مونسه
مونسه هستم. ۲۵سال سن دارم. بیشتر از دو سال از این ۲۵ سال عمر خود را در زیر سایهی طالبان گذراندهام. هنوز در شوک سقوط ناگهانی کابل به دست طالبان هستم. هر روز با خود کلنجار میروم که چگونه زندگی و رویاهایم در یک لحظه دگرگون شد.
این روایت زندگی من است که هر روزش با خشونت گره خورده است. گروه طالبان را به عنوان قاتل آروزهایم میشناسم و هر بار که اعضای طالبان را در جادهها و خیابانها با موهای بلند و ژولیده وسلاح به دست میبینم، تنها یک چیز در ذهنم میآید و آن هم اینکه چگونه این گروه زندگی را بر من وسایر همجنسهایم تلخ کردند.
خشونت از سوی این گروه را از روز اولی که بر روی کار آمدند، تجربه کردم. روز سقوط کابل در پیش روی صنف درسی سرگرم گرفتن امتحان از دانشآموزانم بودم که به یک بارگی یکی از همکارانم آمد و گفت، زود باشید همهی تان به خانههای خود بروید که طالبان آمدند و افغانستان سقوط کرد.
با عجله و شتابان به سوی خانه برگشتم. خیابانها همه بوی وحشت میداد. همه سراسیمه به جادهها ریخته بودند و در تلاش این بودند که هرچه زودتر به خانههای شان بروند.
صدای فیر و فرار مردم زیاد بود. آن روز را خوب به خاطر دارم، به اندازهای گریه کردم که چشمهایم مانند لاله سرخ شده بود. وقتی اولینبار در سرای شمالی طالبان را دیدم، در داخل موتر ضعف کردم. آن روز همهی آرزوهایم را دفن کردم؛ میمردم و زنده میشدم. پس از آنروز زندگیام کاملا برهم ریخت و در یک چهاردیواری خانه خلاصه شد.
من از دانشکدهی ادبیات انگلیسی دانشگاه کابل فارغ شدهام و تا روزی که تندباد سیاسی در کشور ما وزید و همهچیز را از ریشه نابود کرد، در یکی از مکاتب خصوصی شهر کابل آموزگار بودم و برای دختران دورهی متوسطه و لیسه مضمون انگلیسی تدریس میکردم.
باور نمیکردم که دیگر همه چیز تمام شده؛ اما واقعا همه چیز تمام شده بود. آرزوها، رویاها، تلاشهای چندین سالهام همهی شان با روی کار آمدن این گروه زنستیز از بین رفت.
دیگر هرگز نتوانستم وارد صنف درسی شوم و به آرزویم که تدریس کردن بود، ادامه بدهم. روزی که برایم خبر دادند که دیگر اجازه ندارم به مکتب بیایم و معلم باشم، زندگی برایم بیمعنی شد. یک روز از روی کارآمدن طالبان گذشت و ادراهی مکتب دوباره برایم تماس گرفتند برگردم به وظیفه؛ اما نمیدانستم که قرار است یک بار دیگر مرگ را تجربه کنم.
با لبانی خندان به سوی مکتب رفتم و با خود گفتم، نه طالبان تغییر کردهاند و به کار و تحصیل ما زنان کاری ندارند؛ ولی اشتباه فکر میکردم و با چشمان گریان دوباره به خانه برگشتم. همین که وارد مکتب شدم، هیاتی از گروه طالبان وارد مکتب شدند و خبر بسته شدن مکاتب به روی دختران بالاتر از صنف ششم را دادند و من چون در دورهی متوسطهی و لیسه تدرس میکردم، وظیفهام را از دست دادم و در بخش اداری مکتب مقرر شدم.
چند روزی نگذشت که این کار را نیز از من گرفتند. از طرف گروه طالبان برایم اجازهی کار در بخش اداری نیز داده نشد. گفتند که این دختر جوان است و نمیتواند در این بخش کار کند، باید در عوض این یک مرد استخدام شود.
درد روزی را که از مکتب تا خانه رفتم، هیچکس جز خودم درک کرده نمیتواند. در جادهها گریه میکردم. اصلا به فکر این نبودم که مردم میبینند و بد است. وقتی که وارد خانه شدم، بلند بلند گریه کردم و فریاد زدم که من دیگر اجازهی کار کردن ندارم، فقط به این دلیل که«زن هستم».
بیشتر از یک سال است که با بیماری افسردگی دستوپنجه نرم میکنم. بارها نزد روانشناس مراجعه کردم؛ اما تا به حال هیچ تاثیر مثبتی بالای روانم نگذاشته است.
برای خودکفا شدنم ناگزیر شدم که راهی برای خود پیدا کنم. برای دختری که سالها تحصیل کرده و در بیرون از خانه کار کرده، خانهنشین شدن صدمهی بزرگی است؛ ما مگر ۱۶ سال تحصیل کردیم تا خانهنشین شویم؟
طالبان به اهداف شان رسیدند و جهان تماشاگر این ظلم بر ما زنان و دختران افغانستان است. بیشتر از دوسال میگذرد که انواع خشونت را طالبان بر ما زنان و دختران افغان روا داشتهاند. بیشتر از دوسال است که زنان و دختران از تحصیل و کار محروم شدند. روزها وشبهایم حالا به کار کردن در بخش صنایع دستی میگذرد.
ناگزیر بودم برای خودکفایی خود چارهای پیدا کنم و با دیدن ویدیوها از کانالهای یوتیوب، ساخت بعضی صنایع دستی چون کمان، تاج، گشواره و امثال این چیزها را یاد گرفتم و در این بخش کار میکنم. برایم خیلی سخت است که اینقدر تحصیل کردم، ولی حالا خانهنشین شدم و لحظات زندگیام را با کار در بخش صنایع دستی میگذرانم.
ظلم طالبان بر زنان و دختران کشورم را هرگز فراموش نخواهم کرد. اگر سالها بعد زنده بودم و این گروه از چوکی حکومت دور شده بودند، برای نسلهای بعدی از ظلم و ستم شان خواهم گفت، از این خواهم گفت که چگونه زنان را از اساسیترین حقوق شان محروم کردند؟ از خشونتهای بیشمار شان خواهم گفت…