اشاره: رسانهی رخشانه در همکاری با فولر پروجیکت(The Fuller Project) که یک رسانهی غیرانتفاعی متمرکز به پوشش وضعیت زنان است، روایتهای زنان افغانستان از زندگی در زیر حکومت طالبان را نشر میکند. پس اعلام فراخوان ویژه از سوی رسانهی رخشانه، شماری از زنان افغانستان تجربهها و روایتهایشان را برای ما فرستادهاند که نسخهی فارسی آن در ویبسایت رسانهی رخشانه و نسخهی انگلیسی آن در ویبسایت فولرپروجکت نشر میشود.
نرگس عمر (مستعار)، انجنیر زراعت، ۲۴ ساله
یک هفته از سقوط کشور گذشته بود. ساعت ۹ صبح بود و همه اعضای فامیل برای صبحانه خوردن دور سفره جمع شده بودیم. تلفن پدرم زنگ خورد و کسی در پشت خط به او گفت:«امروز بعد ازظهر به خاطر امر خیر خانهتان میآییم.» پدرم پشت گوشی خشکش زد و با گلوی خشکیده پاسخ داد:«مهمان حبیب خداست، خوش میآیید، قدمهای تان روی چشم.»
کسی که به پدرم زنگ زده بود، یکی از اقوام ماست که به طالبان پیوسته است. او ۱۰ سال از من بزرگتر است و یک زن و دو فرزند دارد. او میخواهد به اجبار مرا به عنوان زن دومش نکاح کند. دستهای من بسته است، او طالب است و من یک زن، ظاهرا راهی برای نه گفتن وجود ندارد. اگر من نتوانم فرار کنم، مجبورم به این ازدواج تن دهم.
من دختری هستم که با زحمات و سختکوشی فراوان توانسته بود یک زندگی مرفع به تعریف افغانستانی آن برای خود و خانوادهاش فراهم کند. اما آمدن طالبان، این بار نیز مانند ۲۵ سال پیش، زندگی را از ما گرفت. با وجود این که اقوام ما با ادامهی تحصیل و کار کردن دختران مخالف بودند، اما پدر من با همه آنها فرق داشت، او که قهرمان زندگی من است، از من حمایت کرد تا درس بخوانم.
من اما برای مکتب رفتن خوشحال بودم. من میخواستم درس بخوانم و برای خودم کسی شده، افغانستانم را بسازم. پس از فراغت از مکتب، من در آزمون کانکور شرکت کردم و در رشته دلخواهم که زراعت بود، قبول شدم. من زراعت را دوست داشتم، اما این مسالهی برای اقوامم قابل قبول نبود. از نظر آنها، یک زن، اگر تحصیل میکند، فقط باید در رشتههای دینی باشد، آن هم در محیطی کاملا زنانه و به دور از چشم مردان. زندگی کردن به عنوان یک زن در میان جمعیتی چنین زنستیز، شکنجه بود.
اما من تسلیم نشدم و بر تصمیمم برای ادامهی تحصیل در رشته زراعت پافشاری کردم. هر چند حرفها و کنایههای اطرافیانم مرا میآزرد، اما من دختری بودم که با مبارزه به دانشگاه رسیده بودم و حاضر نبودم به خاطر هیچ کسی از خواستهها و اهدافم دست بکشم. بارها به خودم میگفتم، نباید مثل یک موجود ضعیف در خودم فرو روم، من باید پشتوانهی خودم باشم. با خودم عهد کردم که به هر قیمت ممکن در این رشته درس بخوانم و کار کنم تا از یک طرف به اقوامم ثابت شود که یک زن میتواند کارهای به مراتب مهمتر از خانهنشینی و بچهداری انجام دهد و از طرف دیگر، راهی باز کنم برای دختران محله ما تا در این رشته تحصیل کنند.
در جریان تحصیل، چندین بار به دلیل مداخلهی اقوام از رفتن به دانشگاه منع شدم، ولی پدرم همچون کوه پشتم ایستاد و دوباره کمکم کرد به درسم ادامه دهم.
با وجود این که من در رشتهی دلخواهم درس خواندم، اما خانوادهی ما هنوز درگیر تعصبات جنسی بود و کار کردن دختر در بیرون از خانه را قبول نداشت. اما من دیگر از سازش خسته شده بودم، از پذیرش تصمیم دیگران در مورد زندگی و خواستههایم. دیگر وقت آن رسیده بود که من شگوفا شوم.
سال سوم دانشگاه بودم که از یک فرصت کاری در نزدیکی خانهمان مطلع شدم. من بدون این که با هیچ کسی مشوره کنم، برای آن وظیفه درخواست دادم و در امتحان وردی آن شرکت کردم. مثل همیشه، نمره بالا گرفته بودم و برای آن وظیفه انتخاب شده بودم. وقتی موضوع را با پدرم در میان گذاشتم، او مخالفت کرد. اما بالاخره با میانجیگری استادانم، پدرم رضایت داد که من کار کنم.
از آن روزی که اجازهی کار در بیرون از خانه را به دست آوردم، تصمیم گرفتم به همنوعانم (زنان) برای رسیدن به آرزوهایشان کمک کنم. یکی از اولین کارهایی که برای کمک به زنان انجام دادم، نوشتن چندین نامه به روسای رسانه های محلی بود. من داوطب شده بودم که برای آنها برنامهای را به پیش ببرم که مشکلات زنان را انعکاس دهد. من توانستم از طریق این برنامه مشکلات تعدادی از زنان را حل کنم و گل لبخند را روی لبهایشان بنشانم.
تقریبا یک سال پیش من به عنوان یک انجنیر زراعت کارم را با یک موسسه مددرسان در یکی از ولایات غربی کشور آغاز کردم. به عنوان بخشی از مسوولیت کاریام، من به ولسوالیها و قریهجات سفر میکردم تا به زنان آموزش دهم که چطور محصولات تازهی زراعتیشان را پروسس کرده، به بازار توزیع کنند. مثلا من به زنان قریهجات آموزش میدادم که چطور از محصولات زراعتیشان مثل بادنجان رومی که قیمت آن در بازار پایین است، رب درست کنند و آن را در بازار به فروش برسانند.
من چنان با شور و شوق کار میکردم که حتی پس از ساعتها سفر و آموزش زنان در قریهجات، احساس خستگی نمیکردم. برنامه روزانهی من اینگونه آغاز میشد: ساعت ۵ صبح از خواب بیدار میشدم، بعد از ادای نماز، یک ساعت مطالعه میکردم و پس از خوردن صبحانه، به دفتر میرفتم. مطابق به برنامه کاری، هر روز به یک قریه سفر میکردم. پس از ختم برنامههای آموزشی، من پای صحبت و درد دل زنان قریه مینشستم و مشکلاتشان را یادداشت میکردم. در پایان روز کاری، من به دفتر یک رسانه میرفتم و با یادداشتهایی که از مشکلات زنان جمع کرده بودم، یک برنامه را به پیش میبردم. من بیشتر روی مشکلاتی که قابل حل بود، تمرکز میکردم. مثلا در یک مورد، من به زنی که قربانی ازدواج اجباری در طفولیتش بود، کمک کردم تا کار پیدا کند و از شوهرش که او را لت و کوب میکرد، طلاق بگیرد.
من عادت داشتم هر شب، قبل از خواب نقاط قوت و ضعف هر روزم را یاد داشت بگیرم. باید اعتراف کنم در این سالها، قلم و کاغذ، تنها وسیلهای بود که بر دردهایم تسکین میگذاشت.
با گذشت چند ماه، اقوامم از فعالیتهای من باخبر شدند. اول با زبان نرمتر و سپس با تهدید سعی کردند مرا از رفتن به وظیفهام منصرف کنند. آنها به پدرم فشار میآوردند که دخترت باید ازدواج کند و مانند سایر دختران قوم، به خانهداری و تربیت اطفالش مصروف شود. ولی پدرم در مقابل خواست آنها مقاومت میکرد. اقوام ما به شدت علیه کار من در بیرون از خانه بودند. چون من روی تمام اعتقادات پوچشان خط بطلان کشیده بودم و احساسات مذهبی و سنتیشان را جریحه دار ساخته بودم. من دختر موفقی شده بودم که به حرفهای تکراری آنان اعتنا نمیکرد و استوار به سوی اهدافش گام بر میداشت.
اما قبل از این که من به اهدافم برسم، افغانستان به دست طالبان سقوط کرد و اقوامم با افکار طالبانیشان به طالبان پیوستند. این سقوط برای من و دیگر زنان افغانستان، فقط سقوط یک کشور نبود، سقوط آرزوها و دستاوردهایی بود که ما برای آن ۲۰ سال زحمت کشیدیم.
شبی که ولایت ما سقوط کرد، من بیحس شده بودم، باورم نمیشد که ما یک شبه ۲۰ سال عقب رفته باشیم. با خودم میگفتم، اگر قرار بود ما در بیست سال پیش زندگی کنیم، پس چرا من این همه سختی کشیدم؟ من برای به اینجا رسیدن، با پای پیاده و زخمی دویده بودم، آیا ارزشش را داشت؟ اکنون تمام دستاوردها، آرزوها و رویاهای ضرب در صفر شد. آری، من بیحس شده بودم طوری که نه حرفی برای گفتن داشتم و نه گلویی برای فریاد.
اکنون ازدواج اجباری با یک طالب، همسر دوم شدن و حبس خانگی در انتظار من است. کاش کسی میتوانست دستهای مرا بگیرد و مرا از این منجلاب نجات دهد. یادتان باشد که این تنها سرنوشت من نیست، این سرنوشت دختران و زنان افغانستان است که با آمدن طالبان از ابتدایی ترین حقوق شان محروم شدهاند.