هدیه ارمغان- پاکستان
لیلا دختر پانزده سالهیی از افغانستان است که به خاطر محدودیتها و ترس از طالبان در جهنم بیسرنوشتی پاکستان آمده است. او در کابل دانشآموز صنف هفتم مکتب بود. پس از بسته شدن مکاتب به روی دختران، تصمیم گرفت تا زبان انگلیسی را در یکی از آموزشگاههای کابل بخواند.
در یکی از روزهای تابستان سال ۲۰۲۱ وقتی از آموزشگاه به خانه برمیگردد، با چهرههای مغموم اعضای خانوادهاش روبرو میشود. همه در غیاب او تصمیم گرفته بودند که تن به مهاجرت بدهند. لیلا تابع تصمیم خانواده بود؛ هرچند نگران این مساله بود که قرار است به کشوری برود که پیش از آنها، هزاران نفر در گرداب بیسرنوشتی آن اسیر شدهاند؛ اما با مواجه شدن با محدودیتهای فراوان طالبان و ایجاد ترس و وحشت و فقری که برای مردم به ارمغان آورده بودند، تصمیم رفتن ترجیح بهتری بود.
پدر لیلا در دشت برچی کابل کراچی میوهفروشی داشت؛ اما با روی کار آمدن گروه طالبان و حاکم شدن فقر در اکثر خانوادهها، توان خرید میوه از مردم گرفته شده بود و او نیز بسیاری از روزها با دست خالی به خانه بر میگشت.
در نهایت کارد به استخوان پدر لیلا رسید. تصمیم گرفت با خانوادهاش به پاکستان مهاجرت کند، تا بتواند لقمهی نانی برای فرزندانش مهیا کند. وقتی این تصمیم را به فرزندانش اعلام کرد، همه متعجب شدند و کبرا خواهر بزرگتر لیلا از پدرش پرسید: « پدر جان چطور به پاکستان برویم؟ ما که پاسپورت نداریم!»
اما پدر تصمیم خود را گرفته بود که چطور و چگونه خود و خانوادهاش را به پاکستان برساند؛ راه قاچاق. او چند روز را در جستجوی قاجاقبر مناسب گذراند و مادر لیلا اسباب و وسایل خانه را به فروش گذاشت تا با پول بهدست آمده از آن، بتوانند دردی از دردهای شان را مداوا کنند.
لیلا کتابهای درسی مکتباش را برای دختر همسایهاش تحفه داد و برایش گفت: «زهرا اگر روزی مکتبها باز شد و توانستی مکتب بروی، این کتابهایم را استفاده کن.»
در یک بعد از ظهر گرم تابستانی، خانوادهی چهارنفری لیلا قدم به مسیری گذاشتند که فکر میکردند به آزادی و روزگار بهتر منتهی میشود. آنها با سختی و مشکلات غیر قابل وصفی از مرز اسپینبولدک، وارد پاکستان شدند. پس از گذشتن از مرز، راهی یکی از مناطق دوردست پاکستان بهنام “اتکشهر” شدند.
اتکشهر یکی از مناطق دور دستِ پاکستان است که مهاجران زیادی از افغانستان در آنجا زندگی میکنند و اکثر آنها به شغل قالینبافی مصروف اند. بیشتر مهاجران تازه وارد، بهویژه کسانی که از راه خطرناک قاچاق وارد پاکستان میشوند، به اینجا میآیند.
خانوادهی لیلا با رسیدن به اتکشهر، قبل از لحظهیی استراحت، به جستجوی یافتن خانهیی شدند تا بتواند برای شان سرپناهی شود. پس از جستجو به کمک مهاجران دیگر افغانستانی، توانستند خانهیی کرایه کنند.
پدر لیلا پس از تلاشهای فراوان توانست کاری با مزد اندک پیدا کند. او کارگری میکرد و مادر لیلا با دو دخترش در خانهی همسایههایشان که افغانستانی بودند، به قالینبافی مصروف شده بود. زندگی آنها با پستی و بلندیهایش میگذشت و لیلا تقریبا با زندگی در هوای گرم پاکستان عادت کرده بود. اما او هرگز به چیزی که می خواست نرسید؛ آموزش و ادامهی تحصیل. زیرا آنها اقامت قانونی نداشتند و هیچ آموزشگاه و مکتبی لیلا را نمیپذیرفت. اگر هم میخواست به صورت ویژه و خصوصی درس بخواند، باید شهریهی گزافی پرداخت میکرد که از توان شان خارج بود. بنابراین، روزهای لیلا پشت چوبهی قالینبافی به شب میرسد.
لیلا در کابل زیبا مکتب میرفت؛ او سوم نمرهی صنفاش بود و مضمون ریاضی را خیلی دوست داشت. تصمیم داشت در آینده رشتهی طب را بخواند و برای زنان روستایی زادگاهش در بامیان خدمت کند؛ اما بیخبر از این که با آمدن طالبان همهی آرزوهایش درد میشوند و حسرتهایش یکی یکی پشت چوبهی قالینبافی به فراموشی سپرده میشوند.
مهاجرت نیز درد لیلا را دوا نکرد. او هم مانند دختران داخل افغانستان، در حسرت درس و مکتب میسوزد. دیری نگذشت که سختگیریهای دولت پاکستان در برابر مهاجران افغانستانی، آزادی را هم از لیلا و خانوادهاش میگیرد. شام یک روز که لیلا و خواهرش تازه از پارک نزدیک خانه برمیگردند، در کمال ناباوری میبینند که پولیس پدر شان را دستگیر کرده و با خود میبرد.
حالا پدر لیلا مثل دهها افغانستانی مهاجر دیگر، در زندان پاکستان است و صدها دختر مثل لیلا آواره، بیسرنوشت و محروم از آموزش، در اتکشهر پاکستان زانوی غم بغل کردهاند.