آرزو حکمت
کودکی که بلوغ جسمیاش همزمان با تولد اولین فرزندش بوده، اکنون دو فرزند دارد و همسرش در جنگی بین مجاهدین و روسها در حومهی شهر ایبک کشته شده است. زنی با موهای خاکستری و صورت چروک افتاده، روایت چهل سالهاش را میگوید.
ماهگل وقتی ۱۳ساله بود، ازدواج کرد. او پس از چند سال دو فرزند آورد و وقتی آنها خیلی کوچک بودند در دهه ۶۰ ه.ش یک روز صبح با سر شکسته و از همپاشیدهی همسرش روبهرو میشود. همسر او در جنگی بین مجاهدین و روسها در شهر ایبک کشته شده میشود.
او تازه ۱۸ساله شده است. اما بین ماندن با کودکانش که هیچ راهی برای سیر کردن آنها ندارد و ازدواج مجدد مردد است. اگر با کودکانش بماند آنها از گرسنگی تلف میشوند؛ اما اگر ازدواج کند باید آنها را به برادر همسرش بدهد. زیرا خویشاوندان همسرش اجازه نمیدهند که او کودکانش را نیز با خودش ببرد.
او بعد از سه سال مجادله باالاخره کودکانش را ترک کرده و دوباره ازدواج میکند. اینبار او با یکی از قومندانهای مجاهدین در سمنگان ازدواج میکند.
بعد از یک سال او خبر میشود که دخترش از شدت مریضی و بیتوجهی خویشاوندان همسرش مرده است. درد فرزندی که دوبار یتیم شده بود، قلب او را سوراخ میکند. او بهناچار میرود تا فرزانهی کوچکش را کنار پدرش دفن کند.
سالها میگذرد و بعد از جنگی، یک جنگ تازه در میگیرد. حالا او پنج فرزند دیگر از همسر دومش دارد و رژیم سیاه طالبان روی کار آمده است. همسر او توسط طالبان بازداشت میشود.
اینبار دل ماهگل فرو میریزد و حس میکند به بار دوم همسرش قربانی این جنگهای که او اصلا سر در نمیآورد، میشود.
بعد از یک هفته همسرش که از شدت لتوکوب دیگر توانایی حرکت را نداشت و چندین قسمت بدنش فلج شده بود به خانه آمد. با آمدن او خبر کشته شدن برادر ماهگلبه دست طالبان نیز به او رسید.
اینبار به قول خودش از زمین کنده شده بود او باید با داغی از دست دادن برادر که در دلش جا خوش کرده کنار میامد و راهی برای سیر کردن کودکانش پیدا میکرد.
آنها مسئولیت دهقانی باغ یکی از خانهای منطقه را در روستا میگیرند. او دو برابر توانش کار میکند و کودکانش نیز در کنارش.
همینگونه که سالها میگذرد، سیاهی و بدبختی هم کم کم از زندگی او بهدر میشود. با شروع حکومت موقت حامد کرزی، کودکان او فرصت آموزش را پیدا میکنند و او هم آزادانهتم و با خیال راحت به کارهایش رسیدگی میکند.
حالا کودکان او بزرگ شدهاند. پسرش نمیخواهد که مادرش که بیش از بیست سال است در زمینی کار میکند، بیشتر از این ادامه دهد. او به ارتش ملی میپیوندد و دخترش هم آموزگار یکی از موسسهها بهنام «برک» میشود. این موسسه برای کودکان و زنانی که از تعلیم باز ماندهاند، برنامههای آموزشی دارد.
ماهگل که دیگر توان از دست دادن نزدیکانش را ندارد، با گریه و ناله پسرش را با شدت گرفتن جنگها از سنگر پس میآورد. اما او ناگهان با یک استفراغ میمرد.
اما هنوز دخترش را دارد که مصارف زندگی پدر معلول و مادر پیر و خواهر و برادر های کوچکترش را تهیه کند.
اما با سقوط سمنگان به دست طالبان دیگر دخترش که ۷هزار افغانی(کمتر از صد دالر) دستمزد داشت هم نمیتواند کار کند.
به قول ماهگل دوباره تمام سیاهیها به خانه او هجوم آورده و او دیگر توان کارهای شاق را ندارد که فرزندانش را از گرسنگی نجات بدهد.