دلبندم!
در قدم نخست برایت از خودم میگویم. ببخش که برایت از رنج، ظلم و بیعدالتی که در این سرزمین بر دختران روا داشتند، مینویسم.
من به عنوان یک دختر و زن این سرزمین دلم بیانتها غریب و ويران است. روزگار بر سرم انگار سایهی ناامیدی پهن کرده و دنیا در نظرم تاریک شده است.
خودم را میان منجلابی حس میکنم که هرچه دست و پا میزنم، هیچ یاریکنندهای نیست و بیشتر از پیش غرق میشوم. دیگر از شادی و نشاط دخترانهام خبری نیست. گویا فقط به نفس کشیدن قناعت کردم.
بس که به در ناامیدی خوردهام، از زندگی دست کشیدهام. رنگها دیگر برایم معنایی ندارند. از دیدن گلها مثل گذشته، لبخند بر روی لبم نقش نمیبندد. مات و مبهوت شدهام، صورتم روز به روز چینوچروک میافتد. مدتهاست خودم را در آیینه نمیبینم. هیچ محفل شادمانی را نمیروم، دلم شاد نیست. من و همنوعانم درون فقسی گیر کردهایم؛ اما هیچ چشمی این زندان را نمیبیند.
همهی دختران در سایهی طالبان، به پرندههایی میمانند که درون قفس طلایی نگهداری شده و آه و نالههایشان را به آواز خواندن از حزن و اندوه تشبه میکنند.
من بدبختی را با تک تک سلولهای بدنم حس کردم. خواهرم امسال سال سوم دانشگاه میبود، اگر طالبان دروازهی دانشگاهها را نبسته بودند.
به شغل مورد علاقهام مشغول بودم، اگر طالبان محدویتهای شغلی را برای خانمها وضع نمیکردند.
آزادانه میرفتم باشگاه و با خیال راحت تمرین تکواندو میکردم، اگر طالبان به علایق و زندگی شخصی دختران دستدرازی نمیکردند.
و اما دخترم!
برای تو مینویسم. عزیزتر از جانم، شیرین دوست داشتنیم، فرشتهی زمینیام، تو هدیهی خدای هستی برای من. روزی که به دنیا بیایی، وعده میدهم که تو را به عنوان یک انسان بزرگ کنم، نه فقط یک دختر.
تمام تاریکی و بدبختی را که خودم تجربه کردم، نمیگذارم تو تجربه کنی. تو خودمختار خواهی بود که چگونه زندگی کنی با چه سلیقهای، با چه عقیده و باوری.
شیرین عزیز !
تو را از جنس شجاعت و شهامت بزرگ خواهم کرد. تو ننگ و ناموس پدر و برادرت نخواهی بود و هیچگاه شرم از اندام جنسیات نخواهی کرد، چیزی که تو هیچ دخالتی در آن نداری. امیدوارم روزی به دنیا بیایی و من تمام زیبایی و لطافت را تقدیمات کنم. دلت شاد ای هدیهی خدا.
گلبخت نیکزاد