لیلا یوسفی
روی ابروها و چشمان سیاهش هنوز داغ سوختهگی دارد. مادر و دختر، هر دو در گوشهی اتاق تنها نشستهاند. فرزانه، هر بار که به پای راست خود نگاه میکند، جلو بغضش را گرفته نمیتواند و بیاختیار میگرید. از میان گریههای فرزانه به سختی میتوانم بفهمم که چه میگوید. نگاهش بیشتر به قفسهی کتابهایش گره خورده است. روزی که به دیدار فرزانه به خانهاش رفتم، طالبان به تازهگی اجازهی بازگشایی دانشگاهها را داده بودند: «همصنفیهایم دانشگاه میرن اما مه نمیتانم دیگه درس بخوانم. هر باری که عکسای همصنفیهایم ره د صنف میبینم، دردم تازه میشه و دلم میخوایه جیغ بکشم.»
فرزانه در ۲۶ عقرب امسال در یک انفجار ماین مقناطیسی که یک موتر مسافربری نوع تونس را در غرب کابل هدف قرار داد، شدیدا زخمی و دچار سوختگی درجه دو شد. به گفته خودش، آن روز، سیاهترین روز زندگی اش شده است. هم ماهها میشود که خودش زمینگیر شده و هم در این انفجار بهترین دوست و دختر خاله خود لطیفه را از ست داده است: «از دانشگاه برگشته بودیم. در ساحه نقاش رسیده بودیم. من و دختر خالهام لطیفه، داشتیم در مورد برنامههای آیندهی خود حرف میزدیم که یکباره صدای انفجار از داخل موتر بلندشد. طرف لطیفه دیدم که مثل خمیر شده و هیچ حرکتی ندارد. هر دو سوخته بودیم. لباسهایم آتش گرفته بود.»
لطیفه پس از ماهها دست و پنجه نرم کردن در میان مرگ و زندگی، روز یک شنبه ۲۶ جدی امسال جانش را از دست داد.
در برزخ زندگی
وقتی به دیدار فرزانه به خانهاش رفتم، در اتاق تاریکی نشسته بود. در سوی دیگر اتاق، مادر فرزانه نشسته است. زن میانسالی که تا حالا دارو ندارش را فروخته است تا فرزانه دوباره روی پایش ایستاد شود. فرزانه فرزند بزرگ یک خانواده نه نفری است.
در اثر انفجار، پای راست فرزانه به دلیل سوختی زیاد از کار افتاده است. یک گوش او نیز شنواییاش را از دست داده است. حالا پزشکان به او توصیه کردهاند که علاج درمانش به خارج از افغانستان است. اما کاری که دیگر از توان خانوادهی فرزانه نیست. تا کنون نیز درمان فرزانه با قرض و کمک مردم پیش رفته است. به گفته مادرش، آنها دارو ندارشان را برای تداوی فرزانه مصرف کرده است. مادرش آخرین تیر را هم برای درمان دخترش از چله رها کرده است: «یک انگشتر، یکجوره گوشواره داشتم فروختم.»
فرزانه ۲۲ سال سن دارد. او دانشجوی سال سوم دندانپزشکی است. پیش از انفجار، فرزانه در کنار پدرش نانآور خانوادهی پرجمعیتشان نیز بود. اما حالا بیکاری فرزانه، هزینه سرسامآور تداوی و پدر ۴۹ سالهی دستتنها که کارگر روزمزد است، زندگی را برای شان برزخ ساخته است: «تا حالا نتوانستیم به داکتر گوش و گلو مراجعه کنیم.»
با روی کار آمدن طالبان، بارها غرب کابل هدف هدف حمله قرار گرفته است. روشن نیست این حملات کار چه کسانیاند، اما طالبان گفتهاند که عامل این حملات مرگبار نبودهاند.
فرزانه از وضعیت رسیدهگی به درمانش در شفاخانههای کابل دل پردردی دارد. او پس از انفجار برای درمان به شفاخانه علی جناح در غرب کابل منتقل شد. چهار شب در این شفاخانه بستری بود. او میگوید که اتاقش سرد و نمناک بوده و کسی به او رسیدگی نکرده است: «شب دوم یک پرستار ره پدرم به زاری آورد که بیا وضعیت دخترم خیلی خراب است، یکبار ببین. تمام زیر پایم پر از آب سوختگی بود. هیچ کسی نبود که به ما کمک کنه.»
فرزانه پس از چهار روز بستری در شفاخانهی علی جناح، یک ماه دیگر نیز در شفاخانه استقلال بستری شد.
نگاه به دستان مهربان
مادر فرزانه در سوی دیگر اتاق نشسته است. زن میان سالی که چند ماه است پا به پای دخترش رنج ومصیبت کشیده است؛ رنجی دختری که باید به بیرون از افغانستان تداوی شود، اما آنها آهی در بساط ندارد و مصیبت دختر خواهری که زیر خاک خفته است. به راحتی پیداست که رنج چند ماهه از او پست و استخوان ساخته است. آهسته حرف میزند و به سختی در طرف دیگر اتاق حرفایش را میشنوم: «شبها تا نصف شب می نشستم و گلدوزی می کدوم تا فرزانه درس بخوانه و پیش دوستایش کم نیایه. زحمتهایی که در یک چشم زدن آب شد.»
خاطرات و زیبایی گذشته فرزانه هر روز دردش را تازهتر میکند. هرچند او دیگر باور کرده است که لطیفه دختر خالهاش بر نمیگردد: «من و لطیفه در یک ماه به دنیا آمدیم، با هم مکتب و دانشگاه رفتیم. شبها تا ناوقت می نشستیم، میخندیدیم و برای آیندهیما برنامهریزی میکردیم. اما او را وحشیها از من گرفتند.»
فرزانه هنوز امیدوار است که سلامتیاش را باز یابد. او میگوید که نگاهش به دستهای مهربان است: «هر بار خودم ره به آیینه میبینم دلتنگ لبخند سابق و چهره سابقم میشوم. خیلی دوست دارم مثل دیگه دخترا آرایش کنم، لباس قشنگبپوشم، موهایم را شانه بزنم که متاسفانه موهایم هم سوخته و خودم بدون کمک کسی راه بروم.»
تحمل درد سوختگی برای فرزانه، دختری با آرزوهای بلند شاید خیلی سخت نباشد. او با سختیهای زیادی در طول زندگیاش پنجه انداخته است. اما تحمل زمینگیر شدن برایش سخت است. شاید او از رنج مضاعفی که زنان دارای معلولیت در افغانستان به آن مواجه اند، آگاه است. زیرا اگر افراد معلول زن باشند، رنج زنبودن نیز به آن افزوده میشود. فرزانه میگوید که گاهی به خاطر اینکه دیگر اعضای خانوادهاش کمتر رنج بکشد، کمتر آب و غذا میخورد: «سخت است هم دختر باشی و هم معلول.»