اشاره: «پیام من»، گفتهها، یادداشتها و روایتهای مستقیم زنان افغانستان است که به مناسبت «روز جهانی همبستگی زنان»، در پاسخ به فراخوان عمومی در دسترس رسانهی رخشانه قرار گرفتهاند. این پیامها، روایتها و چشمدیدها، به همین مناسبت، پوشش ويژه داده میشود.
هشتم مارچ فرصتی است برای همبستگی زنان. رسانهی رخشانه با بازتاب استیصال، خشم و أراده مردم برای مبارزه و ایستادگی در برابر بیداد علیه زنان میخواهد نقشی فعال در ایجاد این همبستگی داشته باشد. اگر هدفی برای این کار متصور باشد این هدف چیزی جز این نیست که «زنبودن جرم نیست».
بکتاش یسنا(مستعار)
یکم:
یک روز سرد زمستانی که دانههای برف زمین کابل را سفید کرده بود، سوار تاکسی خطی شدم. مسیر من دهافغانان به کوتهسنگی بود. تاکسی کهنه و دود گرفتهای بود. تاکسیران مرد ریزنقش و قد کوتاه با شکم برآمده که سنش در حدود پنجاه سال بود. پس از من، دو جوان دیگر هم سوار تاکسی شدند و در کنار من در چوکی عقب موتر نشستند.
در سیت پیشروی تاکسی، دقیقا کنار دست تاکسیران، دختر خانمی سوار شد که موهای خود را خرمایی رنگ کرده بود و مانتوی سیاه رنگِ جلوباز با لبههای آستین طلایی بر تن داشت. با سوارشدن این دختر جوان، تعداد سواریهای تاکسی تکمیل شد و موتر آمادهی حرکت.
فاصلهی كمی از دهافغانان را از مسیر باغ بالا به مقصد کوتهسنگی طی نموده بودیم. ترافیک جاده سنگین بود. دلیل سنگین بودن ترافیک را از مرد ریزنقش موتروان پرسیدم. تاکسیران که به تازهگی سیگارش را روشن کرده بود، یک پُک عمیقی زد و گفت: «کمی پیشتر چکپاینت طالبان است. طالبان چکپاینت دارد. ما ره کار کدن نمیماند.»
من بیشتر کنجکاو شدم: «چرا و چگونه کار کردن نمیماند یا که تاکسی تان بیاسناد است کاکا جان؟»
تاکسیران بازهم آه بلندی کشید و ته سیگارش را دود کرد. با اشارهی انگشت سبابهاش به طرف دختر جوان که ماسک سیاه رنگ را به صورت خود کشیده بود، گفت: «اینجی در این چوکی دو نفر نمیماند. پشت سر هم چهار نفر اجازه نداریم. در این ترافیک سنگین مصرف تیل مه هم پوره نمیشه، مجبور گذاره کنیم، به سختی گذاره کنیم دگه.»
قصهها و درد دلهای تاکسیران تمام نشده بود که به ایست بازرسی طالبان رسیدیم. چند فرد مسلح با لباسهای محلي و مجهز به انواع تفنگ ایستاده بودند. یکی از همان افراد مسلح که چشمانش را سرمهکشیده و موای بلندش از زیر دستار مشکیاش بیرون زده بود، با چهرهی بسیار جدی و خشمگین نزیک تاکسی شد. با الفاظ تند و تیز به پشتو از مرد تاکسیران خواست که«لایسنس»اش را نشان دهد. تاکسیران با دست پاچگی و بدون معطلی اسنادش را به دست طالب داد. متوجه بودم که کتابچه را یک باز و بسته کرد و دقیق نخواند. شاید هم خوانده نمیتوانست.
«لایسنس»را پس تسلیم تاکسیران کرد و دستور داد تاکسی را گوشه کند. ترس وجود تمام ما را فراگرفته بود و شاید هم آن دختر از همه بیشتر ترسید بود. جنگجوی طالب دوباره نزدیک آمد. با میل کلاشینکفاش بهسوی دختر جوان که موهای خرماییاش را بین چادر گلابیرنگ پنهان کرده بود، اشاره کرد و به پشتو به تاکسیران گفت، چرا دختر را در کنار خود در چوکی پیشروی موتر نشانده است.
مرد تاکسیران به التماس افتاده بود. مرد طالب حرفشنو نبود به تکرار میگفت: «چند بار برایت گفته شده، چند بار.»
بدون درنگ، تاکسیران را از پشت فرمان بیرون کشید. با مشت و لگد در روی جاده به لتوکوب گرفت. کسی جرات مداخله نداشت. تاکسیران فریاد میزد: «مولوی نزن، نزن مه دگه از دخترها هیچ سوار تاکسیام نمیکنم.»
دوم:
خانهی ما در یک کوچهی خاکی با پستی و بلندیهای بسیار، در حوالی دشت برچی است. دانشجوی دانشگاه کابل هستم. به خاطر فرار از بیکاری ۳ ماههی تعطیلی دانشگاه، اول ماه جدی امسال برایم دکان ترکاریفروشی باز کردم. دکان من در نزدیک خانه، دقیقا در چهارراهی سر کوچهی ما موقعیت دارد.
یک روز سرد زمستان بود. فضای برچی را شمال سرد و نسیم تند زمستانی، در برگرفته بود. کنار دیوار، زیر پیک در روی چوکی پلاستیکی پناه گرفته بودم. عابران همه بدون اینکه به همدیگر توجه کنند، از جادهی پیش روی دکان در رفت و آمد بودند.
اما دختر جوانی با موهای بلند خرماییرنگ که پیراهن سیاه جلوباز به تن داشت توجهم را جلب کرد. در اصل چیزی که توجهم را جلب کرد نه موهای خرمایی رنگش بود و نه پیراهن سیاه جلوباز درازش بود؛ بلکه حرفهایی بود که با خود به گریه میگفت. میدوید. هق هق گریههایش بلند بود. حرفهایش دقیق قابل فهم نبود. به سرعت داخل کوچهی کنار دکانم شد. از پشت سرش نگاه کردم.
میدوید تا رسید به دروازهی فلزیی که نیمهباز بود. دختر جوان بدون کدام زنگ و انتظاری فوراً داخل خانه شد. لحظهای نگذشته بود و هنوز ذهن من درگیر آن دختر بود که یک طالب با قیافهی ژولیده که موهای درازش از زیر دستار مشکی نمایان بود، از راه رسید. کلاشینکف روی شانهاش آویزان بود. بوتهای سلیپر پوشیده بود و با سرعت میآمد.
سر چهارراه دور خود میچرخید و چهارسو را نظاره میکرد. آخر سر به طرف من آمد. بسیار ترسیدم؛ اما از جایم تکان نخوردم. نزدیکم که رسید بدون کدام احوالپرسی، پرسید: «دختر فاحشهی را که میدوید، ندیدی که کدام سمت رفت؟».
زود فهمیدم چرا دختر فرار کرده بود. انکار کردم. طالب دوباره تاکید کرد: «راست بگو، دیدی یا نه؟»
گفتم، منظورت از دختر فاحشه چیست؟ من آدمهای زیاد را میبینم که از سرک و از پیش روی دکانم رفتوآمد دارند. طالب فارسی را به خوبی صحبت نمیتوانست. درحالی که با دست نوک تفنگشاش را پاک میکرد، گفت: «یک فاحشه از پیش امر به معروف فرار کرده و حال من دنبالش برامدم. پایینتر کسی گفت که آن دختر این طرف رفت.»
دوباره انکار کردم. گفتم: «مولوی صاحب، من سرم به کار خودم گرم بود، داشتم ترکاری پاک میکردم و متوجه کسی نشدم.»
طالب دیگر چیزی نگفت و دور شد. رفت به سراغ دکان همسایهی من که خوراکهفروشی دارد. در نهایت چیزی دستگیر طالب نشد و راهش را کشید و رفت.
آن دختری جوان را دوباره ندیدم که چه زمان از آن خانه بیرون شد. اگر میدیدم حتما میپرسیدم گناهش چه بوده؟ البته میدانم که گناهش چه بوده. او نخواسته بود به فرمانهای زنستیزانهی طالبان و حجاب اجباری این گروه سرخم کند و تسلیم شود.
این یک نمونه از ظلم و ستم طالبان علیه دختران افغانستان است. به یقین آن دختر اولين دختر سرگردان افغانستان نيست؛ آخريناش هم نخواهد بود. ظلم طالبان با گذشت هر روز بیشتر میشود.