حضرت سالک
چشمانم را که باز کردم، در یک اتاق کلینیک مرکز تعلیمات بودم. سیروم تقویتی که داکتر برایم تجویز کرده بود، هنوز نیمه نشده بود. داکتر وقتی دید بههوش آمدهام، کنارم نشست. نبض دستم را گرفت و با لبخندی گفت که بهخاطر غذای شبمانده به مسمومیت شدیدی دچار شدی و سپس با تقلید از لحن آمرانهی فرماندهان نظامی، ادامه داد: «دختر! میخواهی با این نیرو و توان وارد نظام شوی؟ محکم باش و قوی! بلند شو! وطن و تعلیمات نظاماش به زنان و مردان قوی نیاز دارد. نباید هر روز بیهوش شوی! در غیر آن ترکیه رفتن را باید به خواب بیهوشیات ببینی!»
سپس لبخندی زد و بلند شد و از کنارم رفت.
لحظاتی گذشت. از اثر داروهای مسکن و بیخوابی شب گذشته به خواب رفتم و سیروم نیز تمام شده بود. پرستار بیدارم کرد و گفت که میتوانی برگردی به اطاقت. وقتی وارد ساختمان دخترانه شدم، همهی دختران به سالن غذاخوری، راهروها و راهپلهها دست به اعتراض زده بودند. آنها از آمر خوابگاه و تمویلکنندهگان پروژه میخواستند تا هر چه زودتر ما را به موقعیتی امن برده و مراحل انتقال ما را به ترکیه فراهم سازند.
این روایت، داستان دختری را بازگو میکند که بهخاطر علاقهی زیادی که به نظام و بهویژه، پیلوتی(خلبانی) داشت، سمستر ششم وترنری دانشگاه هرات را نیمهتمام گذاشت و در برنامهی شش ماههی افسری ویژه زنان در کشور ترکیه ثبت نام کرد؛ اما سقوط دولت پیشین باعث شد که این برنامه از بین برود و او از ترس طالبان پنهانی زندگی کند و سرانجام مجبور به ترک افغانستان شود؛ چیزی که هرگز نه دوست داشت و نه هم به آن فکر کرده بود.
محدثهی ۲۰ ساله که آرزو داشت در آسمانها پرواز کند، با آمدن طالبان این آرمانش به خاک سیاه نشست. محدثهی جوان دوست داشت یک نظامی باشد. یک خلبان که با پروازش جان آدمها را نجات بدهد.
شدت شوق و علاقهاش به نظام، او را از غرب افغانستان، به قندهار و هلمند برد تا برای رسیدن به آرزویش، در بورسیهی ششماههی افسری کشور ترکیه ثبت نام کند. او بالاخره با تلاشهای زیاد، پس از سپری کردن امتحان ورودی، به این برنامه راه پیدا کرد و قرار بر این بود که او و ۲۱۸ دختر و زن جوان که در این پروسه شرکت کرده بودند، پس از تکمیل یک دورهی آموزشی کوتاهمدت در کابل، رهسپار ترکیه شوند. به گفتهی خودش: «این مقدمهای برای رسیدن به آن بالا بالاها بود.»
او میگوید، داستان از آن جایی شروع شد که یک دوست برایم در مورد پروسهی شش ماههی افسری ویژه زنان در ترکیه تعریف کرد. به دلم نشست و فکر کردم که شاید این بتواند مقدمهای برای رسیدن به آن چیزی باشد که میخواهم به آن برسم. تصمیم گرفتم و فردایش به همراه مادرم به قندهار رفتیم؛ اما در قندهار ظرفیت تکمیل شده بود. ما بدون تلف کردن وقت راهی هلمند شدیم. آنجا دوستانم کمک کردند که در این برنامه ثبت نام کنم.
محدثه سه ماه برای روشن شدن نتیجه لحظهشماری کرد. به گفتهی خودش، پس از حدود سه ماه و اندی، صبح روز(سهشنبه، ۲۵ می) از وزارت داخله برایم تماس گرفته شد و خبر پذیرفته شدنم در این برنامه را برایم دادند. از خوشحالی به پوستم جای نمیشدم.
محدثه بالاخره روزی به کابل خواسته شد تا یک دورهی آموزشی یک ماهه را سپری کند، اواز هرات به پایتخت رفت.
محدثه اتفاقات پس از رسیدن به کابل را چنین روایت میکند: «حدود یک هفته در خوابگاه«جنرال رازق» اقامت داشتیم؛ فقط اسمش خوابگاه بود، در اصل مثل زندان بود. در طول این یک هفته، مدام خبرهای جدیدی از عقبنشینیهای تاکتیکی و سپردن ولسوالیها و بالاخره شهرها به نیروهای طالبان، میشنیدم.
یک روز قبل از سقوط کابل، یعنی ۱۴ آگست، حوالی ساعت ۸:۰۰ صبح از خواب بیدار شدم و بهخاطر دلدردی و مسمومیت شب گذشته که نتوانسته بودم درست استراحت کنم، دچار کسالت بدی شده بودم و وقتی به سالن طعامخانه برای صرف صبحانه میرفتم، سر صف همهمه بود و دوستانم در مورد سقوط شب گذشته شهر مزار شریف و چند ولایت دیگر بگو مگو داشتند.از شنیدن این خبرها، استرس مثل آتش به جانم افتاد. نه تنها من، بلکه همه دچار یک سردرگمی و سراسیمهگی شدیدی شده بودیم. همه نگران و مضطرب بودیم. حتا فکر سقوط کابل برایم غیر قابل باور بود. با خودم میگفتم مگر میشود؟ اما در واقع عمر نظامی که دختران در آن جای داشتند، به سر رسیده بود. واقعا نمیدانم در آن نیم ساعت، صبحانه خوردم یا حرفها و ترسهایم را قورت دادم.
سرنوشت ۲۱۸ دختر جوان در خطر بود. چون هیچکدام نمیدانستیم که چه چیزی در انتظار ماست. هر کدام به امیدی خانههای خود را ترک کرده بودیم و از ولایتهای مختلف و دوردست افغانستان به کابل و به امید آیندهی بهتر آمده بودیم.
روز سقوط کابل رسید. حوالی ساعت ۱۰:۰۰ صبح بود. استادان ما مثل هر روز به موقع سر صنفهای درسی حاضر نبودند، بعد از چند دقیقه تاخیر، استاد جرایم جنایی با چهرهای خندان وارد صنف شد؛ اما از چشمانش پیدا بود که ترس بزرگی درونش را فرا گرفته که سعی میکند از ما پنهان کند.
خطاب به دختران گفت: «میدانم چه فکری دارید و چقدر ترسیدهاید؛ اما نترسید چون شما بهدست ما و سازمان ملل متحد، امانت هستید. هیچ خطری شما را تهدید نخواهد کرد.»
استاد پس از تدریس درس کوتاهی رفت و ما منتظر استاد بعدی بودیم. دقایقی گذشت؛ اما خبری از استاد نشد. سر و صداهای غیر معمول به گوش میرسید. از پنجره که نگاه کردم، دیدم که نظامیها و کارمندان«کالج اناثیه» با سراسیمهگی تمام درحال فرار بودند و به هر سو میدویدند.»
آرزوهایی که پیش چشمانم نقش برآب شد
در این هنگام، خانوادهی شیدا، همصنفیام از برچی برایش تماس گرفته و گفتند که هرچه زودتر از خوابگاه بیرون شود. خودش را به جای امنی برساند که طالبان از سمت کمپنی وارد برچی شده و به سمت شهر درحال پیشروی هستند. شیدا گریه میکرد. از طرفی هم، شبکههای مخابراتی نیز مختل شده بود. تماسهای پیهم به صنفیهایم میآمد. من نیز واقعا ترسیده بودم؛ چرا که کسی را در کابل نداشتم جز چند خویشاوند دور که آنها هم ساکن برچی بودند و در آن موقع، رفتن تا برچی بسیار دشوار بود.
نفس نفس زده خودم را تا طبقهی چهارم خوابگاه جنرال رازق رساندم، جاییکه در آن اقامت داشتیم. از اثر مسمومیت روز گذشته، حالم خیلی بد بود. نمیدانستم برای فرار از کجا شروع کنم. لباسها و وسایلم را با عجله در چمدان انداختم و در همان حین بود که مادرم تماس گرفت. گریه میکرد. نگرانی شدیدی از صدایش پیدا بود و میگفت: «کجایی دخترم! کابل اوضاع لیلیه چطور است؟ در جوابش گفتم مادرجان، من خوبم فقط باید زودتر از خوابگاه بیرون شده و خودم را به جای امنی برسانم.»
ترس طالب همهی ما را وحشتزده کرده بود. با آنهم، خودم را به ادارهی رسمی ثبت و جذب مدارک رساندم. کسی در اداره نبود. آمر خوابگاه، قوماندان و تمویلکنندگان پروژه بهشمول استادان، همه رفته بودند. دروازه بسته بود. تمامی مدارک و کارتهای هویت ما در دفتر ثبت ماند و من فقط جانم را بیرون کشیدم.
از ساختمان لیلیه که خارج شدم، چند قدمی دویدم تا خودم را به حیاط اصلی برسانم که صدای تیراندازی بلند شد. همه به یک سمت میدویدند. من از ترس زیاد در گوشهای از اطاق نگهبان چند لحظهای خودم را پنهان کردم. وقتی فضا آرامتر شد، دوباره به مسیر خود ادامه دادم. نزدیک غرفهی نگهبانی دروازهی اصلی حیاط، عدهای از همصنفهایم با قوماندان و پولیسها بگومگو داشتند و حتا چند دقیقه این جر و بحثها ادامه پیدا کرد.
لحظهی وحشتناکی بود. واقعا آن زمان، ما(دختران و زنان) حتا جایی برای پنهان شدن نداشتیم. تصمیم گرفتیم فقط از محوطهی آکادمی نظامی خارج شویم تا تهدیدات کمتری متوجه ما باشد.
وقتی میدویدم، ترسیده بودم که بعد از اینجا، کجا بروم، به چه کسی زنگ بزنم تا کمکم کند. همه درگیر ترس و وحشتی بودیم که کابل را فرا گرفته بود. چند متری میرفتم و بر میگشتم پشت سرم را نگاه میکردم که هرکسی به یک سو در حال فرار بود. دیدن آن صحنه برایم خیلی غمانگیز و در عین حال بسیار وحشتناک بود. هیچوقت فراموش نمیتوانم که در آن لحظه چه میکشیدم. بهخاطر ترس و دویدن زیاد، نفستنگی گرفته بودم و درست نفس کشیده نمیتوانستم.
پس از کلی سرگردانی به علاوهی انبوهی از ترس و نگرانی، به همراه چهار نفر همصنفی خود به مسافرخانهای در کوته سنگی رفتیم، ما را به آنجا راه ندادند. گفتند که شما محرم ندارید. اگر شما را جای بدهیم، برای ما مشکلساز میشود. با ناراحتی تمام بیرون شدیم و دیدیم که نیروهای طالبان همراه موترهای نظامی گشت میزدند. آنجا بود که امید ما از همه چیز کاملا قطع شد.
دوباره به همان هوتل برگشتیم و با عذر و زاری زیاد و گریههای ناجیه و ماهجبین، دو خواهر بغلانی که هیچکس و کویی در کابل نداشتند، صاحب هوتل از دلسوزی یک اتاق سه نفره را برای ما پنج نفر برای یک شب به کرایه داد. تمام پولهای خود را رویهم گذاشتیم و برای کرایهی اتاق به صاحب هوتل دادیم. شب را گرسنه سپری کردیم. صبح که شد، من به خانهی یکی از دوستانم در برچی رفتم و ناجیه و ماهجبین به سوی بغلان حرکت کردند. پس از چند روز، از یک صنفیام شنیدم که نیروهای طالبان ناجیه و ماهجبین را از مسیر راه به دلیل اینکه محرم شرعی نداشتند، بازداشت کرده و به جای نامعلومی انتقال دادهاند.
علاوه بر این، فریبا در مسیر کابل-جوزجان و وحیده نیز در مسیر رفتن به کاپیسا، از سوی نیروهای طالبان بازداشت شدند. اینکه طالبان چگونه آنها را شناسایی کردهاند، مشخض نیست و همچنان از سرنوشت آنان تاکنون اطلاعی ندارم.
محدثه رستگار پس از مدت تقریبا یک سال زندگی مخفیانه، بالاخره موفق شد به یکی از کشورهای همسایه برود؛ اما داستان او در اینجا نیز پایان نیافته است. ویزای سه ماههاش در این کشور خیلی وقت است که تمام شده است. او اکنون در بیسرنوشتی و بلاتکلیفی محض به سر میبرد. نمیداند کجا برود و چه کار کند؟