مهرین راشدی
زیستن در جنگ و منازعه برای همه دشوار است، بهویژه برای زنان و کودکان که اقشار آسیبپذیر جامعه هستند. تاریخ منازعات ثابت کرده است که زندهماندن در چنین شرایطی، اغلب اتفاقی است. اینکه در چنین شرایط و اجتماعی، دختری در دل جنگ متولد شود، پابهپای خشونت بزرگ شود، بهطور ناخواسته سرپرست خانوادهی پرجمعیت و آسیبپذیر شود و کم نیاورده و سر تسلیم فرود نیاورد، چیزی فراتر از شجاعت رایج در اجتماع را میطلبد، شجاعت و قدرتی که روایت زندگی سارا بهایی را ساخته است. زنی که امروز بهعنوان اولین بانوی تاکسیران افغانستان شناخته میشود، چگونه به اینجا رسید و این راه را طی کرد؟
سارا بهایی در سال ۱۳۵۱ خورشیدی در فاریاب متولد شد. پدرش که مدیر مکتب بود، توسط حکومت کمونیستی حفیظالله امین دستگیر شد و تا هنوز«زنده و مرده»ی او برای سارا و خانوادهاش روشن نیست. سارا آن زمان دانشآموز صنف هفتم در لیسهی ستاره در ولایت فاریاب بود. با دستگیری و سربهنیست شدن پدر، سارا و دیگر اعضای خانواده به مزار شریف در خانهی خواهر بزرگترش کوچیدند. او درسهایش را در مزار شریف از سر گرفت. دو سال در مکتب فاطمهی بلخی درس خواند و در نهایت از مکتب عابدهی بلخی فارغ شد. سارا پس از آن وارد دانشکدهی تعلیم و تربیه در دانشگاه بلخ شد و از رشتهی جغرافیه – بهطور داخل خدمت- لیسانس گرفت.
بهایی ابتدا در مکتب پشت باغ ولسوالی دهدادی بلخ آموزگار شد و سپس به مکتب مولانا جلاالدین محمد بلخی تبدیل شد. او بیش از دو دهه بهحیث آموزگار فعالیت کرد.
به قدرت رسیدن طالبان در دور اول، یکبار دیگر باعث شد که آرامش نسبی او و خانوادهاش برهم بخورد و او را با آیندهای وهمناک و دشوار مواجه سازد.
شوهر خواهر سارا بهایی که او در خانهاش زندگی میکرد، در بخش امنیت حکومت آن زمان در فاریاب کار میکرد و یکی از برادرانش نیز سرباز بود. وقتی طالبان فاریاب را گرفتند، شوهر خواهر بهایی به مزار فرار کرد؛ اما با ورود گروه طالبان به مزار، او در بیرون از خانهاش به قتل رسید. موتر حامل برادرش نیز در منطقهی شیرآباد ولسوالی دهدادی هدف راکت گروه طالبان قرار گرفت و او نیز جان باخت.
قتل شوهر خواهر و برادرش باعث شد که مسوولیت سرپرستی و تأمین نفقهی دو خانواده که جمعا ۱۵ نفر میشدند، به عهدهی او بماند. بهایی که آن در زمان آموزگار بود، میگوید که از جمع برادرزادهها و خواهرزادههای کوچکاش، سه پسر را بهعنوان پسرخوانده با خود گرفت. دیگران را نیز سرپرستی میکرد تا اینکه تعدادی از آنها آهستهآهسته جوان شدند و ازدواج کردند و برای شان زندگی ساختند.
تاکسیرانی
سرپرستی مادر پیر و کودکان خُردسال برادر و خواهر آنقدر بهایی را مصروف کشمکش و مبارزه با سختیهای روزگار کرد که هیچگاه فرصت نیافت به زندگی خود بیاندیشد، ازدواج کند و تشکیل خانواده دهد. او میگوید که خودش را قربانی خانوادهی ۱۵ نفریاش کرده است و افتخار میکند. بهایی که آموزگار بود، معاش اندک آموزگاری اکتفای مخارج زندگی ۱۵ نفری را نمیکرد. یکی از دلایل مهمی که او را واداشت تا مانند مردان تاکسیرانی کند، همین تأمین مخارج خانواده بود. دلیل دیگری که برای او تبدیل به یک انگیزه و هدف شد، زیستن در اجتماع مردسالاری بود که هر روز او داستان جدیدی از آزار و اذیت دختران و زنان توسط تاکسیرانهای مرد میشنید.
خانم بهایی میگوید: «مردان تاکسیران زنان را اذیت و آزار میکردند، شمارهی مبایل شان را برای زنان میدادند و متلک میگفتند. من یک موتر شخصی داشتم. روزی یکی از دختران فامیل که در موترم نشسته بود، تعریف کرد که چند روز پیش قریب یک تاکسیران او را برده بود. راننده دروازهی تاکسی را قفل کرده و شمارهی مبایلش را به زور برای او داده بود. این دختر اصرار کرد که چه میشود این موتر خود را تبدیل به تاکسی کنی تا خانمها راحت در تاکسی زنانه رفتوآمد کنند و این کار رواج شود. تا چه وقت ما محتاج مردان باشیم.»
سارا بهایی وقتی تصمیم گرفت موترش را تبدیل به تاکسی کند و در اجتماع مردسالار سنتزده، وارد یک شغل صرفا مردانه شود، شاید نمیدانست که چه آینده و سرنوشتی در انتظارش نشسته است؛ اما سختیهایی که او بعد از سربهنیست شدن پدر و قتل برادر و شوهر خواهرش با آنها روبهرو شده بود، از او زنی محکم و آهنین ساخته بود. او یاد گرفته بود که بهجای سه مرد، سرپرستی مادر پیر و کودکان خردسال برادر و خواهرش را به عهده بگیرد و مخارج زندگی شان را تأمین کند. این به اندازهی کافی میتوانست اثبات کند که او با چنین جامعهای میتواند رودررو شود و از پا نیافتد.
اولین آزار و اذیتی که خانم بهایی با آن مواجه شد، در کورس آموزش رانندگی در ریاست ترافیک مزار شریف بود؛ هنگامیکه اقدام کرد تا جواز رانندگیاش را بگیرد. او میگوید که در آنجا رییس ترافیک و دیگران برایش میگفتند: «شرم است که تو یک خانم میآیی و کورس رانندگی میخوانی. تو را که میماند تا رانندگی کنی؟ در این شرایط رانندگی میتوانی؟»
او میافزاید که آنها چندین بار او را از آمدن به کورس منع کردند؛ اما او بهخاطر مصلحت و حرفهای مردم، یک خواهرزادهاش که ۱۸ ساله بود را نیز در کورس آموزش رانندگی ثبت نام کرده بود و با هم در آنجا میرفتند. بهگفتهی او، پسر خواهرش نیز گاهی«ننگ» میکرد و میگفت که: «خاله اینها(مردان) هر گپ میزنند، دیگر نیا.»
او اما میگوید که با تحمل مشکلات فراوان توانست جواز رانندگیاش را بگیرد.
سپریکردن دورهی فراگیری و اخذ جواز رانندگی ابتدای کار بود. بهایی وقتی پشت فرمان نشست و با تاکسی زرد رنگ خود از خانهاش که در منطقهی کمربند بابهیادگار مزار بود بیرون شد، با موجی از نگاههای خشمآلود و بدبینانه، پچپچهای پیدا و پنهان، زخم زبانها و متلکهای پیهم، به شکنجه و مرگ، فحش و ناسزا و بدرفتاریهای دیگر تهدید شد. او میگوید، سه بار شیشههای موترش را تاکسیرانان و بچههای کوچه شکستاندهاند و چندینبار شیشههای عقب تاکسیاش را دزدیدهاند. بهگفتهی او، در شهر که تاکسیاش را در ایستگاه متوقف میکرد، اگر از پیش تاکسی دور میشد تا مسافر جمع کند، تا میآمد میدید که چرخهای تاکسیاش را پاره کردهاند: «یک بار ساعت نُه شب که دختران را از “شپهلیسه” به سمت خانههایشان میبردم، چون باران بود و جادهها خیس، موقع عبور از سرک کمی آب بالای یک مرد پاشیده شد. کمی سرعت را کم کردم که معذرتخواهی کنم، دیدم چهار مرد پیش روی تاکسیام را گرفتند. یکی از آنان آمد و چون شیشهی موتر را پایین کرده بودم، با مشتهای سنگین به صورتم زد. تا من پیاده شدم، آنها فرار کردند. تا چند روز چشمهایم سیاه بودند.»
با وجود تمام این سختیها و مشکلات فراوانی که سد راه او شدند، او هرگز تسلیم نشد و در کارش بهعنوان یک تاکسیران زن استوار ماند و ادامه داد. بهایی میگوید: «وقتی کسی مرا دشنام میداد، جنگ میکرد یا تهدید میکرد، من در مقابل شان لبخند میزدم و تشکر میکردم. بهخاطری که دیگر کاری نمیتوانستم و اگر همراهشان یک و دو میکردم، هر روز لتوکوب میشدم.»
او همچنان میافزاید، زمانیکه رسانهها دربارهی او گزارش نوشتند و فلم و عکسهایش نشر شد و مردم از مشکلات و سختیهای زندگیاش باخبر شدند، مردان زیادی او را تشویق میکردند: «برایم زن قهرمان میگفتند و تشویقم میکردند.»
او مدت نُه سال، از سال ۱۳۹۳ تا قبل از سقوط مزار شریف بهدست گروه طالبان در ۲۳ اسد ۱۴۰۱ بهکارش ادامه داد. تاکسیرانی علاوه بر اینکه برایش دردسرهای فراوان ایجاد میکرد؛ اما مزیتهای فراوانی نیز داشت. بهگفتهی خودش، او با تاکسیاش حداقل روز ۵۰۰ افغانی کار میکرد و از درآمد آن میتوانست مخارج زندگی خانوادهاش را تأمین کند.
علاوه بر آن، او بهعنوان اولین بانوی تاکسیران در تاریخ نوین افغانستان، به شهرت رسید و نه تنها در سطح کشور، بلکه در رسانههای بینالمللی نیز شناخته شد. این شهرت و آوازه همانطور که مایهی دلگرمی برای او بود و از درد و رنجهایش میکاست، همچنان باعث انگیزه و جرأت بیشتر برای سایر زنان کشور شد تا آنها نیز تابوها را بشکنند و از توانایی شان برای انجام کارهایی استفاده کنند که صرفا مردانه پنداشته میشوند.
علاوه بر مشکلات، سارا بهایی از خاطرات خوشی نیز یاد میکند که در زمان تاکسیرانی برایش اتفاق افتاده است. او میگوید: «روزی در پیش روضه با تاکسیام ایستاد بودم که چند تا زن به طرف تاکسی مردها رفتند. من صدا کردم که تاکسی زنانه را میمانید و در تاکسی مردها سوار میشوید؟ یکی از آنها دویده آمد و با تعجب و خوشحالی گفت که راست میگویی؟ من گفتم بلی، من در لین تاکسیرانی میکنم. دو تای آنها سوار نمیشدند و میگفتند که این زن نمیتواند هی(حرکت) کند. من گفتم که شما بنشینید، اگر من رانندگی نتوانستم، باز پایین شوید. و دیگر اینکه بهجای ۱۰۰ افغانی کرایه شما ۸۰ افغانی بدهید، ۲۰ افغانی برای شما تخفیف. آنها نشستند و وقتی من حرکت کردم و راه افتادم، بسیار خوشحال شدند و میگفتند ما همیشه بعد از این در تاکسی تو میآییم چون راحت هستیم. وقتی هم که به مقصد رسیدیم، بهجای ۸۰ افغانی ۱۲۰ افغانی دادند.»
در تاکسی سارا بهایی تنها دختران و زنان سوار نمیشدند. بهگفتهی او، مردان روشنفکر نیز گاهی در تاکسیاش سوار میشدند و ابراز خوشحالی میکردند: «با من عکس میگرفتند و میگفتند کاش بیشتر رواج شود تا زنان ما نیز در تاکسیهای زنانه بروند و هم خودشان احساس راحتی کنند و هم ما از امنیت شان مطمئن باشیم.»
فعال اجتماعی و مدنی
سارا بهایی علاوه بر اینکه یک آموزگار بود و بهعنوان اولین بانوی تاکسیران زن در کشور شناخته میشود، فعالیتهای اجتماعی و مدنی نیز انجام داده است. او به مدت هفت سال رییس شورای محل خود در منطقهی کمربند بابهیادگار بود. او در همکاری با ریاست امور زنان، محکمه، حوزهی امنیتی، ملا امام مسجد و مردم محل، خشونتهای فامیلی، حقوقی و منازعات داخل منطقه را حلوفصل میکرد. همچنان بهایی در محافل و برنامههای گردهمایی و دادخواهی در بلخ، بهعنوان یک فعال مدنی و حقوق زن حضور پررنگ و تأثیرگذار داشت.
بهایی علاوه بر سایر فعالیتهایش، فارم کوچک زنبورداری نیز داشت. او بعدها بهحیث رییس انجمن زنبورداران مزار شریف برگزیده شد و زنان را به ایجاد فارم زنبورداری و تشبثهای کوچک تشویق میکرد.
آموزش رانندگی برای زنان از دیگر فعالیتهای مهم سارا بهایی بود. او مدتها بهحیث آموزگار و راهنما در کورسهای آموزش رانندگی که از طرف یک مؤسسه برگزار میشد، برای دختران و زنان رانندگی آموزش داد. او میگوید که بیشتر شاگردانش خانمهایی بودند که موترهای شخصی داشتند؛ اما سه تا از شاگردانش مثل او در شهر تاکسیرانی میکردند.
در مهاجرت
رویکارآمدن طالبان در دور نخست، برادر و شوهر خواهرش را از او گرفت و او را با ۱۵ زن و کودک خُردسال تنها ماند. او بهجای سه مرد، آموزگاری کرد، تاکسیرانی کرد، زنبورداری و فعالیتهای اجتماعی و مدنی کرد تا هم مخارج خانواده را تأمین کند و هم الگویی برای سایر زنان شود که بتوانند از پس چالشهای فراوان زندگی به تنهایی برآیند. رویکارآمدن دوبارهی طالبان اما تمام چیزهایی که او توانسته بود با چنگ و دندان بهدست بیاورد را از او گرفت. آموزگاریاش را، کار آزاد و تاکسی زرداش را، فارم زنبورهایش را، شورای حلوفصل منازعات منطقهای و فعالیتهای مدنیاش را.
او میگوید: «وقتی مزار سقوط کرد و طالبان آمدند، ۱۰ روز بعد نیروهای این گروه به خانهام آمدند و دروازه را تکتک کردند. سراغ مرا گرفتند. وقتی خانوادهام برایشان گفتند که من در خانه نیستم، داخل خانه نیامدند و رفتند. بعد من ترسیدم و در خانهی برادرم به حیرتان رفتم تا پنهان شوم.»
خانم بهایی گفته است که طالبان برادر او را بازداشت و زندانی کرده بودند و بعد از چند روز با پا درمیانی بزرگان منطقه او را از زندان طالبان نجات داده است: «پس از چند ماه با یک خانم روزنامهنگار خارجی بهنام پتریسیا که قبلا از من فلم و مصاحبه گرفته بود، با مشکل ارتباط برقرار کردم و برایش گفتم که جانم در خطر است. او همکاری کرد و مرا از کشور خارج کرد.»
خانم بهایی میافزاید که طالبان تنها بهخاطر تاکسیرانیاش دنبال او نبودند، بلکه بیشتر بهخاطر اینکه او رییس شورای محل بود و خشونتهای خانوادگی، از جمله موضوعات طلاق را حلوفصل میکرد، مورد پیگرد این گروه قرار گرفته بود.
سارا حالا در کشور پرتگال با یکی از فرزندخواندههایش که هنوز کودک است، زندگی میکند. او میگوید که مادر ۸۵ ساله و تعدادی از برادرزادهها و خواهرزادههایش که او مخارج زندگیشان را تأمین میکرد، در افغانستان ماندهاند. او در پرتگال هنوز کار و درآمد ندارد و نمیتواند مخارج آنان را تأمین کند.
سارا بهایی هرچند میگوید که اکنون در پرتگال امنیت و آزادی دارد؛ اما نمیتواند فکرش را از وطن و زندگی قبلیاش خالی کند. بهگفتهی او، هرچیزی که در افغانستان داشت را خود به تنهایی و با تحمل مشکلات فراوان بهدست آورده بود و از زندگیاش راضی بود. اکنون اما از اینکه نمیتواند مثل قبل آموزگار باشد، تاکسی داشته باشد و کار کند و فعالیتهای اجتماعی و مدنی انجام دهد، ناراحت است. او میگوید، چون زبان پرتگالی نمیداند، برای یافتن کار محدودیت دارد؛ اما با آنهم جواز رانندگیاش را با خود آورده است و میخواهد آن را به زبان پرتگالی ترجمه کند تا بتواند دوباره تاکسیرانی کند.