در میان انبوهی از آدمها و در هیاهوی دستفروشان جادهی تیمورشاهی کابل، شبیه بادی از کنارم رد میشود. تنها صدایی که مرا وادار میکند تا برگردم و ببینم، صدای آهنی است که با همان سرعت در زمین میخورد.
او با سرعت عجیبی از میان جمعیت عبور میکند. برای این که با او همگام شوم، اندکی میدوم. او خلاف تصورم سرش را بر میگرداند و با لبخند شادی از من پذیرایی میکند. اسمش سمیه است. چشمان درشتی دارد و عالمی از معصومیت در آنها برق میزند. بدن کوچک و لاغرش عین پرندهها حرکت میکند، وقتی با او قدم میزنم گاهی کم میآورم. هر عابری با نگاه حقارت به او مینگرند؛ اما سمیه سرش گرم تٌند رفتن است.
نوک انگشتهای دستش از سرما کبود شده است. پیراهن رنگ و رو رفتهای به تن دارد که جسهی لاغر او میان آن گم شده است. کفشی پلاستیکی پاره بدون جوراب، پایش از سردی سرخ شده است. سمیه را ظاهرا اکثر دستفروشان شهر میشناسند؛ زیرا وقتی با او حرف میزنم، اطرافیان ما با پوزخند میگویند: ” او کارش همین است”. سرم دود میکند از این حرفها که چقدر ما بیرحمیم و چقدر هر خشونت و فلاکتی تبدیل به عادتی شده که ما را منحرف میکند و هیچ درک و شناختی از نا بسامانی نداریم.
در ازدحام و نامهربانی شهر و آدمها ما دنبال جای امنی برای گفتوگو میگردیم تا از او بشنوم.
ماینی منفجر میشود و زندگییی ویران
سمیه ۱۳ساله است. او در یکی از روزهای تابستان ۱۳۹۵ در شهر تالقان پای راستش را در انفجار ماینی از دست میدهد. وقتی به هوش میآید، تنها چیزی که دنیای کودکانهی او را تار میکند؛ تلاش برای قدم زدن است که نمیتواند. او از آن روزها تنها همین خاطرهی تلخ را به یاد دارد. هرچند حالا “نان” دغدغهی مهمتری برای او است تا پای کوچکش که به جای آن با لولهی آهنی زنگزدهای راه میرود.
پای راست او پایینتر از زانو قطع میشود و انگشتهای پای چپش در محل انفجار جا میماند. اینها تنها هدیهی جنگ برای کودکی او نیست؛ همان حادثه باعث میشود که او لکنتزبان نیز پیدا کند.
سمیه تا صنف سوم در مکتب درس خوانده است. او بعد از انفجار ماینی که به احتمال زیاد در جنگهای داخلی دهه هفتاد در ولایتهای شمالی افغانستان جاسازی شده بود، از دنیای کودکانهاش برای همیشه محروم میشود.
سرگردانی در جادهها برای لقمهای نان
وقتی سمیه کوچک بود، طالبان در روستای آنها حمله میکند و پدر او کشته میشود. بعد از آن مادر او با کودکانش دست به گدایی میزنند. پای سمیه طعمهی جنگ و فقر میشود. او هنگام خواستن خیرات در مرکز شهر بالای ماینی قرار میگیرد و بعد از آن با رنج مضاعف فقر و معلولیت به شهر کابل کوچ میکنند.
حالا او با مادر و خواهر و برادرانش در یکی از خانههای کوه نوآباد دهمزنگ کرایی زندگی میکنند.
او روزانه با عصای آهنیاش یک ساعت راه میرود تا به مرکز شهر میرسد. مسیر راه برای او هیچ وقت خوشایند نیست او با متلکها و نگاههای تمسخرآمیز عابران روبرو میشود. و آنجا برای چند افغانی پیش هر رهگذری دست دراز میکند.
خیالپردازی گم شده
وقتی از او میپرسم چه رویایی دارد؟ چه را بیشتر دوست دارد؟ نگاه معصومانهای میکند و با چشمانش میفهماند که این چیزها چیست؟ از پرسشم خجالت میکشم و نمیتوانم بیشتر از این به چشمانش نگاه کنم.
او قربانی جنگ و فقری شده است که تمام رویاها، تصور و تجسم آرزوها را از او گرفته است. کودکی او با جنگها و خشونتها خلط شده و او دیگر قادر به خیالپردازی نیست. گفتم دوست دارد که مکتب برود؟ دوباره نگاه کنجکاوانه انداخت و سکوت کرد.
اما او در هر صورتش کودک است وقتی از بازار به خانه بر میگردد، با خواهر کوچکترش که مادرزادی معلول است، کارتونی “موش و پشک” میبینند. برای لحظهای دوباره غرق دنیای کودکیشان میشوند. فراموش میکند که فردا دوباره باید نگاههای سنگین، سردی هوا و گاهی گرسنگی در خیابانها را متحمل شود.