نویسنده: ترنم سیدی
آن شبها، من و جمعی از میان دوستان و فعالان، تمام وقت روی برنامهها و گامهای عملی کار میکردیم. روزانه، اخبار را دنبال میکردم. با رسانههای داخلی و خارجی قرار مصاحبه میگذاشتم و درباره اوضاع جاری صحبت میکردم. افکار عمومی جهان، باید بر آنچه بر ما و بر این سرزمین میرفت آگاه میشد. همزمان پیگیر چند و چون برنامههای اعتراض در ولایتها هم بودم. رهایی، مطالبهای سراسری بود و تکثیر و تداوم جریان اعتراض در صدر اهداف ما در پایتخت قرار داشت.
چهارشنبه شب، تاریخ ۸ سپتامبر، بعد از دوندگیها و فعالیتهای روزانه، برای هماهنگی و پیگیری کمپاین آزادی خبرنگاران اسیر شده در حوزهی سوم، سری به گروههای دادخواهی زنان زدم. در گروه دربارهی اقدامات بعدی و امکانهای عملی با فعالان مشورت کردیم.
تعدادی از فعالان پس از اعلامیهی جدید طالبان نگران بودند. وزارت داخلهی طالبان اعلام کرده بود که اکیدن هیچ کس و گروهی بدون مجوز و هماهنگی با آنان حق تظاهرات ندارد. در این اعلامیه به صراحت آمده بود که اعتراض کنندگان باید تمام اطلاعات و مطالباتشان از جمله بیانیه و شعارها، زمان آغاز و پایان تجمع، موقعیت و جزئیات دیگر را با وزارتهای یاد شده شریک سازند. همچنان آمده بود که بدون طی این مراحل به زعم طالبان، تظاهرات «غیرقانونی» بوده و با آن برخورد خواهد شد.
طنز تلخ و تناقض مسئله نیز در همین نکته و تأکید آنان بر «قانونمداری» بود. غیرمشروعترین و قانونگریزترین نیروی سیاسی دوران، در برابر اعتراض به حضور غیرقانونیشان از قانون حرف میزد. البته ما آگاهانه و با محاسبهی تمام بازیهای سیاسی و ایدئولوژیک طالبان پا به میدان مبارزهی سیاسی و مدنی علیه آنان گذاشته بودیم و با این تهدیدها و حربهها هم از میدان بدر نمیشدیم .
همان شب در خبرها آمده بود که شماری از هموطنان ما در حمایت از مبارزات زنان جلوی درب سازمان ملل در شهر مشهد ایران تظاهرات کردهاند. همچنین در گوشه و کنار جهان نیز صدای دادخواهی و همدلی برای زنان افغانستان برخاسته بود. آنچه که در آن شب و روز به جمع کوچک ما انگیزه میداد تا بیش از همیشه بر عهدی که با خویش و ارزشهای نسل خویش بستهایم بمانیم و بر پیمودن راهی که پی گرفتهایم، متمرکز باشیم.
در این میان مواضع ضد و نقیض چهرهها و سیاسیون [فراری] سابق نیز مدام حاشیهساز میشد. اغلب فعالان درگیر کنش و واکنش به این مواضع بودند.
برای مثال همان شب و روز، رمضان بشردوست نمایندهی پارلمان در نظام قبلی گفته بود: «مهم نيست کى در کابينهی جدید از کدام قوم و طبقه و با چه ظاهری باشد؛ بينىاش يک متر باشد و يا کوتاهتر؛ مهم اين است که مردم در امنیت (؟) و صاحب يک لقمه نان (؟) باشند.» او افزوده بود: «ديگر مردم شعارهاى تيکهداران قومى و سياسيونی که در امتحان ناکام ماندهاند را نمىپذيرند. براى مردم امنيت و يک لقمه نان مهم است».
و یا در موضعی دیگر، ادیب فهیم، پسر ارشد مارشال فهیم، معاون پیشین رییسجمهوری، تلویحن تأیید میکند که احمدمسعود و امرالله صالح به خارج (تاجیکستان) فرار کردهاند. او نوشته بود: «تعدادی از برادران که سنگ دشمنی را گذاشتهاند و جنگ را شعلهور ساختهاند، روزهاست بیرون از کشور تشریف دارند. ولی با این حال، هنوز هم مردم را به جنگ و قیام تشویق میکنند.»
موازی با تمام این حاشیههای جنجالی و سیاسی و اخبار ضد و نقیض، تحقیر دیگری به دردهای و رنجهای روزمرهی ما اضافه شده بود. مولوی نورالله منیر، وزیر معارف طالبان، در اظهاراتی مدعی شده بود که مدرک کارشناسی ارشد و دکترا در این کشور دیگر ارزش ندارند.
به زعم او، طالبان معیار مقایسهاند. آنان بعضآ هیچ سند و مدرک تحصیلی ندارند با این وجود از همه قدرتمندتر و بالاتر هستند. ویدیویی به طور گسترده در شبکههای اجتماعی و بخصوص توییتر به اشتراک گذاشته میشد که وی دربارهی سیاستهای آموزشی و مقاطع کارشناسی ارشد و دکترا دُرفشانی میکرد.
او تمام تلاشها و زحمات دانشآموزان و دانشجویان طی دو دههی پسین را هیچ شمرده و در گفتگویی گفته بود: فقط باید طالب باشی تا موفق شوی. دیگر هیچ سند تحصیلی ارزش ندارد.
این اظهارات، چون نمک بر زخم روح و جان ما بود. آخر همهی ما درس خوانده بودیم؛ همهی ما برای آنجا ایستاده بودیم، سالها زحمت کشیده بودیم؛ برای بدیهیترین امتیازها و امکانات آموزشی و بارها و بیانتها رزمیده و دویده بودیم. به این امید در این سرزمین ویران بتوانیم خشتی روی خشت بگذاریم. بتوانیم موثریتی داشته باشیم. حاشا و دریغا! حسرتا که قدرت و مناسبات سیاسی کشور را کسانی قبضه کرده بودند که کمترین بهایی به آموزش و تخصص و شایستگی افراد قائل نبودند. به زعم آنان قدرت را میبایست با خشونت و نه مشروعیت به چنگ آورد.
برتابیدن آن خبر برای من تلختر و سختتر هم بود. من در سمستر آخر دورهی ماستری بودم و برای آزموننهایی آمادگی میگرفتم که به خاطر طالبان دانشگاه را تعطیل کردند. دانشگاهها را بستند و ما را رخصت کردند تا به زعم خودشان شرایط آموزش عرفی و اسلامی را مهیا کنند. بعدها دانستیم که منظورشان اجرای تفکیک جنسیتی و جدایی زنان از مردان در محیطهای آموزشی و دانشگاهی بود.
صنف ما، سی دانشجو داشت. ما در صنف، ۲۲ مرد و ۸ زن بودیم. در این میان، سه تن از دانشجویان زن به خاطر بحران پیش آمده و تغییر شرایط سیاسی از کشور بیرون شده بودند. مانده بودیم ما ۵ زن. مسٸولین دانشگاه هم گفتند: چون با کمبود استاد و کادر علمی مواجه شدیم مدتی باید رخصتی بگیریم.
گویا بسیاری از استادان نیز به خارج از کشور مهاجرت کرده بودند. خلاصه درس و دانشگاه در آخرین روزهای پایانی تعطیل شد. من ماندم دو سال زحمت و زمان از دست رفته و هزینهی اقتصادی و روانی گزافی که برای درس خواندن پرداخته بودم. تلاشی که در آن شب و روز دود شده و به فنا رفته بود.
حال بدی داشتم! بخاطر صنفی که تعطیل شده بود. به خاطر عمری که به هدر رفته بود. به خاطر نسلی که به زوال رفته بود. بخاطر فاجعهی تمام عیاری که جریان داشت. با این حال، حال بسیار بد آن روزها کنار تمام زخمها و دردهایش انگیزه و ارادهی من و ما برای ایستادگی نیز بود. برای آن حال بد، باید نقطهی پایان و چارهای مییافتیم. مثل فریادی که از سر خشم و خسران سر میدهی.
فاجعه، باید به فریادی رسا و رها بدل میشد. خشم ما باید بدل به غریوی میشد که در دل تاریکی تا مشعل روشنایی بیافروزد. من نیز باید رنج سرنوشت شخصیام را با عزم سرنوشت جمعیمان گره میزدم. ما زنان، ما حذفشدگان و ستمدیدگان، باید «ما» میشدیم!
ادامه دارد…