عذرا علیان
اشاره: ۲۵ نوامبر از طرف سازمان ملل به عنوان روز جهانی محو خشونت علیه زنان نام گذاری شده است. اما در افغانستان خشونت بر زنان در حال بیشتر شدن است. حتا قبل از طالبان، این کشور بالاترین میزان خشونت علیه زنان را در سطح جهان داشت. پس از حاکمیت دوباره طالبان، وضعیت از این هم بدتر شده است. خشونت علیه زنان هم از نظر آمار بلند رفته و هم متنوع شده است. در ادامه روایتهایی را میخوانید که از طرف زنان و دختران به مناسبت روز جهانی منع خشونت علیه زنان به رسانهی رخشانه رسیده است. روایتهای که نشان میدهند، دیگر خشونت بر زنان در افغانستان فردی نه؛ بلکه کتلهی است.
«روایت من از خشونت» (۳)
۱۵ ماه است که دور از مستطیل سبز و رینگ مسابقهی بوکس خانهنشین هستم. فکر میکنم این حق دختری نیست که برای رسیدن به آرزوهایش از هفتخوان رستم گذشته است. اما این بلایی است که طالبان بر سر زنان ورزشکار در افغانستان آوردهاند.
من در سال ۱۳۸۲ در ولایت سمنگان در قریه «بورمه» تولد شدم. دهقان زادهی که تا پدرم توان کار داشت در سمنگان روی زمینهایش بیل زد. زمانی که دیگر توان کار را نداشت و از ترس این که ما گرسنه بمانیم، مجبور شد به کابل بیاید. آوارگی در کابل برای ما کار آسانی نبود. در اوایل برای چند روز جایی برای خواب نداشتیم. یا گاهی در خیابانهای کابل میخوابیدیم یا مهمان ناخوانده بستگان ما در این شهر بودیم.
مدتی گذشت و مادرم کار پیدا کرد. در حویلی مشترک، یک اتاقی داشتیم که میتوانیستیم بخوابیم. زندگی ما کمی رنگ و رو گرفته بود. مادرم زن زحمت کشی بود. هرباری که دست حوادث، زندگی ما را زیر رو میکرد، این مادرم بود که دوباره زندگی را سر پا میکرد. باری در خانهی که در کابل زندگی میکردیم، همه دار و ندار ما در یک حادثه آتش سوزی دود شد و به هوا رفت. دوباره آواره کوچه و خیابان شدیم. به یاد دارم که من تنها با یک زیر پیراهنی توانسته بودم از مهلکه خود را نجات دهم.
برای بار دوم آوارگیهای زیادی کشیدیم. این بار هم چشم ما به مادر بود که فرشته نجات ما شود. مادرم از پولی که ذخیره کرد بود در حومه دور دست شهر کابل زمینی خریده بود. در نهایت روی همین زمین برای خود سرپناهی ساختیم. در اول روی زمین خیمه زدیم. مادرم کوچکترین فرزند پسرش را زیر خیمه به دنیا آورد. مادرم این پول را از کار در خانههای مردم پس انداز کرده بود. روزها که مادرم برای کار از خانه میرفت بیرون، من مسوول نگهداری سه کودک مادرم که از من کوچکتر بودند، بودم. تا برای خود سرپناهی ساختیم، گاهی شده بود که نان خشکه خریده و خورده بودیم.
وقت روی زمینی که مادرم خریده بود، سرپناهی ساختیم، زندگی دوباره رنگ و رو گرفت. من تازه هشت ساله شده بودم. همین سال هم شامل مکتب شدم. رفتار من نسبت به سایر هم سن و سالانم متفاوت بود. به جای عروسک بازی، از همان زمان در کوچهها فوتبال بازی میکردم. اگر کفش نداشتم، با پای برهنه هم که میشد فوتبال را از دست نمیدادم.
روزی در حال بازی فوتبال با دیگر کودکان در کوچه بودم که مردی مرا صدا کرد. گفت: « دخترم بیا.» رفتم نزدیکاش. گفت: « خیلی خوب بازی میکنی. فدراسیون برو انشالله روزی از پشت پردههای تلویزیون ببینمت.» آدرس داد و توصیه کرد که حتما بروم. حالا که فکر میکنم آن مرد فرشته خوشبختی من بوده است.
فردای همان روز به جایی که مکتب بروم، دو ساعت پیاده رفتم تا رسیدم به فدراسیون. وقتی داخل رفتم، همه دختران سن شان بیشتر از من بود. من کمتر از ۱۲ سال داشتم. همان روز خیلی خوب بازی کردم. نظر مثبت مسوولان را جذب کردم. اما از قوانین فوتبال سر در نمیآوردم. حتا نمیفهمیدم « کارنر» چیست. چون در کوچههایی که من بازی کرده بودم، قانونی وجود نداشت. قانون را کسی تعیین میکرد که صاحب توپ بود.
پس از تمرین به خانه برگشتم. به مادرم گفتم، میخواهم فوتبال بازی کنم. بیشتر از تصورم، مادرم عصبانی شد. گفت، کدام دختر را دیدی که فوتبال بازی کند. گفت: «شماره نان داده نمیتانم تو از خیال پردازی دست نمیکشی.» در ظاهر منم قبول کردم. اما در حقیقت سه روز در هفته با پای پیاده مکتبگریزی میکردم و به جای آن به تمرین فوتبال میرفتم.
از این روال مدتها گذشت. مادرم خبر نداشت که سه روز در هفته به جای مکتب به فوتبال میروم. ۱۲ ساله شده بودم.قرار بود در اولین تورنمنت فوتبال به مناسبت روز جهانی زن شرکت کنم. در مسابقه خوش درخشیدم و موفق شدم به تیم حریف چهار گول بزنم. شب نام و عکسم در خبرها آمد. مادرم که تا آن روز روحش هم خبر نداشت که من فوتبال میکنم، قیامتی در خانه برپا کرد. ناگزیر شدم به خانه مامایم پناه ببرم. استدلالهای مامایم هم مادر را قانع نکرد که بپذیرد من به فوتبال حرفهایام ادامه دهم.
اما من همچنان پنهانی دست از تلاش بر نداشتم. باری در یک مسابقه بهترین بازی کن میدان شدم. تیم ما نائب قهرمان شد. هنگام توزیع مدالها از خانوادهها میخواست که روی استیج بیاید؛ اما من آن روز نه مادرم بود و نه پدرم. گریه کردم. دیگران فکر کردند که اشک شوق میریزم؛ اما در حقیقت اشک بیکسی بود. مربی ما زن مهربانی بود. او از شرایط من خبر داشت. آن روز مرا در آغوش گرفت و مدال را به جای پدر و مادرم به گردنم آویخت.
وقتی برای بارسوم مادرم خبر شد که هنوز فوتبال بازی میکنم، ۱۵ ساله شده بودم و عضو تیم ملی هفده سال افغانستان. دیگر در حقیت مادرم نمیتوانست مانع علاقهام شود. خیلی زود عضو تیم ملی ۲۳ ساله زنان افغانستان شدم. قرار بود در سفری به تاجکستان بروم؛ اما فدراسیون در حق من جفا کرد. حق سفر مرا به دختری داد که به مراتب ضعیفتر از من بود. از این اتفاق دل خورشدم، حتا عضویت تیم ملی را کنار گذاشتم، اما از فوتبال دست نکشیدم.
در کنار فوتبال سه سال به ورزش بوکس هم روی آوردم. روز شنبه در مسابقه بوکس شرکت کرده بودم که فردایش طالبان کابل را گرفتند. کابل که سقوط کرد، آرزوهای دختران مثل من هم به خاک سیاه نشست. یک و نیم سال است که خانهنشین هستم. برای دختری که فوتبال و ورزش بوکس، زندگیاش شده بود، نشستن در کنج خانه حکم مرگ هر روزه را دارد. باری با زدن رگ دستم خواستم که فقط یک بار بمیرم؛ اما زود مرا به شفاخانه رساندند و زنده ماندم.
فکرش را بکنید زندگی چه قدر خشونت بار شده برای دختری که با عالم و آدم جنگید تا به آرزویش برسد. جلو تصمیم مادرش ایستاد تا به مستطیل سبز پا بگذارد. اما حالا کارش به جایی رسیده که رگ دستش را میزند. اما هنوز هر باری که به رینگ مسابقه بوکس و مستطیل سبز فکر میکنم، امید در دلم جوانه میزند. با خود میگویم روزی خواهد رسید که این بار دختران صدای شکستن استخوانهای طالبان را بشنوند. همانگونه که آنها آرزوهای ما را زیر چکمههای جهل و تحجر له و لورده کردند.