نویسنده: ترنم سیدی
تمام بدنم درد میکرد و پشتم مثل گذازهی آتش میسوخت. از خانم برادرم خواستم تا ببیند چه بر سرم آورده اند؟ او لباسم را بالا کشید؛ جیغی زد و عقب نشست. وحشتزده پرسید: چی شده ؟
گفتم: طالبان مسیر راهپیمایی ما را بستند و با میلههای آهنی و شلاق حمله کردند. پشتم را چرب کرد و نان و چای و تابلت مسکن آورد. به سختی نفسی راست کردم و به پهلو دراز کشیدم. حالا که از مهلکه جان به در برده بودم، درد جایش را به طعم گزنده و تلخ تحقیر داده بود. آنان وحشیانه ما را در ملاء عام زده بودند.
من از این صحنهی حملهی آنان فیلم میگرفتم که به من هم حمله کردند. میخواستند گوشیام را بگیرند. با هر مشقتی بود، تلفنم را از چنگشان نجات داده بودم. آخر گوشیام همه چیزم بود. دفتر خاطراتم.
راه تماس و تعامل با دوستانم. منبع تحقیق و پژوهشم و از همه مهمتر، بانک دادهها و اطلاعات مهم دربارهی دوستان معترض و برنامههای مشترکمان.
طالبان میخواستند شاهد و سندی از وحشتی که اعمال میکنند به جای نماند ولی من از چنگشان فرار کرده بودم.
همیکه مسکن کمی از درد پشتم کاست، از دیگران خبر گرفتم. همه معترضان به خانههایشان رسیده بودند. عکسها و ویدیوها را به دوستان رسانهای فرستادم. چند جایی هم قرار گفتوگو داشتم. با آن حال باید ادامه میدادم.
بعد از ختم کارها سری به گروه هماهنگی زدم و بازتاب برنامه را جویا شدم. روی هم رفته، با وجود اعمال خشونت، برنامهی خوبی بود. انعکاس وسیعی هم داشت. البته همزمان با تظاهرات ما، در چندین نقطهی دیگر کابل هم تظاهرات بود. در خیرخانه ، شهرنو ، چهاراهی زنبق، دشت برچی و کارته ۳.
در دیگر ولایات چون در هرات ، مزار ، بدخشان هم تظاهرات برگزار شده بود. بر اساس شنیدهها، متأسفانه بیهزینهی جانی نبود. گویا تظاهرات هرات را طالبان به خشونت کشانده بودند. در این میان، ۲ نفر کشته و ۵ نفر نیز زخمی شده بودند.
در کابل نیز زنان معترض را در زیرزمینی عزیزی بانک زندانی کرده بودند که بعد از چندین ساعت آزاد شدند. علاوه بر آن در مناطقی از پایتخت در نتیجهی اعمال خشونت از سوی طالبان چندین نفر زخمی شدند.
با این وجود، از موج اعتراضی به راه افتاده، خشنود و راضی بودم. چه تناقض مضحکی! حس رضایت در بستری از خون و خشونت…
آن روزها، خبرها حاکی از این بود که از زمین و آسمان به پنجشیر حمله کردهاند و بخشهای زیادی از منطقه را طالبان گرفتهاند. دیگر نای خواندن نبود. تمام بدنم درد میکرد. زخم پشتم مثل گدازه میسوخت. سرم از شدت فکر و خیال و درد منفجر میشد. دوباره مسکن، دوباره چرخیدن به پهلو و دوباره حس حقارت و بیچارگی.
پاسی از شب بود؛ در گروه خبر آمد که طالبان در توییتر، برنامهی اعتراض امروز را به جبههی مقاومت (پنجشیر) ربط داده و اعلام کردهاند که باید مورد پیگرد قرار بگیریم. زنگ خطر جدیای بود. با شناختی که از تعصب تباری طالبان داشتم، هیچ بعید نبود برای سرکوب جنبش معترض زنان از این حربه استفاده کند. با این حال، قرار بود فردا هم به اعتراضات ادامه بدهیم. با این تفاسیر پیشنهاد من این بود که باید جانب احتیاط را رعایت کرد. یکی دو روز را استراحت کنید تا ببینیم چه باید بکنیم .
شخصآ به جبههی مقاومت احترام میگذاشتم؛ اما اعتراضِ زنان، جنبش دادخواهی کاملا خودجوش و مستقل بود. انگیزهاش نیز روشن و مشروع بود. طالبان، ما را از حقوق و حیثیت ابتدایی و انسانیمان محروم کرده بودند.
جبههی مبارزهی زنان افغانستان برای دادخواهی و واپسگیری کرامت انسانی زنان شکل گرفته بود و به هیچ جریان، گروه و تباری نیز وابسته نبود. مطالبات ما خود گویای هویت جنبش ما بود. نان، کار ، آزادی!
پیشنهادم برای لغو برنامهی فردا، در گروه بحث ایجاد کرده بود. تعدادی قبول کردند و تعدادی هم گفتند: ما تمام هماهنگیها و ترتیبات لازم را گرفتهایم.
رأیگیری شد. نظر اکثریت بر این بود که مدتی صبر کنیم. تعدادی هم کماکان بر برگزاری برنامه اصرار داشتند. در فرجام، قرار شد تجمع اعتراضی تنها در دشت برچی برگزار شود. «مورگو» زن خبرنگار فرانسویای بود که مشتاق بود تا برنامههای ما را پوشش دهد و مستندسازی کند. در اولین فرصت پس از هماهنگیها، به او زنگ زدم و از قرار و مدار برنامهی فردا باخبرش کردم.
دوشنبه، ساعت شش صبح تاریخ ده سپتامبر، تعدادی از معترضان در محل قرار دشت برچی جمع شدند. قرار بود راهپیمایی شود و تا پل سرخ بیایند. طالبان پیش روی مصلای مزاری، سد راهشان میشود و با اعمال خشونت فیزیکی به آنها اجازهی پیشروی نمیدهد.
هم زمان گروه دیگری نیز پیشروی سفارت پاکستان رفته بودند که با فیر هوایی طالبان مواجه شده و از ساحه دور و پراکنده میشوند. آن روز، همزمان و هماهنگ با تجمعات کابل، در بلخ نیز دختران مبارز گردهم آمدند و علیه قوانین تبعیضآمیز و حذف سیستماتیک زنان اعتراص کردند.
در پایان آن روز، در گروه جمع شدیم و قرار تظاهرات بعدی ما روز چهارشنبهی بعد، پیشروی حوزه سوم امنیتی هماهنگ شد. جای ضربات میلهها بر پشتم بهبود مییافت. انگار همزمان با التیام زخمها، اراده و نیروی از دست رفته نیز دوباره بیدار شده بود. روز سهشنبه در خانه بودم. دور هم جمع آمده بودیم تا دربارهی برنامههای بعدی صحبت کنیم. راحله، زهره مریم، شریفه، مرضیه، زهرا همه آمده بودند. دوباره می توانستیم از نعمت حضور هم بهره ببریم. با تمام اراده و انرژی، چشم در چشم هم میتوانستیم حرف بزنیم و توان از کف رفته را دوباره در خویش بکاریم.
حضور، همیشه معجزه است. قرار شد برویم بیرون و کمی در شهر محاصره و مصادره شدهمان قدم بزنیم. در آن شرایط مرعوب و مفقود نشدن و در عرصه ماندن، خود نوعی مبارزه بود. با لباسهای رنگی و آرایشهای ملیح آیسکریم خوردیم، خرید کردیم و در پل سرخ گشتیم. و بعد هم وارد کافهای شدیم و برگر سفارش دادیم. ناخودآگاه تلاش میکردیم اوضاع را عادی جلوه بدهیم و در میان تمام این فاجعه و فشار دمی خوش باشیم. مگر نه این است که شادمانی در بستری که شادی مذموم و محکوم است، خود نوعی مقاومت است؟
روز تظاهرات فرا رسید. ساعت نه صبح بود که دخترها پراکنده و تک به تک جلوی حوزه میرسیدند.
من هنوز خانه بودم و برای رفتن داشتم آماده میشدم که فرشته زنگ زد و گفت: منتظر من باش تا با هم برویم. وقتی آمد با هم بیرون شدیم و قدم زنان به طرف حوزه سوم راه افتادیم. در میان راه با بعضی از دوستان سرخوردیم. سرخورده و ترسیده بودند. از اوضاع جویا شدیم. گفتند: چند خبرنگار را که برای پوشش برنامه آمده بودند، طالبان با خود بردهاند به حوزه و دختران را نیز به زور پراکنده کردهاند.
تقریبا به محل رسیده بودیم. فرشته رفت دوتا جواری خرید و گفت: شاید بهتر باشد خانه برگردیم. پذیرفتم؛ اما قبلاش باید میدیدم در محل چه خبر است؟ نزدیک حوزه، یک طالب شلاق به دست به سمت ما میدوید و فریاد میزد زود بروید از اینجا! به اطراف نگاه کردم. دخترانی که پیشتر همکلام ما بودند، در محاصرهی چندتا طالب شلاق به دستگیر کرده بودند. طالبان با دست اشاره میکردند یا زودتر سوار اتوبوس شوند یا شلاق میخورند. همینکه ما را دیدند، یکیشان به سمت ما دوید که راهش را بستند. او با ترس و اکراه راهاش را کج کرد و به طرف اتوبوس رفت.
طالب دیگر به سمت ما میآمد و فریاد میزد که بیایید و سوار شوید. به جواری در دستم اشاره کردم و گفتم : ما به خانه میرویم. آمده بودیم جواری بخوریم، با عصبانیت به گیلاسهای جواری نگاهی انداخت و گفت: هله! زود بروید و اینجا نمانید. طالب که رفت خیلی نگران دختران شدم. آن اتوبوس حامل دختران به کجا میرفت؟ در همین لحظه، دیدم که اتوبوس به سمت دشت برچی حرکت کرد.
سرم را برگراندم و دیدم فرشته جلوی یک لباس فروشی ایستاده و وانمود میکند که میخواهد کالا بخرد. صدایش کردم. باید هر چه سریعتر برمی گشتیم، تمام محل در محاصرهی طالبان بود. اگر بیشتر میماندیم شک میکردند و معلوم نبود چه وحشتی خلق میشد. گیلاسهای جواری را نخورده به کودکان دست فروش دادیم و راهی خانه شدیم.
تمام مدت و در مسیر به آن اتوبوس و سرنوشت دوستانم فکر میکردم. در مسیر جویای احوالشان نشدم. منطقآ باید کمی دیگر صبر میکردم تا از آن سو پیامی دریافت کنم. وقتی خانه رسیدیم، فهمیدم که اتوبوس حامل دختران معترض، راهی دشت برچی بوده است. طالبان دختران را خوب ترسانده و تهدید کرده و بعد رهایشان کرده بودند. آنروز، روز سیاهی دیگری بود. همانروز خبر رسید که در تظاهرات شهر مزار تعداد ۴۰ معترض زن را دستگیر و با خود بردهاند. اما آخر به کجا و چرا؟
موجی از اضطراب و وحشت در گروه ایجاد شده بود. ما طالبان را میشناختیم. آنان به هیچ عرف و اصل و ارزش انسانی و اخلاقی مکلف و متعهد نبودند. آنان عاملان کابوسهای شبانه و کدورت روزهای ما بودند. همان شب، سخنگوی طالبان، ذبیح الله مجاهد اعلامیهای را صادر کرد که طی آن، دیگر کسی حق نداشت در خیابان تجمع کند. به عبارتی آنان از اعتراضات خشونت پرهیز و مدنی و مشروع ما میترسیدند. آنان نمیدانستند به این نسل چگونه تعامل کنند.
خشونت همواره جایی به میدان مییاید که منطق، خرد و عقل زوال یافته باشد. منطق این بازی نیز روشن بود. طالبان زبان و ابزار و شیوهی استدلال با این نسل را نیاموخته بودند. از آن شب، همه چیز وارد مرحلهی جدیدی شده بود. زمان، زمانِ مواجهی دو جهان و جهانبنی بود. تقابل فریادهای ما و شلاقهای طالب.
ادامه دارد …