نویسنده: تمنا رضایی
انگار همیشه خبرهای بد، علی رغم سهمگینی، همیشه سَبُک و سیال اند؛ زود و به سرعت نور جا به جا میشوند. آن روزها برابر بود با شدت سرما در کابل و پیچیدن اخبار کشته شدن «زینب» و دستگیری معترضان تظاهرات مزار که مثل باد در فضای حلقات کابل وزیدن گرفته بود.
تلخی و ناگواری این اخبار، ذهن خیلی از ما را از وحشت فلج کرده بود. «عالیهی عزیزی» مسوول پیشین زندان زنانِ هرات را ماهها بود اسیر کرده بودند. گفته میشد دختران معترضِ مزار را در بند، بارها مورد شکنجهی جسمی و خشونت جنسی قرار دادهاند.
این اخبار به سرعت میپیچید و در گروههای پراکنده و مخفیانهی ما، شوری به پا کرده بود. همه موافق بودند که در اسرع وقت باید اعتراض خیابانی دیگری برگزار کنیم. بلافاصله، گروهی را برای انجام هماهنگیها ایجاد کردیم. تقسیم کار صورت گرفت.
من و یکی از دوستان مسوولیت نوشتن پیشنویس قطعنامه را به عهده گرفتیم. قطعنامه نوشته شد. این بار نیز چون بار قبل، مسوولیت نوشتن و چاپ شعارها نیز به دوش من بود. قرار اعتراض ما صبح روز بعد ساعت ۱۰ و در چهار راهی پل سرخ بود.
در مسیر، تمام سناریوهای ممکن را در ذهنم بازسازی و بررسی کردم. طالبان دوباره مسیرهایمان را خواهند بست. دوباره فحاشی و هتاکی خواهند کرد. انتظار میرفت که حتا این بار با تشتت و خشونت بیشتری مواجه شویم.
در پایان هم قطعا تعقیبمان میکردند. اما اگر دست آخر اعتراض ما به کارناوال مرگ و وحشت ختم شود چه؟ اگر تهدیدهای روزهای قبل شان را عملی کنند و با یک حملهی انتحاری به استقبالمان بیایند چه؟ مذبوحانه تلاش میکردم وسیعتر از دایرهی جنایات مکرر طالبان به موقعیت اکنون و اینجا متمرکز شوم.
به خاطر آوردن گاهی چون راه رفتن در تونل در حال ریزشی ست که هر دم ممکن است بر سرت آوار شود. باید به اکنون برگشت! مشتهایم را گره کردم. در چوکی موتر محکمتر نشستم. و زیر لب گفتم: باید ایستادگی کرد. باید تا پای جان در برابر این جانیان و دشمنان ایستاد. باید …
حالا و در زمان روایت آن روز، اعتراف میکنم که برای لحظهای، تصورِ بدن پاره پاره شدهام، پاهایم را سست میکرد. وضع عجیبی بود. گاهی خود را برای این همه ترس، ملامت و مذمت میکردم و گاهی به خود حق میدادم.
به دوستم که کنارم در چوکی موتر لینی نشسته بود، نگاه کردم؛ او هم رنگاش پریده بود. اوراق شعارها را زیر کت زمستانیاش مخفی کرده بود و دستاش را مدام به سوی دامن کتاش میبرد. وقتی به مکان موعد رسیدیم، دوستان آمده بودند.
قرار بود در مسیر پل سرخ به سمت مدرسهی محسنی یعنی سرک دارالامان تظاهرات کنیم. طالبان پیش از این حرکت ما، چهارراهی پل سرخ را محاصره و مسدود کرده بودند.
ما مجبور شدیم تغییر جهت داده و به سمت دانشگاه کابل حرکت کنیم. به سوی دانشگاه . به سوی خیابان آشنای خیلی از ماها. همزمان و با حرکت ما، طالبان که حالا یک لشکر شده بودند ما را محاصره کردند.
اما دختران معترض با صدایی رسا فریاد میزدند:
با «عالیه» چه کردید؟
زینب را به چه جرمی کشتید؟
دختران مزار را رها کنید!
در میان آن مشتهای گره کرده و کنار آن انسانهای آزاده و با اراده، حس میکردم چقدر زندگی در سایهی آزادگی میتواند ارزشمند باشد. چقدر «مقاومت» میتواند به زندگی ما «معنا» و «منطق» ببخشد.
تناقض تلخی بود. ما جمعی بیدفاع از زنان بودیم که با دستان خالی در برابر خشنترین و جنایتپیشهترین گروه نظامی منطقه و تا دندان مسلح، از «عدالت» و «کرامت» و «انسانیت» میگفتیم!
برای لحظهای در میان جمعیت همراهم چشم چرخاندم؛ به چشمهای درخشانِ زنان همراهم نگاه کردم. هیچ ردی از ترس یا تردید نبود! هراس از مرگ در ما رمیده بود.
ما ۳۰ زن مطالبهگرِ مستقل و معترض بودیم که در برابر مرگآفرینان علیه «فراموشی» شعار میدادیم. نام قربانیان و مفقودشدگانمان را فریاد میزدیم. انسانهای عزیزی که رقم وعدد و شماره نبودند.
نام آنانی که زیستن در سایهی امنیت و کرامت حق بدیهی آنان بود بر زبان میراندیم. چنان که اصل زندگی هر انسان است. نام آنان که مفقود شده بودند، نام آنان که کشته شده بودند، نام آنان که بدون ارتکاب جرمی مجازات و شکنجه شده بودند. آنان گمنام نبودند.
هر یک نام و نشان و خانواده وعشقی داشتند. برای لحظهای حس کردم آنان نیز در میان ما بودند. شانه به شانهی ما راه میرفتند و نام خودشان و نام قربانیان دیگر را فریاد میزدند.
ما باید آنقدر این نامها را بلند فریاد میزدیم که گوش ناشنوای تاریخ را کر میکردیم.
عالیه!
زینب!
…
باید این نامها را به حافظهی به خواب رفتهی جمعیمان حک میکردیم. باید رد صداها و گامهای خویش را در خاطرهی تاریخ ثبت میکردیم. ما باید به یاد میآوردیم و در یاد میماندیم.
صداهای ما که منجسمتر و بلندتر شد، درهوا گاز داغ و تندی پاشیده شد. تا به خود بیاییم، چشمهایمان دیگر جایی را نمیدید. یکی از دخترها فریاد زد: گاز اشکآور است! دهانها و چشمهایتان را ببندید.
برای این هشدار دیگر دیر شده بود! انگار گلو و چشمهایم آتش گرفته باشند. وضعیت بد و غیر قابل کنترل شده بود. همگی جیغ میزنند و سرفه میکردند و ناامیدانه به هر سو میدویند.
همه چیز به سرعت باورنکردنیای در حال اتفاق بود. تعدادی به هر سو پراکنده شدند. تعدادی ساحه را ترک کردند و تعدادی مشمول من هنوز فریاد میزدیم. راهمان را به سمت پارک دهبوری تفییر دادیم و داخل پارک شدیم.
تعدادی از خبرنگاران هم همراهم ما بودند. مصروف مصاحبه بودیم که لنگیپوشان به دنبال ما داخل پارک شدند و دورمان حلقه زدند. خبرنگاران پراکنده شدند.
طالبان فریاد میزدند: اینجا چرا جمع شدید؟
دوباره همان داستان همیشه. مصاف «منطق» و« فقه». مجادلهی «خرد» و «خشونت». کسی از میان معترضان از این صحنه فیلم میگرفت. یکی از طالبان متوجه شد و ماشهی تفنگاش را کشید و به سوی ما نشانه رفت.
مکرر میگفت: اگر فیلم را پاک نکنیم، او شلیک میکند. دروازههای ورودی پارک را بستند و ما فرصت یافتیم تا از راه پشت سر پارک بیرون شویم. در میان ازدحام جمعیت پراکنده شده و هرکس به سمتی رفتیم.
آنروز دو طالب از داخل یک موتر نوع فرونر، از تمام صحنه و از ما در داخل پارک عکس میگرفت. دست آخر هم با تکان دستشان به طرف ما شیشه را بالا کرده و رفتند . غافل از این که چه سناریویی طراحی شده بود.
آن شب، خبر شدیم که دستگاه پروپاگندای طالب برای تخریب و تحریف مطالبات ما وارد عمل شده است. گویا جنرال مبین یکی از اعضای گروه طالبان در حساب توییترش خطاب به معترضان پیش دانشگاه کابل و اشتراککنندگان تظاهرات تاریخ ۱۷جنوری گفته بود: دخترانی که امروز به حجاب اسلامی توهین کردهاند گرفتار و مجازات خواهند شد. البته چون هدف اصلی تظاهرات ما دادخواهی برای قتل زینب و آزادی معترضان مزار وعالیه عزیزی بود، به تهدیدهای مبین توجه نکردیم.
قرار بود روز پنج شنبه تاریخ ۱۹ جنوری من و دیگر دوستانم به شمول « پروانه ابراهیم خیل» و «تمنا زریاب پریانی» با هیئت یوناما در کابل برای پیگیری مطالباتمان دیداری داشته باشیم. ازینرو برای انجام هماهنگیها ساعت ۸ شب ۱۸جنوری باید در یک گروه کوچک، روی محورها و این که چه موضوعات را در جلسهی فردا حرف بزنیم، هماهنگی میکردیم.
طبق قرار، ساعت ۸ شب شد و پیام تمنا رسید که میپرسید: آیا همه در گروه حاضرند یا نه؟ من اعلام حضور کردم. منتظر اعلام حضور دو سه نفر دیگر بودیم که تمنا در گروه ساکت شد. در همین اثنا تماسی از مادرم دریافت کردم. آخر این شب و روزها خانه نمیرفتم.
به خاطر حفظ امنیت مهمان خانهی خاله بودم. مادر پشت خط پریشان بود و بلند گریه میکرد! میگفت: دو طالب از سر شام تا حال سه بار پشت دروازه رفته و سراغ مرا گرفتهاند. مادرم با گریه تأکید میکرد که هرگونه نسبتاش با من را انکار کرده است.
باقی حرفهای مادر را نمیشنیدم. گوشهایم سوت میزد. سرم به دوره افتاده بود. حس میکردم در کابوسم و حالا با تلنگری بیدار میشوم. دید چشمانم تار شده بود. دستانم سنگین شده بودند و رمق از سرانگشتانم کوچیده بود.
نمیدانم چقدر در آن شوک بودم که التماسهای بلند مادردوباره به واقعیت کریه جاری وصلام کرد. در پاسخ به او گفتم: جای نگرانی نیست! مرا با کس دیگری اشتباه گرفتهاند. اگر باز آمدند، بهتر است اجازه دهند خانه را تلاشی کنند. مادر به ناچار پذیرفت و مکالمهی ما قطع شد.
باید فوری به اعضای گروه واقعه را خبر میدادم. حالا که خاطرات آن شب را مرور میکنم میبینم، شاید چند دقیقهای طول کشید تا به اوضاع مسلط شدم. همین که پیامهای گروه را باز کردم… دانستم طالبان، به محل سکونت تمنا حمله کرده و او و خواهرانش را با خود بردهاند.
زمین دیگر مرا در خود جای نمیداد! کالبدم توان تاب کشیدن این همه پلشتی و پلیدی را نداشت. سرم این همه فاجعه را برنمی تابید. به نظرم این همه مصیبت نمی توانست واقعیت داشته باشد. این همه ناتوانی و بیچارگی نمیتوانست ممکن باشد.
تسلط و توانایی منطقی و فکریام را از دست داده بودم… فقط به یاد دارم که با صدای بلند جیع میزدم و گریه میکردم و در اتاق راه میرفتم. مگر ممکن بود؟ چگونه؟ همین چند لحظه پیش گپ زده بودیم! خالهام آرامام نمیتوانست.
آن شب، سیاهترین شب عمرم بود. هنوز نمیتوانم آن چه را که آن شب تجربه کردم، آنچنان که رقم خورد و زخم زد، روایت کنم. هنوز زبانم در بازگویی آن همه حس سرخوردگی و بیچارگی یاریام نمیکند.
هنوز جنس آن ترس و اضطراب آن شب آنقدر شخصی و انتزاعیست که نمیدانم هرگز ادبیات به طور خاص و زبان به طور کل بتواند به ده فرسنگیاش هم نزدیک شود. آن شب آسمان کابل، سیاهترین جامهاش را بر پیکر شهر کشیده بود. کابل، آن شب زن سیاهجامه و سوگواری بود که از او تنها بوی کافور به مشام میرسید.
آن شب و شبهای سیاه دیگر هم گذشتند. اما از حال و روز عزیزترینها و نزدیکترینهای ما که آزادهترینهای این خاکاند کوچکترین خبری نیست. از آن شبِ سیاه، آنان مفقود شدند و ما متواری. با حساب امشب، بیست شب است که درخاک آباییمان بیگانه و آواره شدیم. به چه جرمی؟ دفاع از انسانیت در برابر وحشت!
از آن شب به بعد، همه از ما بریدند. خالهام، مؤدبانه از من خواست از خانهاش بیرون شوم. آن شب به کمک دوستانِ، سرپناه موقتی برای اقامت یافتیم. ولی در خاک اشغال شده ازسوی اهریمن، مگر جای امن هم میماند؟! تا کنون چند بار ازین مکان به مکان دیگر منتقل شدهایم.
زیر فشار بیخوابی و ناامنی و نگرانی برای سرنوشت دوستانمان جز یک مشت پوست و استخوان از ما نمانده است. با این حال، ذرهای از راهی که برگزیدیم و اراده و ایمانی که به کار بستیم ندامتی نداریم.
زیرا آنچنان که به یقین هر صبح سپیده میتابد، آنچنان که به یقین روز آغاز میشود، این نامها و این روایتها نیز روزی تنها صفحات زرین تاریخ پرنکبت و پرمصیبت قلمرو وحشت خواهند شد. آن روز که تاریخ را نه «جانیان» و حاکمان که «مبارزان» و محکومان درج کنند دور نیست.
ما تا اینجای راه را اشتباه نیامدهایم! ما تا اینجا و در لغزندهترین مقطع و متن این تاریخ، عاری از خطا و خسرانایم. یگانه امید و آرزوی ما [زنان مبارز و مستقل] این است که از این پس و در فرجام این کارناوال مرگ نیز، بمانیم یا بمیریم چنین بماند!
به امید آزادی، برابری و عدالت.