لیلا یوسفی
با حضور طالبان، اکثریت مطلق زنان فضای کار را از دست دادند، در عوض اما یک تعداد از کودکان مجبور شدند تا کار کرده و نان پیدا کنند. مثل احمد۱۲ساله که قبل از رژیم طالبان با مادرش کارگر بود حالا دو خواهر کوچکتر از خودش که در گذشته به مکتب میرفتند، آنان نیز شامل این چرخه شدهاند.
ساعت هشت صبح است، هنگام قدم زدن در دل کوه قورغ در حالی با او روبرو میشوم که در کنار بشکههای آباش در قبرستان «تپهی شهدای جنبش روشنایی» نشسته است. چشمهایاش خیره مانده تا کسی از راه برسد و از او آب بخرد.
او هر روز صبح بعد از طلوع آفتاب با بشکه آباش از خانه بیرون میزند و برای پیدا کردن پول که شاید برای او و خانوادهاش بسنده نباشد از تمام دنیای کودکیاش دل کنده و راهی قبرستان میشود تا شاید شام با پول چند قرص نان به خانه برگردد.
او مدت سه سال است که کار میکند. زمانی که ۹ سالش بود، پدرش دیگر نتوانسته به دلیل بیماری فلج پایش در بیرون از خانه کار کند. بعد از آن، او مسوولیت خانوادهاش را دوشادوش مادرش حمل میکند. او با چشمهای خوابآلودش میگوید که قبل از طالبان این تپه در صبحها پر از آدمهای شاد بود و برای کار او هم خوب؛ اما حالا نه خبری از آدمهای شاد است و نه پولی که کفاف زندگی آنها را بکند.
با لبخندی که در گوشه لبهای ترک خوردهاش نقش میبندد میگوید:« از صنف چهارکه پدرم فلج شد دیگه مکتب را ایلا دادم. خودم و مادرم کار کدیم تا از پس خرج خانه براییم، خودم هر کاری تا حال کردم از اسفندی روی سرک گرفته تا پوقانه فروشی و سودا کدن آب.»
او اینجا از فروش هر بشکه آباش پنج افغانی بهدست میآورد. درآمد تمام روز کاری او تا پنجاه افغانی میرسد. یعنی دهبار از تپه بالا و پایین میرود تا پنجاه افغانی کسب کند. کار سادهای نیست. دستها و پاهای کوچکش از شدت ترکخوردگی تغییر رنگ دادهاست. او میگوید روزهای جمعه و پنج شنبه میتواند بیشتر کار کند چون افراد بیشتر بهخاطر زیارت قبر وابستگانشان میآیند و میتواند شب با پول بیشتر به خانه برگردد. او در منطقهی سرخ آباد کابل که مربوط ناحیه شش و یکی از دور افتادهترین و فقیرترین منطقه در غرب کابل است با مادر، پدر و دو خواهر کوچکتر از خودش زندگی میکند.
چند دهه جنگ در افغانستان در کنار دیگر قربانیها، کودکان زیادی را از دنیای کودکیشان محروم کرده و از آنان قربانی گرفتهاست. هرچند آمار دقیق کودکان کارگرخیابانی معلوم نیست؛ اما گفته شده است که عوامل چون فقر، فساد، ناامنی، خشونت، بیسوادی، اعتیاد والدین، بیسرپرستی، بدپرستی، فرار ازخانه وآموزش نادرست باعث شده تا تعداد کودکان خیابانی هر روز بیشتر شود.
با آمدن طالبان و بیکار شدن شمار زیاد شهروندان، کودکان بیشتری به کار کردن در خیابانها روآوردهاند. احمد میگوید با آمدن طالبان زندگی او سخت از قبل شده:«مادرم پیش از آمدن طالبا در خانه یک استاد دانشگاه کار میکرد، پیسه که از آنجا میگرفت خوب بود. کمی زندگی ما را میچلاند؛ اما حالی مادرم هم بیکار شده و به کار نمیرود و در خانه با دو تا خواهرم بادام میده میکنه».
در اینجا کودکان زیادی برای فروش آب میآیند که هر کدام آنها داستانهای نا گفته دارند. از کودکی یاد گرفتند که برای بهدست آوردن پول باید جنگید و رقابت کرد هر کدام آنها برای رسیدن به قبری که بتواند آباش را برای فردی که به زیارت آمده بفروشد کوشش میکند از هم پیشی بگیرد.
زمانی از احمد میپرسم که آیا دوست دارد دوباره مکتب برود یا خیر؟ با آه تلخی میگوید :«اگر روزی به خانه نان بود و مجبور نبودم کار کنم، باز مکتب میروم . میخواستم در آینده قومندان پولیس شوم اما حالی که طالبا آمده و پولیس دیگه نیست مام نمیخوایم قومندان شوم» .
او میگوید دو ماه قبل که امنیت این ساحه به دست پولیس بود راحت بود و میتوانست باخیال راحت آب بفروشد؛ اما با آمدن طالبان اوهم نگران است تا مبادا مانع کاراش شود.« وقتا اینجا پولیس خودما بود. با کل شان آشنا بودیم د اول که طالبا آمده بود چند روز از خانه بیرون نشدیم؛ اما پسان دیگه عادت کدیم. طالبا هر روز د تپه میایه کمی میترسم از آن خو بازم مجبور کار کنیم.»
کودکان کار در خیابانها با آزار و ازیتهای کلامی و فزیکی روبرو هستند. از سوی هم کودکان و زنان در طول چند دهه حنگ در افغانستان جز قربانیان اصلی جنگ بودهاند. در آخرین گزارش از سوی صندوق حمایت از کودکان سازمان ملل متحد(یونسیف) در واکنش به کشته شدن کودکان در دو رویداد اخیر در ولایتهای قندوز و قندهار، این نهاد بینالمللی گفته است که به شدت نگران نقض حقوق کودکان در افغانستان است.
می خواستم از میدان هوایی خارج بروم
مرتضا یکی دیگر از کودکان کارگر در چهار راهی دانشگاه کابل است. سر گرم فروش «جواری آبجوش» است. او با تمام نیرویش بلند بلند برای فروش جواریهایاش صدا میزند تا توجه مشتری را جلب کند. او چهارده سال سن دارد و دانشآموز صنف ششم است میگوید:« پیش از آمدن طالبان در چهار راهی دانشگاه کابل موترشویی میکردم؛ اما از زمان آمدن طالبان خیلی کم مردم موترهای خوده را برای ششتن میارند. خیلی از روزها مشتری نداشتیم باز او کار ره ایلا کدم.»
این روزها در هر مکان پر رفت و آمد کابل که قدم بزنیم کودکان خیابانی زیادی را میبینیم که ناامیدی از چهرهشان میبارد. مرتضا میگوید پدرش معتاد مواد مخدر است و مدت دو سال است از پدراش خبر ندارد.
او تنها نانآور خانواده چهار نفریاش است. مرتضا با اینکه دانشآموز است؛ اما برای درس خواندن وقت زیادی ندارد و باید کار کند. میگوید:« شبها خسته در خانه میروم. کی حوصله درس خواندن میمانه؟ نیم روز مکتب میروم نیم روز کار میکنم زیادتر روزها مکتب هم نمیروم اگر کار نکنم دخانه نان پیدا نمیشه.»
مرتضا از زندگی به اندازهی انگشتان هر دو دستاش خاطرهی شیرین دارد؛ اما هر روزاش با روزمرگیها تلخ میگذرد او میگوید با آمدن طالبان چند روز پیهم به میدان هوایی رفته تا به امریکا برود؛ اما نتوانسته داخل میدان شود.« اگر امریکا میرفتم کار میکردم و پیسه زیاد د خانه روان میکدم دو خواهر خرد و مادرم هر چیزی که دوست داشت میخرید.اما نتانستم برم.»