نویسنده: رها*
امشب در سکوت و خلوت نشستهام و میخواهم ادامهی مطلب را بنویسم. از تجربهای که اگر مخاطبی آشنا با داستان افغانستان و این بخش از جهان نباشید، شاید تصور کنید بخشی از یک داستان آخرالزمانی یا ژانری جنایی و تخیلی را میخوانید.
با این حال، پلکهایم را میبندم و تلاش میکنم به مدد تمرکز، آنچه که در این مدت دیده و زیستهام را دوباره به خاطر بیاورم؛ تلاش میکنم تا دیروز را با تمام ترس و تلخی و تیرگیاش به امروز و اکنون احضار کنم؛ به این امید که روزی در دلِ تاریخِ خاموش و خلوت ما [زنان] این روایتها خوانده و شنیده و به خاطر سپرده شود.
من از وحشتی که زیستهام مینویسم به این انگیزه تا روزی نقشهی مسیر گذار از این ظلمت و تباهی برای نسلهای بعدی ترسیم شود. از درد آشنایی مینویسم که ما را به گذشتگان و آیندگانمان در این سرزمین پیوند داده است. مینویسم و میدانم چیزی به پایان نمانده ولی این پایان را در آغاز راه نوید دادن کاری است دشوار!
خانهی آشنای هنرمند را که تقریبآ یک هفته به واسطهی معرفی دوستی مشترک، به من، همسر و فرزندانم پناه داده بود، با خاطراتی روشن و رنگین ترک کردیم. همراه مردی که به دنبال ما آمد، راهی پناهگاه جدید شدیم. در مسیر متوجه شدم که موقعیت پناهگاه جدید در حوالی در همان بخش شهر است که هفتهی گذشته با سراسیمگی و پریشانی از آنجا فرار کرده بودیم.
حس کردم تمام انگیزه و انرژیام را از دست دادم. سرم را به عقب تکیه دادم و حسابی اشک ریختم. چه سرنوشتی در انتظارمان بود؟ دقایقی گذشت و رسیدیم به پشت درب ساختمان. وسایلمان کم بود و خیلی جلب توجه نمیکردیم. وقتی وارد ساختمان شدمِ ملتهب بودم و دلم میلرزید. از داخل ساختمان صدای بلند همهمهی پراکنده به گوش میرسید. سر و صدابه اندازهای بلند بود که اگر پیشاپیش نمیدانستم وارد کجا و چه شرایطی شدهام، تصور میکردم به یک بزم خانوادگی یا مراسم شادی پا گذاشتهام.
ساکنان ساختمان که همه از میان معترضان بودند، بدون هیچ نظارتی از هر سو بدنبال هم ظاهر میشدند. میزبان و مسوول آن مکان هم خنثا و بیاعتنا ایستاده بود. به نظرم یا آدم کارنابلدی بود یا کاملآ بیگانه و نآشنا با اوضاع جاری بود. ورنه، این همه بینظمی و هیاهو و شور و داد و فریاد در یک «پناهگاه» چه توضیح و توجیهی داشت؟
در این حین، یکی از فعالان و دوستان نزدیک با فامیلاش از راه رسید. خانوادهاش او را با کولهباری از وسایل و متعلقاتاش تا درب ساختمان همراهی کرده بودند. درست مثل همهی وداعهای واقعی، عاطفی و خانوادگی، با اشک و بوسه و سوگ، همدیگر را بدرقه و ترک کردند. من ضمن تماشای این صحنه، به وضع خودم میاندیشیدم. هفتهها بود در تعقیب و گریز، هیچ یک از اعضای خانوادهام را ندیده بودم. حتا موفق نشده بودم شاید برای وداع آخر نیز در آغوششان بگیرم. و در آن لحظات جهنمی، آن حسِ غربتِ وصفنشدنیِ لعنتی، چون خنجری دیگر بود که داغ حسرتی دیگر را بر دلم مینشاند.
برای آن دوست؛ اما از ته دل، خوشحال بودم. دست کم او توانسته بود تا همین ساعت و روز، در پناه و حمایت خانوادهاش باشد. در آن دقایق دوستان دیگر نیز یکی پشت هم از راه میرسیدند و وارد اطاقها میشدند. اطاقها، پرده نداشت. وسیلهی گرمایی هم نبود.
میزبان، گویا در زمانی کم اتاقهای ساختمان خالی را که معلوم بود، طی ماههای گذشته کسی در آن زندگی نکرده بوده را با هموار کردن فرش و دوشکها [که آفتاب ندیده و بوی نمگرفته بودند] برای ما آمادهی سکونت کرده بود. اطاقها بزرگ بودند و به شدت سرد.
من یکی از میزبانان را صدا زدم و برایش توضیح دادم که از نظر امنیتی، این کلکینها باید پوشانده باشند. ما گروهی تحت تعقیب هستیم. در این شرایط، هر ساعت ممکن است محل را شناسایی و ما را بازداشت کنند. بخصوص با این کلکینهای باز که همه میفهمند اینجا چه کسانی ساکناند و چه میگذرد.
از طرفی، مگر ما برای تفریح و خوشگذرانی آنجا بودیم؟ ما در خاک خودمان، تبعید شده بودیم و بیخانمانی ما از روی ناگزیری و ناچاری و بیپناهی بود. میزبان سری جنباند و به نشانهی توافق رفت تا چارهای بجوید. من بخاطر نگرانی امنیتی، لامپ اطاق را روشن نکردم. در تاریکی ماندم و از بچهها هم خواستم بخوابند. چند ساعتی گذشت اما هیاهوی ساکنان ساختمان خاموش نشد که نشد از شدت نگرانی در تاریکی، تمام این موارد را با دوستِ راه دور در میان گذاشتم.
تمام نگرانی من برای حضور دو کودکم بود. ورنه خودم که از روز نخست این روزها را در ذهنم پیشبینی کرده بودم. میدانستم ایستادن در برابر اختناق، انقیاد و استبداد طالبان، شوخی نیست. اما در آن ساعتها، من «مبارز» و همزمان «مادر» دخترک و پسرک بیخیال و خرسالی بودم که این حرفها را نمیفهمیدند.
دیرِ شب بود. از سرما میلرزیدم که در اتاق کوبیده شد. برایمان غذا آورده بودند. اما کو تاب و توانی که دهان باز شود و میلی برای آسودن و غذا خوردن باشد. خانوادهام مدام جویا اوضاعمان بودند. تلاش میکردم خاطر جمعشان کنم ولی واقعیت این است که از همان لحظات اول ورود، دلم شور میزد. نگرانیام وقتی بیشتر شد که فهمیدم همهی معترضان گرفتار شدهی مزار و گروههای معترضِ کابل که به شدت زیر تعقیب و تهدید طالبان بودند نیز در آن ساختمان جمع شده بودند.
آن شب با تمام دلشوره و التهاباش صبح شد. من دقیقهای هم نخوابیده بودم. متوجه شدم که موترهای زره طالبان جلوی ساختمانِ روبرو ایستادهاند. از نگرانی قالب تهی کردم. به خودم گفتم کارمان تمام است! اینبار، قطعآ دستگیر میشویم.
چندین بار وسایل و دست بچهها را گرفتم تا بیرون شوم ولی نشد. نتوانستم؛ نزدیک به خنکِ روز بود. چشمام را از ساختمان روبرو دور نمیتوانستم. نزدیک عصر، حدودن ده طالب با موهای بلند و تفنگ بر دست از ساختمان روبرو بیرون شده، سوار موتورهای زره شده و رفتند.
از ترس، تمام تمرکز و حواسم را باخته بودم. به دوستان دیگر در اطاق پهلویی سر زدم. از مسئله گفتم. دست و پا و بدنم هنوز میلرزید. قرار نداشتم. نمی توانستم و نمیشد آرام باشم. شوهرم تلاش میکرد تا آرامام کند ولی من آنقدر پریشان بودم که بلند گریه میکردم. پی هم میگفتم: این مکان را شناسایی کردهاند.
به او اصرار میکردم تا با فرزندانم از این محل برود. سعی میکردم توضیح بدهم که طالبان تمام ممکلت را اشغال کردهاند و در فرجام امروز یا فردا، من را دستگیر میکنند. راه فراری نبود و نیست. فقط وابستگان و عزیزانام باید از من دور میشدند. وجود آنها کنار من خطر را مضاعف میکرد.
اما در آن شرایط، به کجا میرفتند؟ خانهای که از هفتهها زیر نظر بود؟ خانوادهای که از هفتهها زیر تعقیب و پرس و جو بودند؟ آشنایان و دوستانی که یا نمیخواستند در آن شرایط دخیل شوند و به خطر بیفتند یا من نمیتوانستم به ریسکی که میپذیرفتند، بیاعتنا باشم؟
هرچند من در یک خانوادهی سیاسی رشد کرده بودم و از روز نخست وقتی پا به «خیابانِ آزادی» گذاشتم و شعار آزادگی سردادم، میدانستم چه راهی را برگزیده و چه خطراتی را پذیرفتهام. اما در آن لحظات، چیزی بجز دوریگزینی از همه به نظرم معقول نبود.
از من اصرار و از همسر و کودکانام انکار. اصرارم بیفایده بود. آنان نمیپذیرفتند. سراغ دوستام در اطاق کناری رفتم. تمام ترسها، تردیدها، چشمدیدها و پیشبینیهایم را با او در میان گذاشتم. او هم از کولهبار تجربهها و شنیدههای خودش در مدت این مبارزه گفت. من را ایستادن و صبور بودن و مادر ماندن فراخواند. درست به یاد دارم که گفت: این سراسیمگی و سوگواری چیزی از حجم اتفاقی که قرار است بیفتد را نمیکاهد.
ادامه داد: بیا وضعیت را با تمام سختی و ناگواری و پیچیدگیاش بپذیریم و هوشیار و معقول باشیم. باید از نظر روحی برای هر اتفاقی آماده باشیم. او پیشنهاد میکرد تا در خیال از واقعیت حاد و زنندهی پیرامون فاصله بگیرم. خانهی رویاییام را در تصورم بسازم.
تصور کنم دختر و پسرم به مکتب میروند. تصور کنم به آزادی و آبادی و آرامش رسیدهایم. تصور کنم عزیزانم در کنار مناند و از من دلخوری ندارند. تصور کنم زیستن در این سرزمین دیگر برای هیچ انسانی برابر با نقض کرامت و شرافت و امنیت او نیست.
او میگفت: تصور کن! زیرا تو بزرگتر از دشمنانات هستی. زیرا چون تو آگاهانه انتخاب کردهای که در برابر بیداد و ستم بایستی. برای عدالتخواهی صدا شوی. تو بزرگتری چون رویای بزرگتر و روشنتری در سر داری! رویای روزی که این آرمانها و ایدههای انسانی محقق شوند.
تا آن روز؛ اما باید دم را غنیمت شمرد! باید آموخت که در لابلای چرخهی خردکنندهی این خشونت و جهالت، به درختِ زندگی آویخت. پس با فرزندان کوچکات بمان و بخند. شادی حتا در این شرایط حق بدیهی تو و آنهاست! پس با آنها و برای آنها برقص!
بعد چند فکاهی گفت و حسابی خندیدیم. در ختم آن گفتوگو، دیگر از مرز ترس گذشته بود. خودم را برای مواجهه نهایی با تباهی و سیاهیای در هیبت طالب آماده میکردم. به شکایت خانمه دادم. بدون درنگ دست به کار شدم و از بچهها شروع کردم. برایشان توضیح دادم که چرا اینجاییم.
چه در انتظارمان است؟ برایشان از زندان گفتم. از احتمال نداشتن و فقدانِ مادر. از کودکی خودم قصه کردم . از گرسنگی؛ از بیخوابی؛ از تشنگی؛ از آوارگی؛ میخواستم ترسی در وجودشان نماند. بعد تمام اطلاعات، اسناد، عکس، شواهد و … را به جز چند شمارهی تماس معدود از موبایلها پاک کردم. برای دیگرانی که در فهرست تماس و تعاملم بودند نیز نام مستعار گذاشتم. اطلاعات آنهایی که حفظ کردم را تغییر دادم. شش شماره، باقی بود که ر. ا ، م. م ، ز. م ، دو تا خواهرم و کارمند انتقال.
هیچ کسی از آدرس من نباید به خطر میفتاد. نه خانواده، نه دوستان، و نه آشنایان! رمز عبور گوشیهایم را از بین بردم. از همسر و بقیهی دوستان نیز خواستم جوانب امنیت و احتیاط را رعایت کنند. از همهی ساکنان طبقهای که ما در آن ساکن بودیم هم خواستم تا تماس و تعامل با بیرون از ساختمان را قطع کنند. گوشیهایشان را از هر سند و مدرکی که دال بر فعالیت سیاسی و مدنیشان است تخلیه کنند. راستش نمیدانم چقدر به آن توصیهها عمل کردند؛ اما من دمی از اضطراب و نگرانی فارغ نبودم. چند شب و روز در بیقراری و بیتابی بیپایان گذشت، تا آن شبِ شوم فرا رسید.
ادامه دارد…
به دلیل حساسیتهای امنیتی نام نویسنده مطلب، به درخواست خودش مستعار انتخاب شده است.