الیاس احمدی
سمیه صبا دختر ۱۵ سالهای است که قبل از سقوط حکومت پیشین، با شادمانی و خندهرویی زیاد در بین دوستانش شهره بود، حالا در دیار مهاجرت غمی در دل دارد که اشک را در چشمان او و اطرافیانش جاری میکند: «خیلی روزهای خوبی بود. در مکتب اسماعیل بشری در خوشحال خان کابل درس میخواندم. گاهی استادا با قهر خندههای ما را آرام میکردند. حالا خیلی گریه میکنم. د یک برنامه شعرخوانی میروم که همهی افراد مسن و پیر اونجه میآیند. هربار که میخواهم چیزی بخوانم، خانمی است که میگوید سمیه خانم لطفا هرچیزی میخوانی بخوان؛ اما چیزی نخوان که ما را به گریه بندازه.»
پس از سقوط کابل به دست طالبان در بیستوچهارم اسد سال گذشته، سمیه صبا همراه با خانوادهاش، در دو ماه، ۷ بار مکان زندگی شان را در کابل تغییر دادند تا به چنگ طالبان نیافتند.
او و خانوادهاش سرانجام راه مهاجرت را در پیش گرفتند: «چادری پوشیده بودیم. حتا نان را از زیر چادری میخوردیم، خیلی سخت بود. میفهمید، چادری مثل گور است. مه نفسم بند میآمد؛ گوشهی چادری را یکطرف میکردم، نفس میگرفتم، دوباره پایین میکردم. وقتی به سر منزل رسیدیم، جای چادری دور سر و صورتم مانده بود.»
بیشتر دوستان سمیه زندگی سختی را در زیر حاکمیت طالبان تجربه میکنند: «مه هر روز پیامهای خودکشی از دوستانم دریافت میکنم. بعضیهای شان مجبور شدهاند تن به ازدواج بدهند. یکیش ۱۷ ساله است، مجبور به ازدواج شده و حامله هم است.»
مهاجرت، بیسرنوشتی و محرومیت از مکتب، پای سمیه را به شفاخانه میکشاند. استرس، کمخوابی و بیاشتهایی او را تا سرحد کما میکشاند.
وزنش با ۲۷ کیلو کاهش، از ۷۷ به ۵۰ کیلو میرسد. «دواها آنقدر قوی بودند که داکتر گفته بود اگر غذا نخوره، پس از تزریق ۴ پیچکاری از بین میره. وقت پیچکاری، بسترم را درست میکردم و بیهوش میشدم.»
در نزدیک به دو سال اخیر، سمیه آنقدر مشکلات دیده که دیگر از دیدن خود در آینه، به دلیل تغییراتی که در ظاهر و روان او آمده، اجتناب میکند: «پیش از طالبا موهای بلندی داشتم، به دلیل همی مریضیها موهایم میریخت و مجبور شدم آنها را کوتاه کنم. دیگه خودم را در آینه نمیشناسم.»
۴۴ سال پیش جنگ، منجر به یتیم شدن مادرش شد، اکنون نیز این وضعیت بر زندگی او و خانوادهاش سایه انداخته و سمیه را در کودکی مجبور به مهاجرت کرده است. مادر سمیه صبا، سختیهای بسیاری کشیده است؛ اما همانگونه که مادرش تسلیم جنگ و حکومت قبلی طالبان نشد و به جایگاههای بلند سیاسی رسید، او نیز فکر تسلیم شدن در سرش نیست.
مادر سمیه در حکومت پیشین، موقف بلند سیاسی داشت. او ترجیح داد که نام و موقف سیاسی مادرش در این گزارش ذکر نشود.
سمیه صبا با وجود تمام مشکلات، میخواهد از بنبستها بگذرد. او راهی را میرود که مادرش سالها پیش رفته. بلندبردن سطح دانش و فهم از هر راه ممکن و تسلیم نشدن در برابر مشکلات و وضعیتهای دشوار سیاسی و اجتماعی.
سمیه فکر میکند که چشمهای بسیاری از زنان در افغانستان اشکبار و دلهای شان خون است؛ اما او از زنان و دختران افغانستان میخواهد که تسلیم نشوند: «مه از تک تک شان خواهش میکنم. ما به هم نیاز داریم، پس لطفا از هر طریق ممکن چیزی یاد بگیرید. اگر کار دیگری نمیتوانید، حداقل در ذهن تان انقلاب کنید و این کار با خواندن و آگاه شدن از حقوق تان، شدنی است.»
سمیه در بیشتر از یک سال گذشته، دو بار کتابهای مکتبش را در عالم مهاجرت پیش خود خوانده. علاوه بر این، پیش خودش زبان میخواند و در همین مدت، روایت بلندی از آنچه او و دوستانش با سقوط دولت پیشین تجربه کردهاند را نوشته است.
سمیه در تلاش است این روایت را در قالب کتاب به چاپ برساند. عنوانی که فعلا برای کتاب خاطراتش برگزیده، این است: «عشق من و مکتبم میان آنهمه طالب»
هرچند از نظر سمیه طالبان تغییرناپذیر اند. با این حال، او از مردم افغانستان میخواهد در جامعه و خانواده، کنار زنان و دختران ایستاد شوند.
صحبتهای سمیه صبا با لحنی گریهآلود، خطاب به زنان و دختران، اینگونه تمام میشود: «به جای هر قطره اشک، از هر راهی که ممکن است، یک کلمه بیاموزید.»
«مجبوریم با طالب درون خانهی خود هم مبارزه کنیم»
شهلا شهامت(مستعار) دختر دیگری است که با حاکم شدن طالبان بر افغانستان، زندگی سختی را تجربه میکند. او ۱۶ ساله است و ۱۲ سال است که پدر معتادش را ندیده. شهامت در نبود پدر، با حمایت مادر، بزرگ شده و مکتب خوانده است.
او در یک مکتب خصوصی درس میخواند. این مکتب تحت شرایط خاصی و به دور از چشم طالبان، دروازههایش را بهروی دختران باز نگهداشته و شهلا در آنجا صنف دهم را در یک سال اخیر خوانده است.
این دختر دانشآموز تا پیش از آمدن طالبان، رویاهای قشنگی برای خود بافته بود و با موفقیت بهسوی اهدافش پیش میرفت: «بعد از طالبا نمیفهمیم چه کار کنیم. نمیشه در این شرایط هدف تعیین کنیم. ولی تا پیش از طالبا خوب پیش میرفتم. همهی صنفها را اولنمره بودم. تلاش مه اولنمرگی نبود، میخواستم فیصدیهایم همه صد باشد.»
شهلا و خانوادهاش در سالهای اخیر توانسته بودند، وضعیت زندگی شان را اندکی بهبود ببخشند. خواهر بزرگترش در یکی از دانشگاههای خصوصی کار میکرد و مادرش در یک ادارهی دولتی آشپز بود.
مدت کوتاهی پس از تسلط طالبان بر کشور برای دومین بار، نخست مادر شهلا توسط طالبان از کار بر کنار میشود و حدود یک سال بعد، با بسته شدن دانشگاهها بهروی دختران، خواهرش نیز مجبور به ترک شغلش میشود. شهلا گفته است: «مادرم رَ که طالبا منفک کدن، وضعیت ما روز بهروز بدتر شد. دانشگاهها هم که بهروی دخترا بسته شد، خواهرم که ده بخش معلومات یک دانشگاه کار میکرد، او هم از کار برکنار شد. حالی واقعا مشکلات ما زیاد است. از جمله مشکلات کمبود مواد غذایی.»
شهلااز سنتهای حاکم بر جامعه سخت دلگیر است. او بهعنوان دختری که بدون پدر بزرگ شده، میگوید: «خیلی سخت است که بدون پدر بزرگ شوی. همه چشم شان طرف خودت و خانوادهات است. ما گاهی اگر مهمانی داشتیم و مهمان ما مرد میبود، مردم د باره ما خیلی گپای بد میگفتند. در مورد مادرم و خودم خیلی قضاوتهای بیجا میکردند.»
شهلا آنچه از پدرش به یاد دارد، جنگ، دعوا، خشونت و فقر است. او در حالی خاطرات تلخ پدرش را روایت میکند که به گفتهی او، مادرش نیز به نوعی قربانی تصمیم پدرش بوده.
آنچه او از مادرش روایت میکند، این است که پدر کلانش دخترش را به اجبار به عقد یک مرد معتاد در میآورد و دیگر هرگز احوالی از او نمیگیرد. او میگوید: «قطعا ازدواج مادرم اجباری بوده. تا یادم میآید هیچ کسی نه از خانوادهی مادرم و نه از خانوادهی پدرم، دست ما را نگرفت. مادرم یک زن تنها بود.»
شهلا که باشندهی یکی از شهرهای جنوب افغانستان است، گفته که پس از سقوط حکومت پیشین، بسیاری از دوستان و همصنفهایش از طرف خانوادههای شان مجبور به ازدواج اجباری شدهاند.
او با یادآوری از یک دوست صمیمی و نزدیکش، گفته است: «هم دوست صمیمیام بود و هم رقیب درسیام. مجبور شد ازدواج کند. ما دخترای افغانستان مجبوریم هم با طالب درون خانهی خود در جنگ باشیم و هم با طالبهایی که حکومت میکنند.»
شهلا، خواهر، مادر و برادرش در خانهی کرایی محقری زندگی میکنند. فقر زندگی آنها را مچاله کرده است: «اگر شرایط همی قسمی ادامه پیدا کند، بری خانوادههایی که نانآور شان زن باشد، خیلی سخت میشه.»