شهرزاد توانا
از پشت کلکین به کوچهای که در سکوت کامل بهسر میبرد، چشم دوختهام. کوچه سوتوکور است. آرامِ آرام؛ چنانکه گویی مردمان این کوچه را طلسم کرده باشند که برای سالهای سال به خواب ابدی بروند. سرم را بر پنجره تکیه دادهام. به کوهی از درد و رنج که از درون مرا مثل خوره میخورد، فکر میکنم.
با دردهای ناشی از بارداری که در بعضی از قسمتهای بدنم احساس میکنم، حالت ناخوشآیندی دارم. خستهام و وضعیت کسالتباری را تجربه میکنم. انگار کم کم طلسمی که شهر را در خود فرو برده بود، میشکند و صداهایی از دور دستها به گوش میرسد، شبیه صدای بانگ خروسها و بوغ موترها.
هرچه صداها بیشتر میشود، دلهره و دلشورهی من نیز زیادتر میشود. انگار از همهی زندهجانهای روی زمین گریزانم.
آرام کلکین را باز میکنم، هوا سرد است و سردی آن تا مغز استخوانم رسوخ میکند، با نفس کشیدن هوای تازه بیشتر دلم فشرده میشود؛ انگار کسی دلم را با تمام توان و قوت در مشتش میفشارد تا مچالهاش کند. چشمانم را میبندم و به یاد روزی میافتم که امتحانات آخر سمستر را تمام کرده بودیم و با دوستان همصنفام برای رخصتیهای زمستانی دانشگاه خداحافظی میکردیم.
اما آن روز مریم که دختر پر انرژی و شوخی بود، آرام در یک گوشهی صنف کز کرده بود و هیچ حرفی نمیزد، وقتی ازش پرسیده بودیم که چرا ناراحت است، گفته بود: «دخترا دلم گواهی بد میدهد، احساس میکنم که آخرین روزهاییاست که به دانشگاه میآییم، احساس میکنم که دیگر هرگز اجازهی برگشت به دانشگاه را نخواهیم داشت.»
آن روز همه به مریم خندیدیم. برایش گفتیم: «تو از چی وقت پیشگو شدی؟»
فرشته صنفی دیگر ما که همچنان شوخمزاج بود، گفته بود: «مریم بگو که مه چی وقت عروسی میکنم؟»
همهی ما قهقهه سر داده و به شوخیهای مان ادامه داده بودیم؛ اما مریم هیچ حرفی نزده بود و با حالتی درمانده از صنف بیرون شده بود.
حالا که از بسته شدن دانشگاهها به روی دختران و شرایطی که هر روز حلقهاش را برای دختران تنگ و تنگتر میکند، نزدیک به یک سال میگذرد، من هر روز با همان حالت مریم که خسته و درمانده از صنف بیرون شده بود، به درون کوچه چشم میدوزم و نشستهام به تماشای فرو ریختن خود. این روزها شرایط تحمیلشده بالای ما دختران شبیهی سوهانی شده است که روح ما را میخراشد و آب میکند.
این روزها ساعتها کنار پنجره ایستاده و در خیالاتم دفترچهی خاطراتم را ورق میزنم. ساعتها ذهن و دلم میخ میشود به خاطرهی تلخ روز شومی که دروازههای دانشگاه بسته شد. ما محکوم به خانهنشینی شدیم؛ این شروعی بود برای نابودی آرزوها و امیدهای من. پدرم در مدت کمتر از دو ماه بعد از بسته شدن دانشگاهها مرا شوهر داده و با دادن این دعای خیر از نظر خودش که «با لباس سفید رفتی و با کفن از خانهی شوهرت بیرون شوی.»، بدرقهام کرده بود.
دقیقاً روزی که طبل شادی در خانهی ما کوبیده میشد، طبل بدبختی بر دل من کوبیده شد؛ اشک ریخته بودم و عاجزانه پیش پدرم التماس کرده بودم تا به شوهرم ندهد؛ اما او با کشیدن سیلیِ محکمی بر صورتم و کشیدن خط و نشان برایم گفته بود: «من حرف خود را زدهام و دیگر پس نمیگیرم، تو هم باید قبول کنی و دیگر حرفی از دهنت نشنوم، وگرنه خودم تکه تکهات کرده و جنازهات را پیش سگها خواهم انداخت. گوشهایم پر شده است از حرفهای ناق و خالهزنک بازیهای تو و مادرت.»
با آمدن در خانهی شوهر و دیدن حساسیت شوهرم در مقابل درس خواندن دختران، رویاهایم در جلوی چشمانم چون حبابی میشکند و نیست میشود. قرار بود که معلم ادبیات شوم و آرزو داشتم نویسنده شوم، رمان بنویسم و روایتگرِ دردهای دختران کشورم باشم؛ اما خودم به دردی مبدل شدم که نیاز دارم که یکی باشد تا روایتم کند.
هوای این کشور برای دختران مسموم است، وقتی برای شوهرم از نویسنده شدن و کتابنویسی نام برده بودم، با چشمانی از حدقهبیرون زده به طرفم دیده و گفته بود: «در خانه نشسته و نان مفت خورده نمیتوانی؟ در همین روزها قرار است که بچهی ما به دنیا بیاید، تو به جای اینکه به فکر بچهی ما باشی، به دنبال حرفهای مفت می گردی؟»
مادرشوهرم هم با تکان دادن سرش به علامت تأیید گفته بود: «ها راست میگه. ایلا کو دیگه پشت درس مرس را به فکر خانه و زندگیت باش.»
با حالتی شکستخورده و درمانده سرم را پایین انداخته و از اتاق بیرون شده بودم. این اولین شکست من نبود، بارها به این حالت دچار شده بودم؛ تا در خانهی پدرم بودم، از دست پدر و حالا هم از طرف شوهرم.
با صدای شوهرم از دنیای خیالاتم بیرون میشوم که میگوید: «یک ساعت میشود که آنجا ایستادهای، چی را نگاه میکنی؟»
آرام رویم را دور میدهم. میبینم که او با حالتی آمرانه ایستاده و به من زل زده است. هیچ حرفی نمیزنم و کلکین را بسته میکنم. دستم را آهسته بالای شکمم که بالا آمده است، میکشم و دردهایم را که هر لحظه بر شدتش افزوده میشود، بیشتر احساس میکنم. درد و سنگینی بارداری از طرفی، درد و اندوه نهفته در درون قلبم از سوی دیگر شکنجهام میکنند؛ آخر یک انسان به چه اندازه میتواند درد و سنگینی را تحمل کند؟ خصوصاً درد و سنگینیای که ریشه در روح آدمی داشته باشد و باعث شود که روح آدمی شکنجه شود؛ اما دلم خوش است که کودک درون شکمم دختر نیست. قرار نیست شبیهی مادرش رویاهایش را با دردهای زایمانش یکجا بیرون بدهد.
یادداشت: مسوولیت محتوایی این روایت به عهده نویسنده آن است