۱۸۸۳م) بنیانگذار مارکسیسم است. مارکس و انگلس هردو از اندیشمندان همفکر بودند که به نقد دین، فرهنگ و اقتصاد دست زدند. مارکس خطاب به فوئرباخ نوشته است: کار فلسفه قبل از این تفسیر جهان بود، حالا آنکه حرف بر سرتغییر جهان است.
مارکس دست به تغییر همهچیزهای زد که قبل از این وجود داشت. او داعیهی برابری در بین انسانها را در سر داشت. او جامعهی را تصور میکرد که کارگران بر علیه اربابان خود شورش نماید و حکومت کارگران (پرولتاریا) را به وجود آورد.
این جامعهی آرمانی مارکس خدا ندارد، اموال و سرمایه در بین انسانها مشترک است و از ارباب و رعیت هم خبری نیست. مارکسیسم آن زمان در برابر لیبرالیسم قرار گرفته بود و برای نجات بشر از دام سرمایهداری تلاش میکرد. مارکسیسم به زودی در کشورهای شرقی و آمریکای لاتین هواداران زیادی یافت و کشورهای مانند: شوروی، چین، کوبا، آلمان و … مارکسیست شدند.
چارلز داروین (۱۸۰۹-۱۸۸۲م) پدر زیستشناسی مدرن است. مهمترین کاری که در تاریخ علم برای مرگ خدا انجام شده است، کار داروین است. هیچ اندیشمندی به اندازهی داروین پایههای خداباوری را از بین نبرده است. داروین انسان را از اشرفیت به زیر کشاند و با دیگر جانوران خویشاوند ساخت.
در سال ۱۸۳۱م داروین در جمع ۷۵ سرنشین کشتی بیگل بود که راهی سفر در دور دنیا شده بود. این سفر از انگلستان شروع و با دورزدن آمریکار جنوبی به جزایر هاوایی، در دل اقیانوس آرام لنگر انداخت، بعد از آنجا به شمال استرالیا، ماداگاسکار و نهایتا با دورزدن آفریقا بعد از پنچسال دوباره به انگلستان میرسد. مهمترین کار داورین در این پنجسال جمعآوری «فسیل» و «سنگوارهها» بود. و همچنان از چگونگی زندگی جانوران و گیاهان از نزدیک دیدن نمود.
بعد از برگشت، داروین از جمع دانشمندان مهم به شمار میرفت. او سالها روی این فسیلهای گردآوری شده کار کرد و بلاخره در سال ۱۸۵۹م کتاب «منشأ انواع» را منتشر کرد. داروین در این کتاب نظریه «تکامل» را با شیوهی «انتخاب طبیعی» مطرح نمود. او گفته است که تمام موجودات زنده دنیای مشترک دارند و هرموجودی که با طبیعت سازگارتر باشد شانس بیشتر برای بقا دارد و هر موجودی که ناسازگارتر باشد انتخاب طبیعی او را از دور خارج میکند.
این نظریه در بین دانشمندان و حوزههای اکادمیک و مردم به شدت طرفداران و بدخواهان زیادی یافت. این نظریه به صراحت میگفت: گفتههای ادیان در مورد خلقت دروغ است. با این کتاب داروین خدا را از زیستشناسی و مسئلهای خلقت نیز خارج نمود.
این نظریه توسط هربرت اسپنسر وارد جامعهشناسی گردید و جامعه شناسی داروینی را به وجود آورد. اما قدرت این نظریه زمانی بیشتر شد که گرگور مندل قوانین وراثت را کشف نمود. در زمان حاضر ریچارد داوکینز پرچمدار این نظریه و از بیخدایان معاصر است.
فریدریش نیچه (۱۸۴۴-۱۹۰۰م) در کودکی وارد مدرسهی دینی شد و از هفده سالگی به بعد به پژوهشهای فلسفی پرداخت. مهم ترین اثر او «چنین گفت زرتشت» است. او در این کتاب مفاهیم «مرگ خدا»، «ابرانسان» و «بازگشت جاودانه» را مطرح نموده است. او میخواهد اخلاق مسیحی را براندازد و از نو اخلاق را برپایهی «هیچانگاری» و «اصالت وجود» به وجود آورد.
او مرگ خدا را در کتاب «حکمت شادان» که بعد کتاب چنین گفت زرتشت نوشت، نوشته است: «خدا مرده است، مرده باقی میماند و ما او را کشتهایم.» به نظر نیچه دوران خدا دیگر به سر آمده بود و اگر خدای هم باشد، در امور انسانی کار ندارد و انسان خود، خداگونه عمل میکند.
ابرانسان نیچه، هر انسانی است که بتواند جهانی از نو سازد و با خدا و سنت مسیحی کاری نداشته باشد. هتلر از این نظریه به نفع خویش کمک جست و فاجعهی هلوکاست و جنگ دوم جهانی را راه انداخت.
زیگموند فروید (۱۸۵۶-۱۹۳۹م) پدر روانکاوی مدرن است. او تمام رفتار، احساس و خواستههای انسان را مربوط به روان (کارکرد مغز) دانست. او ریشههای عشق، محبت، میل، نفرت و پرستش را در روان انسان یافت و اینگونه توانست بر خدا خط بطلان کشد.
دورزدن خدا، اروپاییان را از دام خودکامگی کلیسا نجات داد و در دام «هیچانگاری» و «خودبرتربینی» فروبرد. جنگهای اول و دوم جهانی، جنگ بیخدایی بود.
در دوران که اندیشمندان غرب خدا را میکشت، سیاستمداران آن در صدد برتری در جهان، کشورهای آفریقایی و آسیایی را مستعمرهای خویش میساخت. این فرایند در کشورهای اسلامی به واکنش مسلمانان آگاه، همچون سیدجمال افغانی و محمدعبده و دیگران انجامید. نهایت این واکنشها به جنبش بنیادگرایی انجامید که در ادامه به آن میپردازم.
بنیادگرایی
بنیادگرایی به روندی از دینباوری گفته میشود که توجه بر بنیادها دارد و مسائل جدید را نمیپذیرد. ریشهی این نوع تفکر در جهان اسلام را به ابوالاعلی مودودی (۱۹۰۳-۱۹۷۹م)نسبت میدهد. اما این جنبش قبل از او نیز در جهان اسلام ریشه دوانده بود.
بعد از حمله امپراطوری مغول در جهان اسلام و سرنگونی حکومت عباسیان، شکوه اسلام به عنوان یک حکومت سیاسی بیبدیل از بین رفت. این فقدان مدیریتکلان حکومت اسلامی، باعث شکلگیری فرقههای مذهبی شد. یکی از علمای دینی بنام ابن تیمیه (۱۲۶۲-۱۳۲۸م) بر این نظر بود که جهان اسلام نظم یکپارچه میخواهد و هر فرقهای که از بدنهی اسلام جداشود، دستاول با او مبارزه باید نمود، و مسلمانان برای درک بهتر از اسلام باید به زندگی دوران پیامبر، صحابه، تابعین و تبعتابعین مراجعه نمایند.
این اندیشهی او را چهارقرن بعد محمد بن عبدالوهاب (۱۷۰۳-۱۷۹۲م) در عربستان به کار بست و به جریان سیاسی مبدل ساخت.
جهان اسلام بعد از حملهی مغولها عملا به سه قطب قدرت تقسیم شده بود که یکی از آنها ایران بود. حکومت صفویان (۱۵۰۱-۱۷۲۲م) با محوریت علمای شیعه در این کشور شکل گرفت و حاکمان صفوی اعمال مذهبی را بر مردم تحمیل میکردند و شیعه دین رسمی ایران اعلان شده بود.
شاه اسماعیل صفوی خود را امام زمان میدانست و تمام اعمال دینی، به جز اعمال شیعه را مردود و جهاد علیه آنرا جایز میدانست. قطبدیگر قدرت در جهان اسلام، دولت عثمانی (۱۲۹۹-۱۹۲۴م) بود. این دولت از اسلام سنی-حنفی حمایت میکرد و خود را نماینده اسلام و ادامهدهندهی خلافت اسلامی میدانست.
این امپراطوری تا اوایل قرن هفدهم قدرت بلامنازع جهان بود. قطب سوم جهان اسلام شبهقاره هند بود. مغولانهند در سالهای (۱۵۲۶-۱۸۵۸م) در هند حکومت داشتند… . اما در طرف مقابل غرب دوران را میگذراند که دین مسیحیت داشت از صحنهی سیاسی کمرنگ میشد و جای آن را اندیشههای جدید میگرفت که از دل دانشگاهها سربرآورده بود.
اقتصاد غرب برپایه ماشین بخار از مرزهای اروپا فراتر میرفت و حکومتهای غربی نفع خویش را در چیزی میدید که خود شان خالق آن بود: اقتصاد و تجارت مدرن. کشورهای اسلامی این چنین وضعیت را که حتا پیشبینی هم نمیکرد، غافلگیر شد و به دام قدرتهای اقتصادی جهان فروغلتید.
در واقع اسلام به چنین آموزهها آماده نبود. اسلام بیش از همه چیز به درون گرایش داشت و عدالت مرکزثقل آن بود و به برتری طلبیهای که غرب بهراه میانداخت ناآشنا بود. معنای علم هم در غرب و جهان اسلام متفاوت بودند.
علم در غرب برابر تجربه و کشف و قوانین بنیادین طبیعت بود؛ اما در اسلام علم وسیلهای شناخت و راه حصول معرفت از تجلیات آفاقی خدا. وقتی که در غرب دین از حوزهی عمومی به حوزهی خصوصی رانده و معیارهای اجتماعی عقلی شد، دین داران مسیحی احساس گناه نکردند. زیرا دین میسحیت برای برپایی دولت دینی نیامده بود.
مبارزهی فیلسوفان، دانشمندان، دین مداران و سیاستمداران از قرون ۱۵-۱۹ام منجر به جدایی دین از سیاست در غرب شد. این جدای دین از سیاست به معنای محو دین داری در غرب و استیلای بیقید و شرط علم و فلسفه در زندگی انسانها نبود. بلکه ایجاد فضای بود برای کارکرد سیاست به عنوان امری واقع و دین برای امری درونی.
یک انسان میتوانست هم دیندار باشد و هم سیاستمدار سکولار. فقط سیاست را با معیارهای دینی سنجش نمیکرد کافی بود. سکولاریسم و اقتصاد بازار بر غرب کمک کردند تا برای هرچه بیشتر تولید، مواد خام دیگر کشورها را در دست بگیرند. این روند به استعمار کشورهای غیراروپایی انجامید.
وقتی که غرب باچنین سیاست بر مسلمین استیلا یافت، عدهی از مسلمین فکر کردند که عقب افتادگی اسلام در برابر غرب فقط به دین مربوط میشود و دین باید باز اندیشی و یا به کلی از زندگی اجتماعی مسلمین برچیده شود. این مفهومی عامی از سکولاریسم و دموکراسیِ غربی در کشورهای اسلامی بود. اما در طرف مقابل دینمداران اسلامی بودند که خود را سپر دین ساختند. اینطور شد که بنیادگرایی در اسلام بیشتر از هردینی رشد نمود.
مصطفی کمال اتاترک (۱۹۲۳-۱۹۳۸م) اولین رییس جمهور ترکیه بعد از فروپاشی دولت عثمانی، دولت ترکیه را به سبک سکولاریسم تأسیس نمود. تمام معیارهای اسلامی را که تا آن زمان مرسوم و رایج بودند از حوزهِی عمومی و خصوصی حذف نمود و دولتِ بنا نمود برحس وطنپرستی (ناسیونالیسم).
حجاب در مکانهای عمومی ممنوع، سفرحج لغو، شرابخواری آزاد و… شد. در این زمان، در کشور ایران سلسلهی پهلوی روی کار آمد.
رضاشاه پهلوی (۱۹۲۶-۱۹۴۱م) اولین شاه ایران در دوران جدید بود که سکولاریسم را به مردم تحمیل کرد. تمام مراسم مذهبی و زیارت امامان ممنوع و حجاب لغو گردید. این سرکوبی دینداران در ایران زمینهی انقلاب ۱۹۷۸م ایران به رهبری خمینی شد.
در شبهقاره هند استعمارگری بریتانیا از سال ۱۶۰۰م شروع شد. این در زمانی بود که سلسهای مغولانهندی حکومت میکردند. انگلیس ازضعف حکومت اورنگ زیب، سوء استفاده نموده و هند را به کام خود کشاند.
بعد از آن تنشهای جدی بین مسلمین و هندوها به وجود آمدند، تا اینکه این اختلافات بعد از خارج شدن انگلیس از هند، در سال ۱۹۴۷م منجر به تشکیل دو دولت پاکستان و هند شد. پاکستان در ۱۹۵۶م بنام جمهوری اسلامی پاکستان مورد تایید مجلسپاکستان قرارگرفت؛ اما در عمل حکومت سکولار بود.
ایوب خان دومین رییس جمهور پاکستان از حکومت به شیوهی غربیها حمایت میکرد. این روند ادامه داشت تا اینکه محمدضیاءالحق در کودتایی موفق، حکومت ذولفقارعلیبوتو را سرنگون و حکومت دینمحورانه را در پاکستان به وجود آورد.
مصر همواره از کشورهای مهم اسلامی بوده/است. اولین حکومت اسلامی مستقل در مصر حکومت فاطمیون (۹۰۹-۱۱۷۱م) است. در این دوره مصر از جمله کشورهای مهم علمی و سیاسی جهان اسلام بود. اما مصر معاصر، محصول همان دوره نیست. مصر دوره معاصر مهد جریانهای افراطی بسیاری است.
در قرن هجدهم، مصر از مستعمرات انگلیس بود. بعد از استقلال، مصر عملا واحهی بود در بین تمدن جدید غرب و نوستالوژی اسلامی در درون خود. این تضاد بنیادین عملا در سیاست و دانشگاهها لمس میشد. جمال عبدالناصر (۱۹۱۸-۱۹۷۰م) در نیمهی دوم قرن بیستم قدرتمند ترین فرد در مصر، باگرایش به سکولاریسم غربی، در پی برانداختن فرهنگ اسلامی بود.
در حالیکه حکومتداری و اقتصاد مصر را به اندازهی قابل ملاحظه پیش برده بود؛ اما نتوانست یکپارچگی مصر را حفظ نماید. مردم مصر شکوه دوره اسلامی را به یاد میآوردند و از سکولاریسم خسته بود. از دل چنین شرایطی، بنیادگرایی اسلامی به وجود آمد. در واقع بنیادگرایی اسلامی چیزی نیست جز اعتراض بر وضع نامطلوب مسلمانان در دوره استعمار. برجستهترین افراد این جنبش را ذیلا مرور میکنیم.
ابوالاعلی مودودی متفکر بنیادگرای هندی-پاکستانی، روزگارش را در روزنامهنگاری گذراند و در ترویج نوعی از اسلامیسم کوشید تا در مقابل تمدن غرب بایستد. در واقع مودودی معتقد بود که اسلام ظرفیت بیشتر از غرب را دارد.
برای سامان دادن آن و در اوج قراردادن آن باید راهی را جست تا اسلام از این وضعیت بیرون آمده و دوباره به شکوه گذشته برگردد. راهکار او جهاد بود. جهاد را اصل قراد داد و در پیکار باغرب شمشیر از نیام بیرون آورد. ایدههای سیاسی او، در حزب «جمعیت اسلامی پاکستان» به واقعیت مبدل شد.
حسن البنا (۱۹۰۶-۱۹۴۹م) با تبعیت از تیوری مودودی مبنی بر اصلنهادن جهاد و سروسامان دادن اسلام در مقابل امپریالیسم غربی جنبش «اخوان المسلمین» را در مصر به وجود آورد.
البنا بعد از ترور، توسط حکومت غربگرایی مصر، به قهرمان تودهی مسلمان تبدیل شد. البنا و سیدقطب از پیشگامان بنیادگرایی اسلامی در جهان اسلام است. این افراد بر تمام مسلمین تحتستمِ امپرالیسمِ غربی تاثیر عمیق گذاشت. انقلاب اسلامی ایران به رهبری خمینی، جنگهای دههی شصت و هفتاد در افغانستان، جنگهای سودان و شمال آفریقا تا به طالبان، القاعده، جنبش آزادی ترکستان و داعش از این مایه الهام گرفته/میگیرد.
نتیجهگیری
در ابتدا گفتیم که خدایان یونان و بینالنهرین از دل داستانها و افسانه بیرون شده است. در داستان یونانی «انوماالیش» خداوند از خائوس (آشفتهگی ازلی) به وجود آمده است. اولین خدایان «آبسو»، «ممو» و «تیامه» بودند. این خدایان به شکل جفت-جفت به دنیا میآمدند و بر سرقدرت باهم همیشه در جنگ بودند. بعد یکی از خدایان بنام مردوخ، تیامه را میکشد و از دو-نیم آن گنبد جهان و انسان را میسازد -امروزه دانشمندان میگویند این جهان در نزدیک به ۱۴ میلیارد پیش از «هیچ» (خلاء کوانتومی) بر اساس قوانین بنیادین ساخته شده است.
در آغاز همه چیز در یک نقطه با فشار بینهایت فشرده شده بود، تا اینکه آن انفجارعظیم (بیگ بنگ) باعث پدید آمدن ماده و نهایتا این جهان شد. به قول کارل سگن، ما انسانها ذرات ستارهگان هستیم- مفهوم خدا در زندگی بشریت از ۱۴۰۰۰ سال پیش وارد شده است.
در آن زمان هرملت و هر خانواده خدایان خودش را داشتند. خدایان موجودات ماورائی نبودند، بلکه انسانگونههای تصور میشدند که قدرت ماورائی داشتند. مفهوم خدای یگانه بعد از ابراهیم دچار تحول بنیادین شد. او بعد از اینکه به حبرون کوچ میکند، در نخلستان ممری، با «ال» روبرو میشود. ال، که نام خدای شناخته در بین آن مردم بود، به ابراهیم وعده میدهد که ذریهای تو بر تمام این سرزمین حکومت خواهند کرد و پیرواناش از ریگهای ساحل بیشتر خواهند شد.
این وعده ال، در نوادهگان او محقَّق میشود و پس از اسحاق، یعقوب و یوسف بر آن سرزمین حکومت میکند و پیام ال را به مردم میرساند. بعد از یعقوب سرزمین کنعان را اسرائیل (اسرا-ال) نامیدند. یکی از نوادهگان یعقوب (موسا) با خدا، که نام اسرائیلی آن یهوه بود، ملاقات میکند.
در کوه سینا، تنها موسا میتواند تجلی خدا را از نزدیک مشاهده نماید. دیگر انسانها را قدرت آن نبود تا نزدیک کوه روند. موسا بر پیروانش گفته بود که یهوه بر قوم بنی اسرائیل توجه خاص دارد و از اینرو پیامبرانی را در هرزمان بر این ملت خواهد فرستاد.
پیامبرانی بسیاری در این سرزمین فرستاده شد. این پیامبران تنها برای نجات بنی اسرائیل آمده بودند. دیگر کشورها و ملتها از داشتن پیامبر و نجاتدهنده محروم بودند. این مسئله امروزه از سوالهای جدی در مورد ادیان ابراهیمی است.
عیسا در ناصریه، شهری در شمال اسرائیل به دنیا آمد. او خود را یهودی میدانست که مسوولیت اصلاح آن دین را داشت. او به دوستانش تعلیم میداد و در شهر رفتار ذاهدانه داشت. تا اینکه این تعالیم از نظر یهودیان رمی کفرآمیز آمد و او را در دار آویخت.
چهار نفر از حواریون او (متی، لوقا، یوحنا و مرقس) تعلیمهای عیسا را جمعآوری کردند که به انجیلهای چهارگانه معروف است. اما مفهوم خدا در مسیحیت در سدههای بعدی شکل گرفت. اناریوس و آثاناریوس دو نوع از خداباوری را در بین مسیحیت ترویج میکردند. اناریوس به خدای دستنارس باورمند بود و عیسا را بنده و آفریدهای خدا میدانست. اما آثاناریوس باورمند بود که لوگوس همان عیسا است و خدا برای نجات بشر بخشی از خودش (عیسا) را فرستاده است. در شورای که در سال ۳۲۵م برگزار شد، فیصله به نفع آثاناریوس امظاء و تثلیث وارد خداباوری مسیحیت گردید.
الله خدایی اسلام است. در اسلام الله ذات مطلق دارد و از قدیم بوده است. هرآنچه که در این جهان است، حادث است و مخلوق الله. این مفهوم بعد از پیامبر اسلام درمیان امت اسلامی دچار برداشتهای متفاوت شد و برای شناخت الله، گروهی عقل و گروهی هم نقل را برگزیدند.
از نظر مسلمین تنها الله است که ضامن خیر و صلاح انسانها استند، پس در امور انسانی باید از این خدا متابعت نمایند. این پیشفرض در جهان اسلام، به شکلگیری بنیادگرایی کمک نموده است.
با شروع انقلاب علمی در غرب، خدا دستش از امور این جهان کوتا شد و به جای آن باورهای شکل گرفت که منجر به پدید آمدن جهان مدرن شده است.
لیبرالیسم یکی از بهترین نظامهای دوران مدرن جایگزین مسیحیت در غرب شد. این نظام در اول با شعار آزادی و حکم قانون به میدان آمد، و توانست به سرعت در غرب جا باز نماید. در دههی نود میلادی فرانسیس فوکویاما تاریخ را پایان یافته و لیبرالیسم نقطهی اوج تلاش بشر در امور این جهان دانست.
اما گویی فعلا این لیبرالیسم در دنیایی مدرن دچار شوک شده است. شوک ناشی از جنگ روسیه و اکراین. جنگی که تاریخ را از نو میسازد و بنمایههای تمدن جدید را از بین میبرد. اما لیبرالیسم در چنین حالاتی چه در چنته دارد؟ اینهمه نابرابری و جنگهای نیابتی ابرقدرتها چه توجیه دارد؟ برای پاسخ این سوالها باید صبر کرد تا زمان پاسخ دهد.
پایان
۱۴۰۱-۳-۱۳ ورس