الهه محمدی
اشاره: این مطلب از زبان شخص اول روایت شده است. در این مطلب داستانی زنی شرح داده شده است که به قول خودش به دلیل فقر و ناداری و قیودات رژیم طالبان، شبهای بیشماری را گرسنه خوابیده است.
سالهای ۱۳۷۳ زمانی که رژیم طالبان در افغانستان حاکم بود. در اثر قیوداتی که این گروه بر مناطق مرکزی و هزارهجات افغانستان، وضع کرده بودند، مردم دچار یک فقر بیرحم شده بودند.
هیچ نوع کالایی به این مناطق نمیرسید و تمام راهها بسته بود. مردم میان دو کوه بدون هیچگونه امکاناتی زندانی بودند. سالهای اول مردم اندک ذخیرهای که داشتند را خوردند و کاشتند. اما در سال دوم و سوم و همینطور تا چندین سال، حتی دانهای در بساط نداشتند تا در زمینهای شان بکارند.
آن زمان که ما در یکی از روستاهای دور افتادهی ولایت بامیان زندگی میکردیم، فقر و ناداری اهالی روستای کوچک ما را به گروگان گرفته بود. من دختر خرد سالی بود. آن روزها مردمان روستای کوچک ما همه گرفتار فقر و ناداری شده بودند. در آن سالها حتا با کمبودی آب مواجه شده بودیم. گویی خدا هم سر ناسازگاری را با ما گرفته بود. هرچند زنان و مردان روستا مصروف کار روی زمینهای زراعتی شان بودند؛ اما حاصلات زمینهای زراعتی نیز در اثر نبود آب بسیار ناچیز بود. آن مقدار حاصلات به هیچ وجه برای اهالی روستا کفایت نمیکرد.
نان پیدا کردن در آن زمان دشوارترین کار ممکن بود. چون هیچ راهی برای کار نبود، نان هم که در زن و خاک نیست. پدرم که روی زمینهای مردم دهقانی میکرد، مجبور شد که ترک وطن کند و به ایران مهاجر شود. از اول بهار که به سوی ایران رفت تا ماه میزان ما هیچ سرنخی از او نداشتیم. هیچ خبری از او و دیگر مردان روستا که به مهاجرت رفته بودند، نبود. نگرانی و دلهره از ناامنی راه و امکان این که گروه طالبان آنان را سلاخی کرده و کشته باشند، لحظهای خانوادهها را رها نمیکرد.
در سالهای اول رژیم طالبان ما کمی آرد گندم و جو ذخیره داشتیم. مادرم برای هر وعده غذایی، نان را برای ما جیره بندی کرده بود. برای کارگر یا همان دهقانی که بعد از رفتن پدرم روی زمینها کار میکرد، یک نان در هر وعده غذا میداد و برای من، خواهران و برادرم یک نان را چند توته میکرد.
تمام روزهای سیاه آن سال را به یاد دارم و یک روز خدا نشد که دیده باشم، مادرم با ما یکجا نان خورده باشد. روزی که مادرم در تندٌر خانه نان گرم پخته میکرد کنارش رفتم، دیدم که او سوختگیهای نانی را که پخته بود، میخورد. در دنیای کودکی نمیتوانستم میزان گرسنگی که شبها و روزها مادرم، تحمل میکرد، را بفهمم. درک نمیتوانستم که زنی بهخاطر سیر کردن شکم کودکاناش، میتواند یک سال مدام گرسنگی را تحمل کند. اما مادرم عملا چنین کاری را انجام میداد. او شبهای بیشماری را گرسنه خوابیده بود و هیچ وقت لب به شکایت باز نکرده بود.
مادرم به قول عام سنگی روی شکمش میبست و گرسنگی طاقتفرسا را با ریزهای نان سوخته و گاهی گیاه تحمل میکرد. تا کودکاناش از گرسنگی نمیرند.
ما با رژیم سیاه طالبان گرسنگیها و بدبختیهای زیادی را متحمل شدیم و حالا که آن روزها را به یاد میآوریم مو در بدن همه ما سیخ میشود. امزمستان هم همگی نگران این زمستان خشک و آیندهی نامعلوم ۱۴۰۰هستیم. تمام زنان روستای کوچک ما نگران هستند که مبادا دوباره خشکسالی و طالبان نان و آرامش را از آنها بگیرند و سناریوی تلخ و دردناک آن سالها دوباره تکرار شود.