آزاده
حرف در دهانش نیمهتمام فراموشاش میشود، اشک در چشمان درشت و سیاهش حلقه میزند، بغضاش را قورت میدهد. درحالی که با یک دست سرش را محکم گرفته، میگوید: «خودم طفل هستم؛ اما باید طفل دیگری را پرورش بدهم و مادری کنم.»
اسما(مستعار) هنوز ۱۸ سالگی خود را تمام نکرده است. او یکی از صدها دختری است که به دستور طالبان، از رفتن به مکتب محروم و مجبور به ازدواج شده است.
اسما در گفتوگو با رسانهی رخشانه میگوید، زندگیاش از خاکستر انفجار در دامن خشونت افتاده است. او یکی از دختران زخمی در انفجار مرگبار«مکتب سیدالشهدا» در غرب کابل است.
حوالی ساعت ۴:۲۷ عصر روز شنبه، ۱۸ ثور زمانیکه دانشآموزان دختر از مکتبی در مربوطات دشت برچی رخصت میشدند، انفجار مهیبی در نزدیکی آن مکتب رخ داد. به دنبال آن، دو انفجار دیگر نیز صورت گرفت. در آن زمان، خانوادههای قربانیان اعلام کردند که در هر دو انفجار ۸۵ نفر کشته و ۲۵۰ تن دیگر زخمی شدند. قربانیان این انفجارها اغلب دختران دانشآموز بودند.
اسما میگوید که آن روز در انفجار دوم زخمی شد. زمانیکه چشم باز کرد، خودش را بر روی تخت بیمارستان«محمدعلی جناح» در غرب کابل یافت: «۱۸ ثور، ۱۴۰۰ بود. صنف ۸ مکتب بودم. ساعت درسی تمام شده بود و برای زنگ رخصت، بیقراری میکردیم. صدای وحشتناکی را شنیدم. گوشهایم سوت کشید. خود را زیر میز درسی پنهان کردم، چند دقیقهای نگذشت{که} بیرون آمدم. همهجا کشته، زخمی و خون بود که انفجار دوم صورت گرفت. وقتی چشمانم را باز کردم، دیگر در شفاخانهی محمدعلی جناح بودم. … زخمی شده بودم.»
در این انفجار که اسما دوستان زیادی را از دست داده بود، دچار اختلال شدید عصبی شد. حدود سه ماه مجبور شد که در خانه بماند تا سلامتاش به حالت عادی برگردد. بعد از چند مدتی طالبان برای بار دوم بر افغانستان تسلط یافته بودند.
گروه طالبان در اولین اقدام، مکتبهای دخترانهی بالاتر از صنف ششم را بستند که تا امروز همچنان بسته مانده است: «با آنکه درد شدیدی در سرم داشتم؛ اما برای خوب شدنم لحظهشماری میکردم تا دوباره به مکتب بروم؛ اما طالبان در اولین فرصت دختران را از رفتن به مکتب منع کردند.»
پس از مسدود شدن دروازههای مکاتب بهروی دختران، پدر اسما در مورد آیندهاش تصمیم دشواری گرفت؛ «خوبه که دختر در این شرایط طالبانی به خانهی بخت خود برود. همان سربلندی ما است.»
تنها چند روز از آغاز سال ۱۴۰۲ گذشته بود که اسما از آن باخبر شد: «یکشب پدر و مادرم برایم گفتند، تو را با یکی حرف زدیم، قرار است به زودی نامزد شوید. وقتی این جمله را شنیدم، سرم دور خورد، انگار روی بدنم آب سرد انداختند.»
آمار مشخصی وجود ندارد؛ اما گزارشهای زیادی از ازدواجهای اجباری و زیر سن و خشونت خانگی علیه زنان پس از تسلط طالبان توسط رسانهها منتشر شده است.
اسما مثل هر دختر دیگری تلاش کرد که به بهانهی درس، مسیر این تصمیم را تغییر دهد؛ اما پاسخی که از پدر و مادرش شنید، دور از انتظارش بود: «وقتی در مورد درس و آرزوهایم به پدر و مادرم گفتم، خندیدند و گفتند، حالی طالبان آمده، دگه دختران را به درس خواندن نمیماند. همان بهتر که سر زندگیت بروی و ازدواج کنی.»
در دامن خشونت
اسما میگوید، چارهای جز پذیرش تصمیم خانواده نداشت؛ اما امیدوار بود که مرد زندگیاش با ادامهی تحصیل او مشکلی نداشته باشد. پدرش او را در برابر یک صد هزار افغانی به شوهر داد. اسما و شوهرش در یک مراسم دستجمعی که در کابل برگزار شده بود، عروسی کردند. شوهرش اسما را از کابل به زادگاهش برد.
اسما میخواهد که در این گزارش نام و محل زندگیاش ذکر نشده و ناشناس بماند. میترسد که مبادا پدر یا خانوادهی شوهرش بفهمند که او داستان تلخ زندگیاش را رسانهای کرده است. به همین خاطر، برخی از جزئیات در گزارش حذف شده است.
به دیدن اسما به خانهی دوستاش رفته بودم. او برگشته به خانهی پدرش در کابل تا مدتی از زندگی در روستایی که با او بیگانه بود، دور باشد.
اولین برنامهی اسما در آن منطقه از سرگیری آرزوهایش بود. به گفتهی خودش، نه تنها آنجا هم چیزی طبق خواست او پیش نرفت که بار خشونت خانگی نیز بر آن افزوده شد: «هر بار که از آرزوهایم حرف میزدم، با خشم و ممانعت شوهرم و خانوادهاش رو بهرو میشدم. برایم میگفتند، ما تو را آوردیم و پول دادیم، مفت خو نیاوردیم. پس باید در خانه باشی و کار کنی. باید مادر شوی و طفل بهدنیا بیاوری.»
اسما خیلی زود باردار شد. هر روز که کودک داخل شکماش بزرگتر میشد، او هم منزویتر میشد: «همیشه مریض بودم. با اینکه با کار قریه درست عادت نداشتم؛ اما مجبور بودم کار کنم، ولی کارم همیشه مورد تمسخر مادرشوهرم {قرار} میگرفت. یک روز از من خواست که به تنور نان بپزم، با آنکه من بلدیت نداشتم. او همیشه میگفت که تو را خو مفت نیاوردیم. هربار مرا به بهانههای مختلف شکنجه میکرد و میگفت که نباید اینها را به شوهرم قصه کنم. همینطور او نان داغ را از تنور بیرون کرد و به دستانم چسباند و گفت، باید یادت باشد که دیگر همهی کارها را یاد بگیری.»
اسما گفته است، روزی که برای معاینهی جنیناش از خانه به طرف درمانگاه در مرکز ولسوالی میرفت، در راه با خودش خدا خدا میکرد که کودکاش دختر نباشد، زیرا او میدانست که افغانستان سرزمین خوبی برای دختران نیست. یا دستکم این زمان، زمان خوبی برای دختر به دنیا آمدن در افغانستان نیست: «قابله بعد از معاینهی آلتراساوند، برایم گفت، طفلات دختر است. دلم سست شد، دنیا پیش چشمانم تیرهوتار شد، چون در افغانستان دختر بودن ارزش ندارد. همیشه دچار مشکلات است، چه در خانه و چه در اجتماع. او به هیچ آرزوی خود نمیرسد. به این خاطر من هم دوست داشتم که طفلام بچه باشد.»
اسما میگوید، اکنون با مشکلات جدی سلامت روان مواجه است و پدرش نیز وضعیت درست مالی ندارد که او را درمان کند. او در این گزارش از شوهر ۲۳ سالهاش با نام مستعار میرزا نام میبرد. شوهرش نیز قرضدار است و از پس تداوی اسما بر نمیآید.
سردرد شدید، فراموشی، انزوا و تمایل به کم حرف زدن از مشکلات این روزهای اسما است که با آن دستوپنجه نرم میکند. دختری که آرزو داشت در دانشگاه حقوق و علوم سیاسی بخواند، این روزها مادری میکند. به گفتهی خودش، این طالبان بودند که زندگی و رویاهایش را به یغما بردند؛ اما اکنون بیشتر از خودش نگران سرنوشت دخترش است که با ماندن این گروه در قدرت، چه به روزش خواهد آمد.
اسما میگوید: «هرچه میخواهم یک چیزی بگویم؛ اما نمیتوانم. کلمات در حین صحبت فراموشم میشود. کارهایی که انجام میدهم، به یادم نمیماند. گاهی آنقدر درد شدیدی را در سرم احساس میکنم که قرص آرامبخش استفاده میکنم. بیشتر وقت را در خواب سپری میکنم.»
افزایش خشونتهای خانوادگی و ازدواجهای زیر سن و اجباری دختران، از عمدهترین عواقب محدودیتهای طالبان علیه زنان و مسدود ماندن مکاتب و دانشگاهها به روی دختران توسط این گروه دانسته میشود.