بهزاد صادق و الیاس احمدی
حدود ۳۷ سال پیش، دختری بهنام گلبیبی در ولسوالی ارغنداب ولایت قندهار، بیخیال گرم و سرد روزگار زندگیاش را میکرد که روزی دو پسرکاکایش از خانوادهی او خواستند، گلبیبی را به عقد یکی از دوستانش درآورند.
خانوادهی گلبیبی موافقت نمیکند. آنها برای دختر شان فکر دیگری در سر داشتند. مرگ سراغ خواهر گلبیبی رفته و شوهر خواهرش بهنام«عبدالنبی» ۵۰ ساله، بدون زن مانده بود.
زمانیکه گلبیبی هرگز تصویر روشنی از ازدواج در ذهنش نداشت، خانوادهاش او را به عقد عبدالنبی در آورد: «مه هیچ نمیفهمیدم که شوهرداری چه است.»
اینگونه بود که گلبیبی به یکبارگی از دنیای کودکی، به زندگی مشترک و همسرداری وارد شد.
گلبیبی تنها زنی نیست که در کودکی و به اجبار به عقد مردی که ۴ برابر او سن داشته، در میآید. انگار این سنتی میشود که بعدا دامن دو دخترش را هم میگیرد.
به گفتهی گلبیبی، او و شوهرش دو دختر خود را که هنوز کودکی بیش نبودهاند، به عنوان بدل میدهند تا دو فرزند پسر شان را«صاحب» زن کنند: «”موخی په موخی مو تباه سوَله.” سربدل به سربدل، تباه شدهایم.»
پسرانی که حدود دو سال پیش، هردو در یک روز توسط طالبان کشته شدند. گلبیبی نمیداند دقیقا چند ساله است. حدساش این است که شاید بیشتر از ۵۰ سال سن داشته باشد.
در همین سن و سال میگوید، مجبور است بهشمول خودش، شکم ۱۶ نفر را که با او زندگی میکنند، با تکدیگری سیر کند: «هر روز، هر روز، به شهر میآیم و خیرات جمع میکنم… گاهی کسی به مه سبوس(نوعی غذای حیوانی) میدهد، خانه میبرم، بچههای خُرد میخورند.»
تمام تجربهی زندگی بدون رنج گلبیبی بر میگردد به سالهاییکه هنوز کودک و در خانهی پدرش بوده است. به گفتهی خودش، از روزی که با عبدالنبی زیر یک سقف آمده، رنج و محنت هم همراهش آمد: «شوهرم غریبکار بود. در مقابل پول، زمین شخم میزد. یک چیز ناچیز پیدا میکرد و میآورد.»
گلبیبی اولین فرزندش را در سن ۱۷ سالگی بهدنیا آورد: «بعد از چهار سال خدا به مه اولاد داد. بعد دو سه دانه اولاد دیگه بخاطر پیش از وقت تولدشدن ضایع شد. بعد خدا سه فرزند دیگر به من داد.»
عبدالنبی فقط ۱۰ سال با گلبیبی زندگی کرد. او فلج شد و هشت ماه بعد از آن فوت کرد: «یک روز رفته بودم، وقتی برگشتم، شوهرم مرده بود. اهالی قریه جسد او را در مسجد غسل داده و به خاک سپرده بودند.»
پسران گلبیبی، فریداحمد و سیداحمد پس از مرگ پدر شان، به شغل کارگری در مزارع روی میآورند. گلبیبی از آن روزها، بهنام تنها روزهای نسبتا خوب زندگیاش یاد میکند: «شکر به همو روزها. خوب روزها بود، یا در باغ انگور کار میکردند، یا سر مزرعهی کوکنار، تریاک نیش میزدند، یا سر مزرعهی خربوزه کار میکردند. بچههایم شهید شدند، خانه به یکبارگی خالی شد.»
گلبیبی هر باری که از فرزندانش یاد میکند، بغض گلویش را میگیرد، بغض گلویش میترکد و گریه سر میدهد: «فریداحمد(۲۹ ساله) در اواخر سقوط حکومت پیشین، در انفجاری در ولسوالی ارغنداب شهید شد، سیداحمد(۲۱ ساله) رفته بود که جنازهی برادرش را بیاورد، در راه موتر شان را انفجار دادند، او هم شهید شد، هر دو را در یک روز به خاک سپردیم.»
اکنون ۶ کودک از فریداحمد بهجا مانده و ۱ کودک از سیداحمد که سرپرستی آنها بهدوش گلبیبی است: «از فریداحمد ۴ دختر و دو پسر مانده و از سیداحمد، بعد از مرگش، پسر پسمرگیاش پیدا شد که نزدیک است دو ساله شود. یک دخترم هم شوهرش گم است. سرپرست او و ۴ اولادش هم مه هستم.»
به گفتهی گلبیبی، فریداحمد، حدود چهارونیم ماه پیش از جانباختناش، جذب نیروهای نظامی حکومت پیشین در قندهار شده بود. همزمان با شدت یافتن جنگ طالبان با نیروهای حکومت پیشین، ارغنداب به یکی از ولسوالیهایی تبدیل شد که همواره مورد تهاجم جنگجویان طالبان قرار داشت. سرانجام داغ از دست دادن دو پسر را بر دل زنی که روزگار چندان خوشی در زندگیاش ندیده بود، مینشاند. گلبیبی گفته است: «بچیم، در دلم از درد، آتش لمبه میزنه.»
این تنها گلبیبی نیست که این سرنوشت غمانگیز را گذرانده است. دو عروس و دو دختر او نیز، سرنوشت شان کماکان مشابه با گلبیبی است.
گلپری زن سیداحمد، پس از جانباختن شوهرش، توسط برادرانش با زور از کودکش جدا میشود. بر اساس گفتههای گلبیبی، عروس او پس از جدا شدن از فرزندش، به عقد مرد دیگری که دو فرزند داشته، درمیآید.
گلپری پس از شش ماه زندگی با شوهر جدیدش، به سن ۲۹ سالگی میمیرد. آنچه گلبیبی میداند، این است که از دهن گلپری خون آمده و جان باخته است.
صدیقه، زن فرید احمد هنوز با گلبیبی زندگی میکند؛ اما او نتوانسته تلخی روزگار را تحمل کند که منجر به شوک و فلج نصف بدنش شده است.
صدیقه ۲۴ ساله، از حدود شش ماه به اینطرف فلج است. هرچند داکتران به گلبیبی گفتهاند که او قابل تداوی است؛ اما به دلیل اقتصاد ضعیف، گلبیبی نتوانسته تا هنوز عروسش را مداوا کند: «از کجا تداوی کنم، نمیتوانم. همو اسپند دود میکنم.»
گلالی و رابعه، دختران گلبیبی سالها پیش، در حالیکه کودکانی بیش نبودند، مجبور شدند تن به ازدواج بدهند تا برداران آنها بتوانند زن بگیرند.
زمانیکه گلالی و رابعه، به شوهر داده شدند، اولی ۱۷ سال داشت و دومی ۱۴ ساله بود. گلبیبی تنها به همین دلخوش است که یکی از دخترانش مانند او مشکل غذایی ندارد: «اونها هم که چیزی ندارند که به ما کمک کنند؛ شوهرش کارگر است، خو باز هم خوشحال هستند.»
دختر بزرگتر فریداحمد نیز صدیقه نام دارد. پدرش پیش از جانباختن با دختر دیگری قول تبدیلکردن او را داده بود. مدتی پس از مرگ فریداحمد، مردانی که در زمان زندگی او، قول تبدیلی صدیقه را از پدرش گرفته بودند، میآیند و در حالیکه گلبیبی رضایت چندانی نداشته، نواسهی ۱۴ سالهی او را بهعنوان عروس خانهی شان میبرند. قرار است در مقابل صدیقه، برادر او که اکنون ۹ ساله است، پس از چند سال صاحب زن شود.
در میان گلبیبی و زنانی که با او یکجا زیر یک سقف زندگی کردهاند/میکنند، حرفی از تحصیل و تعلیم نیست، همهی آنها بیسواد اند.
حق انتخاب شان همان زمان به صورت اساسی صلب شده که مجبور شدند در کودکی تن به ازدواج بدهند. تنها زمانیکه حق کار و حضور در اجتماع به گلبیبی داده شده، وقتی است که او باید برای سیر کردن شکم اعضای فامیلش، به گدایی از خانه بیرون شود.
گلبیبی هر صبح با کوهی از غم و شکم گرسنه، خانهاش را در ساحهی«سربند» ولسوالی ارغنداب ولایت قندهار ترک میکند و با پرداخت ۱۰ تا ۲۰ افغانی، خود را به شهر قندهار میرساند. در هوای داغ، در جایی بهنام«نساجی» شهر قندهار، دکان به دکان، کوچه به کوچه، دست بهسوی عابران دراز میکند، التماس میکند، هر چیز قابل خوردن که به او داده میشود را جمع کرده و به خانهاش میبرد، حتا سبوس: «زیاد د همی نساجی میگردم. هر چیزی که بدهند، میگیرم. کسی چاکلیت میته، کسی آرد میته، کسی شیرینی میته، کسی نمک میته، کسی یگان ۱۰-۲۰ افغانی میته، همونا ره جمع میکنم، روزه بهدهن بر میگردم.»
این روزها گلبیبی پیش از غروب خودش را به خانهاش در سربند میرساند تا روزهاش را با افراد زیر سرپرستیاش افطار کند. در غیر اینصورت، او گفته که ممکن است ۱۵ تن دیگر چشم به راه او گرسنه بمانند.